نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان بیقوله هایی در دل قالی

رمان بیقوله هایی در دل قالی پارت1

4.4
(29)

 

رمان بیقوله هایی در دل قالی

#پارت_یک

رو به دار ایستادم نفس عمیقی کشیدم نفسی که بیشتر همانند اه و غم هایی بود که از وجودم به بیرون ریخته میشد ، کفش هایم را بیرون کشیدم یک پایم را بالا گذاشتم و خود را بالا کشیدم .

این دار برای من ساخته شده بود ، داری که تمام من را به نمایش میگذاشت ، خودم ان را تنظیم کرده بودم بر روی چوبهٔ تخت ، تختی که فرش روی ان را خودم طرح زده بودم و به نمایش در اورده بودم.

تختی که به مرور زمان برایم کوچک شده بود …نمیدانم او بود که اب رفته بود یا این من بودم که قد میکشیدم…

دمی گرفتم و مشغول چله کشی شدم ،طرحش!
طرحش را همانند همیشه خودم زده بودم ، طرح هایی که با من رشد میکردن دار قالی و اثرات ان جزوی از وجود من بودند طرح هایی که از نظر انها نظیر نداشت، ساده ترین طرح هایی از وجود من .

با صدای *بَوا که از بیرون اتاقک کوچکم می‌امد سر بالا کشاندم و گوش کشیدم.
اتاقک کوچک قالی بافی من در کنار حیاط کوچکمان قرارداشت و صدا ها به راحتی قابل شنیدن بودند،
داشت با *نَنا حرف میزد، گمان میکنم مانند این چند وقت اخیر درباره تصمیمی که حالا به قطع رسیده بود صحبت میکردن.

امروز زمانی بود که بالاخره وارد دنیای بیرون میشدیم ، از این ترکیب راضی بودم از همان کودکی رویای ان ور این دیوار ها را در سر میپراندم ، رویایی که کودکی همه از ان واهمه داشتند رویایی که غیر ممکن بود و از نظر انها هیچکس نمیتوانست بیرون از این کوی برزن دوام بیاورد و حال….

دیگروز* (دیروز)تا نصف شو (نصف شب)اهالی اینجا بودند در منزل ما ، خانه بَوام ، کدخدای داراب ما .
اعتراض داشتند واهمه داشتند نارضایتی خود را جار میزدند و میگفتن با وجود پیشرفتمان نیازی به خارج از این کوی برزن نیست .

هر زمان درباره بیرون از این صحرا لب باز میکردم اواز های سر زنش بر سرم اوار میشد و به مرور یاد گرفتم زبان به دهن بگیرم و در خود انها را جمع کنم.

در داراب همانند من نبود هر زمان با همسن و سال هایم صحبت میکردم ، سخن هایم سایه هراس را در نی نی چشم هایشان می‌انداختم و من را بلند پرواز میخواندن این من بودم که به بیرون از این حصار را باور داشتم..

بعد از بحث هایمان همیشه نَنا سرم را در اغوش میگرفت و نوازش های دست های ظریفش را بر سرم روانه میکرد و داستان داراب را تعریف میکرد، دارابی که از بین رفته بود دارابی که دوباره سر پا شده دارابی که از صحرا حال تبدیل به شهری شده بود ،دارابی که از چاه ابی بارور شد .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Setareh Sh
4 روز قبل

موفق باشی عزیزم 😍🌹❤️
قلمت عالیه 🎀🌹❤️
به امید موفقیت های بیشترخانومی🎀😍🌹❤️

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x