نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان بگذار پناهت باشم

رمان بگذار پناهت باشم پارت 20

4
(72)

# پارت ۲۰

_ گوش کن بابا جان، بزار حرف هام رو بهت بزنم.

خیلی وقته که میخوام باهات حرف بزنم
و نمیشه.

انگار همین دیروز بود که به دنیا اومدی.

یه دختر خوشگل و ناز و کوچولو، وقتی
بغلت کردم تازه فهمیدم چه قدر دوستت دارم.

درسته که رضا بچه بزرگم بود؛ ولی تو برام
فرق داشتی، از همون بچگیات بهت یه حساسیت خاصی داشتم. مخصوصاً که تو هم با اون
خوشمزگی بازی هات من رو بیشتر عاشق خودت میکردی.

دلم میخواست تو زندگی ات موفق بشی، برای خودت کسی بشی، یه ازدواج خوب داشته باشی… پدر بودم و نگران
آینده دخترم!

دوستی تو با کاوه برام اولش چیز مهمی نبود، فکر میکردم مثل رضا و نیما
برات هست؛ اما اشتباه میکردم، وقتی فهمیدم که بین شما علاقه ای هست، اونجا بود که
احساس خطر کردم.

نمیخواستم کسی تو رو از من بگیره.

تو فقط هفده، هجده سالت بود، بچه بودی، من برای زندگی ات و آینده ات کلی نقشه
داشتم.

باخودم گفتم یه حس زود گذره و میگذره؛ اما نبود، تو در برابر من مقاومت
کردی..

سخت ایستادی. برام سخت بود که تنها دخترم بخاطر یه مرد دیگه تو روم وایسه.

از طرفی، کاوه هم جوان بود و اصلا شرایط ازدواج رو نداشت.

از هرز بازی های پدرش خبر
داشتم، میترسیدم که اون هم مثل پدرش باشه، نمیشه با یه چوب همه رو زد؛ ولی من
اونقدر نگران بودم که اون موقع هرکاری میکردم تا کاوه ازت دور بمونه.

وقتی ماجرای رفتن کاوه پیش اومد خوشحال بودم. با خودم گفتم وقتی بره و نباشه، عشق عاشقی از سرت میافته.

نمیدونستم رفتن کاوه شش سال طول میکشه و تو فراموشش نمیکنی.

شش سال زجر
کشیدنت رو دیدم، اشک هات رو دیدم! دلم نمیخواست صدمه ببینی؛ اما روح لطیف تو
خدشه دار شده بود.

من به واسطه چند تا از دوستانم زودتر از همه فهمیدم که کاوه برگشته ایران و این هم
زمان با ماموریت رفتن تو شده بود.

باید تورو از کاوه دور نگه میداشتم، دلم نمیخواست با برگشتنش دوباره زندگیت خراب
بشه. تو تازه جون گرفته بودی و یه زندگی جدید رو شروع کرده بودی.

میدونم هیچ پدری همچین کاری نمیکنه؛ اما من باید انتخاب میکردم.

من آدم بی غیرتی نبودم روشا، فقط یه پدر بودم که نگران دخترش بود، چند باری با
رادوین ملاقات کردم و حسابی در موردش تحقیق کردم.

پسر پخته و کاملی بود، همونی
که من میخواستم بود.

ماجرای کاوه رو خیلی مختصر بهش گفتم و ازش خواستم که باهم
محرم بشید تا اگه کاوه برگشت دیگه نتونه پیشت برگرده.

اینطوری شد که فرستادمت خونه رادوین. تو دختر منی، عزیز دلم، جیگر گوشه ام،
میدونم با خودت میگی که چه قدر من خودخواه بودم؛ اما من هر کاری کردم که ازت
محافظت کنم.

شاید خیلی از کارهام اشتباه بوده و نباید اتفاق میافتاده؛ اما میخوام بدونی
در تمام این مدت، من همیشه عاشقت بودم و دوستت داشتم.

میدونم توی قلبت از من کینه گرفتی و از من متنفری، ازت میخوام من رو ببخشی و حلالم
کنی.

سکوت کرده بودم، باورم نمیشد این حرفهای بابا بوده باشه. بابا از من داشت معذرت
خواهی میکرد.

بابا جلوی خونه ماشین رو پارک کرد. نیاز به هلاجی کردن حرفهایی که شنیده بودم داشتم.

_ممنون که اومدید دنبالم.

بدون هیچ مکثی از ماشین پیاده شدم و به سرعت رفتم داخل خونه .

رادوین

خسته و کوفته از تاکسی پیاده شدم و در خونه رو باز کردم. چمدون کوچیکی که با خودم
برده بودم رو گوشه خونه گذاشتم و برق هارو روشن کردم. بعد از مدت ها برگشتم.

دلم برای خونه و روشا تنگ شده بود، تو این مدت اینقدر درگیر کار بودم که بیشتر از دو یا
سه بار تلفنی فقط باهاش صحبت کردم.

هیچ کس از برگشتنم خبر نداشت و خودمم چیزی
به کسی نگفته بودم.

به اتاق خواب رفتم تا اول یه دوش بگیرم، دکمه های پیراهنم رو باز
کردم و لباس رو روی تخت انداختم که نگاهم به یکی از پیراهن های خودم افتاد که روی
تخت بود.

عجیب بود، پیراهن رو از رو تخت برداشتم و نگاهش کردم، حسابی مچاله شده
بود. انگار کسی از شدت دل تنگی لباس رو تو آغوشش له کرده بود! لبخندی ناخودآگاه
گوشه لبم نقش بست.

یعنی روشا اینقدر دل تنگم شده بود؟ با سرمستی و خیال اینکه تو
این مدت روشا هم مثل من چهقدر دل تنگمه، وارد حموم شدم و شیر آب رو باز کردم.

****

از پله ها بالا رفتم و وارد ساختمان اداره شدم.

مستقیم به اتاقم رفتم و پشت میز نشستم.

امروز نیما نیومده بود. داشتم خلاصه گزارش ماموریتم رو تکمیل میکردم که در اتاق به
صدا در اومد. مثل همیشه با اقتداری که خاص خودم بود جواب دادم.

-بفرمائید.

در اتاق باز شد و قامت روشا در میان چهارچوب در نمایان شد. انگار از دیدنم خشکش زده بود.

-رادوین، کی برگشتی؟

-بیا داخل.

روشا با منگی در رو بست و اومد داخل اتاق و رو به روم نشست.

_نگفتی، کی برگشتی؟

-دیشب برگشتم، حالت خوبه؟

-خوبم، چه قدر بی خبر.

-معلوم نبود کی بر میگردم، یکدفعه ای شد.

-میدونی چند بار بهت زنگ زدم و جواب ندادی؟

-دیدم که زنگ زده بودی؛ اما شرایط جواب دادن رو نداشتم.

-که اینطور.

-خب کاری داشتی اینجا؟

روشا که انگار چیزی یادش اومده باشه به پیشانیاش کوبید و گفت:

-آخ، آره. با نیما کار داشتم، تو ندیدیش؟

-ظاهراً امروز زودتر رفته.

-ای بابا، باشه.

-من اینجا کارم تموم شده، اگه کاری نداری با هم بریم.

-نه، کاری ندارم.

-پس تا من این برگه رو میبرم پیش سرهنگ نادری، جمع و جور کن، بیرون منتظرتم.

-باشه.

روشا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. گزارش رو برداشتم و من هم از اتاق بیرون رفتم.

روشا

بیرون اداره، کنار ماشین منتظر رادوین بودم.

باورم نمیشد که برگشته.

بلاخره آقا تشریف آوردن، در ماشین رو باز کرد و سوار شدم.

خودش هم سوار شد و حرکت کرد، داشت به سمت خونه مامان این ها میرفت.آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

-سمت خونه مامان این ها میری؟

رادوین دنده رو عوض کرد

-اول باید تورو برسونم دیگه.

از حرفش بدم اومد، یعنی چی آخه؟! نکنه دیگه من رو نمیخواست. دیگه داشتم از این
رفتارهای ضدو نقیضش کلافه میشدم.

سکوت کردم و سرم رو به شیشه ماشین چسبوندم.

***
رادوین

جلوی خونه پدر روشا پارک کردم همونطور که کمربندم رو باز میکردم گفتم:

-خب رسیدیم.

روشا یه تا ابروشرو بالا داد

-خیلی ممنون که من رو رسوندی.

متوجه ناراحتی و طعنه ای که تو کلامش بود شدم؛ ولی چیزی نگفتم.

روشا از ماشین پیاده شد من هم پیاده شدم و پشت سرش حرکت کردم.

-مگه تو هم میای داخل؟

دستام رو توی جیبم گذاشتم و گفتم:

-حالا که تا اینجا اومدم، زشته یه سلامی به ریحانه خانوم نکنم.

روشا سکوت کرد و در خونه رو باز کرد و رفت داخل و من هم پشت سرش رفتم.

روشا بلند گفت:

-مامان ما اومدیم.

ریحانه خانم به استقبالمون اومد. انگار اون هم از دیدن یکدفعه ای من تعجب کرده بود،فوری سلام کردم.

-سلام مامان جان.

-سلام پسرم، خیلی خوش اومدی بفرما داخل.

لبخندی زدم و همراه روشا روی مبل نشستم اندکی بعد ریحانه خانوم با سینی چای اومد و
کنارمون نشست.

ریحانه: به سلامتی کی برگشتی پسرم؟

من: همین دیشب.

روشا: من هم امروز فهمیدم که برگشته.

من: میخواستم سوپرایزت کنم عزیزم.

ریحانه: الحمدالله که صحیح و سلامت برگشتی خونه، چاییت رو بخور تا سرد نشده.

فنجان چایی رو از روی میز برداشتم و کمی ازش رو نوشیدم.

خطاب به روشا گفتم:

-خانومم وسایلت رو جمع کن که زودتر بریم.

روشا انگار باورش نمیشد این من بودم که داشتم بهش میگفتم آماده بشه تا باهم
برگردیم خونه.

ریحانه خانم فوری گفت:

-کجا به این زودی، شام بخورید آخر شب میرید.

فنجان چای رو روی میز گذاشتم

-دستتون درد نکنه، خیلی خسته ام، انشاالله یه شب دیگه مزاحمتون میشیم.

روشا هنوز نشسته بود. بهش نگاه کردم و گفتم:

-الهی فدات بشم نمیخوای بری چمدونت رو جمع کنی؟

روشا لبخند زورکی زد

-باشه تا چاییت رو تموم کنی من برگشتم.

و به دنبال این حرفش، بلند شد و به اتاقش رفت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 72

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
17 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

رفتارای ضد نقیض فقط رادویییییین🤣🤣🤣🤣
ینی قشنگ لهت میکنه بعد بوست میکنه😂

ستاره
ستاره
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

دقیقا

Batool
Batool
10 ماه قبل

خسته نباشین مائده جان

Batool
Batool
پاسخ به  Batool
10 ماه قبل

دقیقا همینطوره حتی خودم هم باروشا از رفتار های رادوین حرص خوردم وبا حرفای بعدش تعجب کردم 😅😅 خصوصن جایی که گفت الهی فداتش
از حرفاش خیلی خندم گرفت به نظرم رادوین به جای سرگرد بودن باید یه سوپر استاری واسش خودش میشد🤣🤣

camellia
camellia
10 ماه قبل

خداییش پارت پر و پیمونی بود.دستت درد نکنه.خیلی خوب و عالی بود.کاش,یه کم زود به زود پارت بدید خانم بالانی.

لیلا ✍️
10 ماه قبل

چه زبونیم می‌ریزه ناجنس😂 قشنگ بود به پدرش هم حالا حق میدم چون تصمیماتش از سر مسئولیت و نگرانی برای یه‌دونه دخترش بود. فقط عزیزم دیالوگ‌ها رو از هم فاصله ندی بهتره الان پدر روشا وقتی که داشت صحبت می‌کرد انگار تیکه تیکه شده بود.

𝐸 𝒹𝒶
10 ماه قبل

حرفای پدر روشا خیلی قشنگ بود🙂
یکی این رادوینو بده من😐🔪مرتیکه بی ادب یا خوبه یا بد ایش😐🔪
خسته نباشیی❤

Tina&Nika
10 ماه قبل

ممنونم عزیزم قلمت زیبا و فوقوالعاده شما جای هیچ حرفی رو نمیزاره پر قدرت برو جلو 👏🏻👏🏻👏🏻❤💓💚💙

Tina&Nika
پاسخ به  مائده بالانی
10 ماه قبل

🥰🥰

saeid ..
10 ماه قبل

سلام مائده جان
من هنوز نخوندم و یکم عقب هستم
هم این هم چشم های وحشی
خوندم نظرم رو میگم .

فعلا خسته نباشی

sety ღ
10 ماه قبل

ای کاش زود تر باهم آشتی کنن و لجبازیای مسخره شون رو بزارن کنار😂🤦🏻‍♀️

دکمه بازگشت به بالا
17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x