رمان بگذار پناهت باشم پارت ۶
# پارت ۶
(رادوین)
در خانه را باز کردم و روشا رو به داخل هل دادم.
عصبی به سمت یخچال رفتم و بطری
آب رو سر کشیدم.
روشا مثل ابر بهار اشک میریخت به سمتش رفتم.
-چیه! ناراحتی مچت رو گرفتم؟
روشا با هق هق گفت:
-رادی، به خدا اینطوری که تو فکر می کنی نیست.
داد زدم
-پس چطوریه لعنتی؟ خودم تو رو با اون دیدمت، هنوز هم تصویرش جلو
چشم هامه.
-به خدا اتفاقی بود.
-هه! اتفاقی ، اتفاقی هم اسمت رو میدونست؟
-بهت توضیح میدم، اتفاقی بود. قرار نبود من کاوه رو ببینم.
به دیوار تکیه دادم.
پس کاوه بود.
روشا مقابلم زانو زد .
-به جون مامانم که میدونی چه قدر دوستش دارم، دیدن کاوه اتفاقی بود تو از چیزی
خبر نداری!
نگاه بی تفاوتم را به روشا انداختم و از کنارش رد شدم و به داخل اتاق کارم رفتم و در رو
محکم بستم.
(روشا)
با سر درد بدی از خواب بیدار شدم.
رادوین دیشب رفت تو اتاق کارش و همون جا
خوابید.
من هم آن قدر گریه کردم که همان جا روی مبل نفهمیدم کی خوابم برده بود.
لعنت به تو کاوه که بود و نبودت فقط برای من باعث درد و رنج میشد
نگاه ساعت کردم، نزدیک پنج بود رادوین حتماً تنهایی خودش رفته بود فرودگاه.
گوشی ام رابرداشتم، چند تا تماس بی پاسخ داشتم. شماره سیما رو گرفتم.
-الو سیما.
-درد و الو. دختر کجایی؟ میدونی چند بار بهت زنگ زدم!
-ببخشید حالم اصلا خوب نبود.
-ببینم سالمی، بلا ملا که سرت نیاورده؟
-نه نگران نباش.
-مگه میشه نگران نباشم، یعنی دیشب که اونطوری رفتی گفتم زنده ات نمیزاره.
-شانس منه دیگه، بعد این همه سال و دیدن کاوه اونجا اون هم اونجوری!
-کاوه بدبخت هم خیلی تو شوک بود.
-سیما چرا من اینقدر بدبختم؟
-خل شدی؟ این حرفها چیه؟ ببین من رو دارن پیج میکنند، مریض دارم، بهت دوباره
زنگ میزنم.
-باشه برو به کارت برس، فعلا.
تلفن را قطع کردم و دوباره روی مبل افتادم.
خودم را قانع کرده بودم
که شاید نمی خواهد
که شاید به گوشش نمی رسد
که شاید مردمِ شهر خبردارش نمیکنند
از حجمِ دلتنگىام
مگر می شود
یک نفر جان دادنَت را ببیند
بداند مخاطبِ تمامِ شعرهایش هستى
و سراغَت را نگیرد.
تلفن دوباره زنگ خورد مامان بود .
صدایم را صاف کردم و جواب دادم.
-بله
-سالم مادر، خوبی؟
-سالم مامان جان، خوبم شما خوبی؟
-خداروشکر، ببینم تو کاوه رو دیدی؟
-بله دیشب خیلی اتفاقی دیدمش، همون موقع رادوین هم سر رسید و یه کتک کاری جانانه کردند.
_خدا مرگم بده، از صبح اومده بس نشسته جلو در خونه که چرا روشا رو شوهر دادید؟
بابات کار خوبی کرد که تو رو فرستاد خونه رادوین وگرنه حریف این کاوه نمیشدیم.
-شما میگی یعنی همه این ها نقشه های بابا بوده و من رو از قصد فرستاده اینجا؟
-تو که میدونی بابات برای مراقبت از تو هرکاری میکنه.
-کاملا مشخصه. رادوین هم خبر داره؟
-بابات یک چیزهایی بهش گفته.
-مامان دارن زنگ میزنن باید برم.
-باشه دخترم مراقب خودت باش. خداحافظ.
-چشم خداحافظ.
تلفن را قطع کردم، کسی در نزده بود؛ اما نمیتوانستم به حرف زدن ادامه بدهم. ماجرا
داشت جالب میشد! پدرم برای ندیدن و نرسیدن من به عشق بچگیم من را فرستاده بود خونه آدمی که داشت میشد عشق جدیدم، و رادوین با اینکه از قبل خبر داشت کاوه چه کسی بود باز هم انگشت اتهامش را روی من نشانه گرفته بود.
سرسری یک چیزی تنم کردم و نفهمیدم چطوری خودم رو به خونه نیما رساندم.
نمیدانستم کار درستی هست یا نه؛ ولی فعلا تنها کسی که میتوانست بدون قضاوت به من کمک کنه نیما بود.
-به به، راه گم کردی بانو.
-اومدم باهات حرف بزنم، اوضاعم خیلی داغونه.
-از دیشب خبر دارم، کاوه زنگ زد و همه چیز رو گفت. راست و دروغش رو از من
میخواست بشنوه.
-باورت میشه، بعد از اون همه انتظار کاوه برگشت. بابام برای نرسیدن ما، من رو
فرستاد خونه رادوین، آقا رادوین که از همه جا و همه چیز خبر داره با من طوری رفتار کرد.
_ آروم باش دختر خوب، حتماً رادوین برای کارش دلیل داشته، یکم منطقی فکر کن، اون
لحظه که تو با کاوه برخورد کردی و رادوین شما رو دیده، رادوین که کاوه رو نمی شناخته
فکر می کرده یکی دیگه است.
حتی اگه اون شب کاوه هم وجود نداشت و تو باز تصادفاً
کنار مرد دیگه ای بودی رادوین همین کار رو میکرد.
هر مرد دیگه ای هم که بود همین کار رو
میکرد!
-باشه قبول؛ اما بعدش چی؟ وقتی فهمید اون کاوه بوده چی؟ من رو ول کرد رفت. نگذاشت براش توضیح بدم.
-الان رادوین کجاست؟
-حتماً خونه مامانشه. آخه رها برگشته.
آیفون به صدا در اومد.
-منتظر کسی بودی؟
-نه.
نیما به سمت آیفون رفت.
-کاوه است.
-در رو باز کن.
-مطمئنی؟!
-بلاخره که چی، باید ببینمش!
نیما در را باز کرد و کمی بعد کاوه داخل شد، یک جین سرمه ای پایش بود با یک پیراهن هم رنگش موهای لخت مشکی اش روی پیشانی اش ریخته بود، چشم هایش ، چشم های
خوش رنگش دوباره منقلبم کرد
نیما در را بست و کاوه که تازه متوجه من شده بود نگاهم کرد و به طرفم آمد.
-روشا!
سرم رو پایین انداختم و با ریشه شالم بازی کردم.
کاوه مقابلم زانو زد.
-بیمعرفت میدونی چند وقته دارم دنبالت میگردم! حالا که اومدم، رفتی شدی مال یکی
دیگه؟!
قلبم به درد آمد ! نه، من در مقابل کاوه اینقدر مقاوم نبودم. اشک گونه هایم را خیس
کرد.
تو وصله ی جان من بودی؛ اما وصله تن من نه!
مثل پيراهن آبی گلداری كه آقاجان آن سال ها برايم از مكه آورده بود.
قواره اش كوچك بود
در آن نفسم بند مي آمد
دامنش تنگ بودو آستينش كوتاه.
زيبا بود اما اندازه من نبود.
پيراهنم را دوست داشتم
مثل تو!
كه هم قواره من نبودی
ميگفتم جا باز ميكند،اندازه ام ميشود. نشد!
عاقبت هم يك روز مادرم ان را به يك پير زن دوره گرد بخشيد.
-روشا به من نگاه کن بگو که دروغه، بگو فقط برای منی.
به سمت در رفتم.
-جون کاوه یک چیزی بگو.
بغضم رو قورت دادم
-دیر اومدی کاوه، خیلی دیر اومدی، اونقدر دیر که…
نتوانستم حرفم را کامل کنم و از خونه ی نیما بیرون زدم.
همهی تنم میلرزید، دلم نمیخواست به خونه رادوین برگردم. بی هدف در خیابان رانندگی میکردم.
کاش همهی آدم ها یک کنج بکر و ناشناخته داشتند که وقتی از تمام دنیا بیزار و خسته شدند
کرسی تنهایی خود را آنجا پهن کنند و خودشان را از آدمها پس بگیرند !
کاش بعضی وقتها هیچکس رد پای ما را دنبال نکند و برای مدتی هم که شده ما را به حال خودمان بگذارند .
پدر نرگس، عمو رحمان، یک مسافر خانه کوچک داشت. بهترین جا برای من همان جا بود.
تنهایی تنها چیزی بود که آرامم میکرد.
(رادوین)
چند بار به روشا زنگ زده بودم ؛ ولی جواب نمیداد.
-رها جان من دیگه باید برم.
-کجا آخه رادوین؟ من از اون سر دنیا نیومدم که تو بری
-روشا خونه تنهاست آخه، باید برم.
-باشه این دفعه رو میزارم بری، عذرت موجه هست؛ ولی دفعه ی بعد باید با خانومت بیای
وگرنه به مامان میگم راهت نده.
-چشم وروجک.
از همگی خداحافظی کردم و راه خونه را در پیش گرفتم.
خونه تاریک بود، چراغ ها را روشن کردم؛ ولی اثری از روشا نبود. تلفن زنگ خورد، از خونه پدر روشا بود.
-الو
-سلام پسرم، خوبی؟ چرا تلفن جواب نمیدید؟
-سلام خانم ستوده، ببخشید من بیرون بودم تازه اومدم، شرمنده نگرانتون کردیم.
-دشمنت شرمنده، روشا کجاست؟
-روشا سر درد داشت خوابیده، بیدار که شد میگم تماس بگیره.
-باشه مادر، خداحافظ.
-خداحافظ.
تلفن را قطع کردم، پس اونجا هم نبود. گوشیش را خاموش کرده بود. شماره نیما رو
گرفتم.
– الو نیما.
– جانم داداش
-میگم تو از روشا خبر داری؟ خونه نیست
-راستش بعدازظهری دیدمش؛ اما فکر کردم برگشته خونه.
-باشه ممنون.
– خبری شد به منم بگو.
– باشه خداحافظ.
سوئیچ را برداشتم و با عجله سوار ماشین شدم. همه جا را دنبالش گشته بودم ؛ اما
خبری از او نبود. گوشیم زنگ خورد.
-جانم نیما.
-داداش فکر کنم بدونم کجاست.دوستش نرگس خانم گفت مثل اینکه میدونه کجاست آدرسش رو برات میفرستم.
-باشه منتظرم.
با سرعت سرسام آوری جلوی مسافرخانه ای که نیما آدرس داده بود پارک کردم
-سلام پسرم، بفرمائید.
– من همسرم خانم ستوده هستم ایشون اینجا هستند، دوست نرگس خانم.
-خوبی پسرم؟ خیلی خوش اومدی.
-ممنونم، میشه بگید اومدم دنبالش.
-صبر کن پسرم الان میگم بیاد.
– ممنونم.
(روشا)
به ساعت دیواری اتاق خیره شده بودم که در زدن، در را باز کردم، عمو رحمان بود.
-جانم عمو؟
-دخترم، شوهرت اومده دنبالت.
– عمو جون بهش بگید در رو باز نکردش یک جوری ردش کنید بره.
-از دست شما جوان ها.
در رو بستم و به دیوار تکیه زدم.
از کجا من رو پیدا کرده بود؟ ای نرگس دهن لق! حساب تو و اون نیمای عاشق پیشه ی خودشیرین رو بعداً میرسم.
دوباره در زدند.
-عمو رفتش؟
رادوین تو چهارچوب در ایستاده بود و نگاهم میکرد
_نخیر جلوت وایساده، آماده شو بریم.
-من با شما جایی نمیام.
-میای، خوب هم میای، تو زن منی. این بچه بازیها چیه؟
-متأسفم که دلت رو خوش کردی به چند تا کاغذ پاره.
-مثل بچه آدم، آماده شو بریم نمیخواهم صدام بالابره.
سر لجبازی بچگانه تو تمام
بیمارستانهای شهر رو گشتم. مادرت از نگرانی مدام زنگ میزنه. اون وقت روشا خانم
کجاست و چی میخواهد خدا میدونه.
-تنها جایی که میشه توش نفس کشید همین جاست.
-پاشو روشا، اینقدر بی غیرت نشدم که زنم شب تو مسافرخونه سر کنه.
تحکمش به قدری بود که ناخودآگاه دنبالش راه افتادم.
خجالت زده از عمو رحمان
خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم.
چند باری میخواستم مسیر رو عوض کنم که رادی
سپر به سپر پشت سرم بود. با رسیدن به خونه مستقیم به اتاقم رفتم و در رو بستم، رادوین
پشت سرم وارد اتاق شد.
-روشا، این بچه بازیها چیه؟ برای چی از خونه رفتی؟
رویم را بر گردداندم و جوابش را ندادم.
-با شما بودم.
مقابلش ایستادم .
-چیه خیلی دلت میخواهد بدونی چرا رفتم؟
رفتم تا چشمم به تو و این خونه نیفته. رفتم تا یادم نیفته پدرم از سر لجاجت و محبت بی جهت و نرسیدن من به عشق قدیمیم من رو
فرستاده تو این خونه. رفتم تا بی جهت بعضیها با دونستن حقیقت، انگشت اتهامشون رو سمتم نشونه نگیرن، رفتم چون کم آوردم. چون خستم!
رادوین نگاهم کرد .
– هر مرد دیگه ای هم جای من بود اون شب همون کار رو میکرد. میدونی چیه روشا، درد من از جایی بیشتر میشه که من با تو رو راست بودم، همه گذشته و زندگیم رو بهت گفتم
ولی تو فقط سکوت کردی، دردم میگیره وقتی میفهمم نیما رو برای درد و دل کردن هات بیشتر از من قبول داری، دردم میگیره وقتی تو رو توی مسافرخونه باید پیدات کنم، دردم
میگیره وقتی تو رو کنار یکی دیگه میبینمت.
بغضم را قورت دادم و به رادوین چشم دوختم.
دست هایش را باز کرد
-جای تو اینجاست روشا، کنار من! بزار باور کنم که سهم من از تو فقط یه اسم نیست.
شاید جای من همین جا میان بازوان قدرت مند مردی بود که مقابلم ایستاده بود. شاید او راست میگفت، نمیدانستم و همه قلب و ذهنم را آمدن کاوه بهم ریخته بود.
مردد بودم و نمیدانستم باید چه میکردم.
مهسا جان آقای غلامی گفت تو رمان لند بعد از ده فصل رمان پولی میشه
مال تو ۱۰ فصل نشده؟
میبینم همه رفقام تو رمان لند جمعن🤣🤣
مائده جان خداقوت عزیزم، حال روشا رو درک میکنم دلم براش میسوزه فقط هنوز هم برام جالبه که رادوین چطور انقدر سریع عاشقش شده؟
بلهههه🤣🤣🤣
الان یازده قسمت گذاشتم ولی رایگانه!!!
میشه ازش بپرسی؟🥺🤦🏻♀️
شاید باید میزدی فصل
ولی اگر میشه لطفا بپرس
من تلگرام ندارم وگرنه میپرسیم
نه ربطی به فصل و قسمت نداره، نمیدونم چرا ببینم چی میشه
پرسیدی به منم بگو
ی رمان به اسم اتهام واهی هستش که کلا ۶ پارت اینا هستش
ولی پولیه!
تو مطمئنی شش پارته اون زیر ادامه فصلها موجوده ادمین گفت بعد ده قسمت قیمت گذاشته میشه
نگفت پس برای تو چرا نذاشته؟
ببخشیدا لیلا 🤦🏻♀️
داره درست میکنه گفت از اول ارسال رمان باید قیمت میذاشتی تلگرام نیوگرام رو نصب کن به آیدیش تو برنامه موجوده اگه مشکلی بود پیام بدع والا من دیگه رو ندارم مهربونهها ولی زحمت زیاد دادم😂
پس برای تو دیگه درست نمیشه؟!
من از اول قیمت گذاشتم امیدوارم بیاد 🤦🏻♀️
باشه 😂
نه درست کرد
تا معرفی کردی فرصت رو غنیمت شمردم 😉
ممنون که خوندی عزیزم.
حالا باید دید واقعا عاشقشه یا ؟ فعلا باید صبر کرد
😂😂😂به لطف شما بلههه
مشخصه این رمانم جالبه.
خدا قوت.
ممنون عزیزم❤️❤️
یه حس زیر پوستی دارم که انگار رادوین برای انتقام یا یه همچین چیزی نزدیکش شده
خیلی قشنگه عزیزم خسته نباشی
ممنونم مهربون باید دید چطور میشه.❤️❤️🌹
از این پسره کاوه بدم میادش🔪🔪
اگه رادوین جونم نکشتش خودم میکشش😁
اوه اوه
دلت میاد آخه ! طفلک کاوه.
مرسی که خوندی گلم❤️
مرسی خانم مائده جون.میگم این رادوین توهم زده!?مگه برای اون ماموریت صیغه هم دیگه نشدن?این چرا باورش شده?😏
ممنون که خوندی
رادوین دیگه
باید صبر کرد دید چی میشع❤️❤️❤️
باید ببینیم چه چیزی باعث شده که روشا قبل آمدن کاوه با رضایت پدر روشا به خونه رادوین بره اصلاً عجله برا چی بود چرا پدره روشا رو از کاوه دور کرد این ماجرا فکر کنم حالا حالاها معلوم نشه
ممنون که خوندی گلم.
دقیقا کلی سوال وجود داره که باید فعلا صبر کرد دید چی پیش میاد❤️❤️❤️
مائده جان لیلا میگفت رمانت بعد از ده فصل پولی میشه
ولی منو تو ده تا گذاشتیم ولی هنوز نشده
منم تلگرام ندارم
میشه تو ازش بپرسی که چرا درست نشده برای ما؟
رمان منم اسمش بامداد عاشقی هستش
باشه سوال میکنم حتما
فقط میدونی آیدی اش چیه؟
من تو ایتا بهش پیام دادم.
هر وقت جوابم داد بهت اطلاع میدم