رمان «تفالهی مستی» پارت 2
***ثبت امتیاز بدون ثبتنام نیز امکانپذیره. منتظر نظرات و امتیازاتون هستم.***
در کانال VIP روبیکا و تلگرام این رمان، ۳۵ پارت جلوتر هستیم. برای بررسی کانال تلگرام یا روبیکا، به آدرس روبهرو مراجعه کنید: @tofale_masti
اونقدر لحنش خشک و سرد بود که خنده از روی لبهام پاک شد و جدی به اخم بین دو تا ابروهای سیاهش نگاه کردم. نگران پرسیدم:
– چی…چیه؟
دندونقروچهای رفت و دستش رو بالا اورد. با دیدن چیزی که توی دستهاش بود، ناخودآگاه پاهام رو جمع کردم و سریع روی تخت نشستم. لبم رو گزیدم و مشتهام رو از ملحفهی سفید روتختی پر کردم. سرم رو پایین انداختم و متعجب از اینکه چهقدر زود هوشیاریم رو به دست اورده بودم، نگران ثانیههایی بودم که میگذشتن.
– گفتم این چیه؟!
لحنش جدیتر شده بود. در واحد ثانیه داشتم فحشهای رکیکی رو نثار خودم میکردم که چرا اون لعنتی رو توی جیبم گذاشتم! اینقدر واسش اشتیاق داشتم که یادم رفته بودم بعد از اینکه آخرین بار یه نگاهی بهش انداختم، برش گردونم توی کیف لعنتیم.
زیرچشمی بهش خیره شدم. نگاهش رو بین من و اون رد و بدل کرد و به آرومی گفت:
– چند وقتشه؟
چشمهام رو بستم و چیزی نگفتم. لب پایینیم رو گاز گرفتم و ملحفه رو بیشتر فشار دادم. بدنم داشت شروع میکرد به لرزش و حرفی برای گفتن نداشتم. قانونمون رو شکسته بودم! قانونی که بین من و اون خیلی مهم بود رو شکسته بودم و انتظار داشتم براش مهم نباشه. نفسش رو بیرون داد و سعی کرد خشمش رو کنترل کنه:
– مگه قرص نخورده بودی؟! مگه نگفتم هربار که میخوایم این حرکت لعنتی رو بزنیم یه قرص بنداز بالا؟
باز هم چیزی نگفتم. قلبم مثل یه گنجیشک که توی حصار دستهای روباه داره جون میده، میزد و روانیم کرده بود. چی داشتم بگم؟! چی داشتم واقعا؟! چی میتونستم بگم؟ بگم اینقدر دوستت داشتم که میخواستم ازت بچه داشته باشم؟ مگه الکیه؟! واقعاً چی با خودم فکر کرده بودم که دست به اون کار زدم؟
چنگی به دستم زد و مچم رو اسیر کرد. زمزمه کرد:
– تو چشمهام نگاه کن!
بغض بود که داشت راه خودش رو باز میکرد تا اسیر گلوم بشه. دلم نمیخواست توی اون لحظه گریه کنم و خودم رو ضعیف نشون بدم. دلم نمیخواست فکر کنه دارم خودم رو بهش میاندازم یا میخوام به زور زنش بشم. من واقعاً دوستش داشتم!
– میگم تو چشمهام نگاه کن!
ولوم صداش رفت بالا و چونهم رو به زور بالا آورد. چشمهام رو باز کردم و با ناراحتی به دو جفت چشم سیاه و خشک درشت نگاه کردم. خشم و نفرت توشون موج میزد. نه! پارسا نباید اونطوری بهم نگاه میکرد. نباید اونطوری بهم زل میزد و روانیم میکرد. من عشق میخواستم! من عشق توی چشمهاش رو میخواستم!
دستهام شل شده بودن و بیپناه بهش خیره شده بودم. یعنی قرار بود چی کار کنه؟ با من که مادر بچهش بودم میخواست چی کار کنه؟ اصلاً با اون طفل معصوم قرار بود چی کار کنه؟
مشتم رو به زور باز کرد و تست بارداری رو توی مشتم هل داد. اخمش غلیظتر شد و با عصبانیت گفت:
– چه مرگت بود وقتی این حرکت رو زدی؟! مگه همه چی بچهبازیه؟! فکر کردی این هم مثل همهی اون خرابکاریهایی هست که میکنی و صدات در نمیاد؟! احمق زدی یه بچه رو جا دادی تو شکمت! یه بچه هست! یه آدم میخواد پا به دنیا بذاره!
خشکم زده بود و چیزی نمیتونستم بگم. اگه پارسا حاضر نشه پدر این بچه بشه چی؟ اگه نخواد باهام ازدواج کنه و من رو با این کوچولوی توی شکمم تنها بذاره چی؟! اونوقت چی؟ اونوقت منی که بهخاطرش حاضر شدم از تموم دار و ندارم بگذرم چی میشم؟
دستم رو به سمتم هل داد و چنگی توی موهاش زد. از روی تخت بلند شد و به سمت سرویس رفت:
– تو احمقی سایه! احمق شدی! از اون روز اول بهت گفتم من قصدم ازدواج نیست و شرایطش رو ندارم. تو هم قبول کردی. قبول کردی و الآن با این کارهات… .
نفسش رو با حرص بیرون داد و وارد سرویس شد. در رو که محکم بست، اشکهای من هم دونهدونه سرازیر شدن و پشت پردهی به اشکنشستهی چشمم، به تست لعنتی نگاه میکردم. به بچهمون نگاه میکردم که قرار بود نُه ماه دیگه پا به دنیا بذاره. چهقدر خوشخیال بودم. فکر میکردم وقتی تست رو ببینه، از خوشحالی بال در میاره! مثل فیلمها و رمانها من رو تو هوا میچرخونه و نمیذاره دست به سیاه و سفید بزنم. تقصیر خودش بود…با اون اخلاق قشنگش و اونقدر دوستت دارم و عاشقتمهایی که میگفت، من رو دیوونهی خودش کرده بود و باعث شد من دست به این کار بزنم. فکر میکردم اونقدر دوستم داره که بخواد زنش بشم و مادر بچههاش. زکی خیال باطل!
به دقیقه نکشید که از سرویس اومد بیرون و دستی به صورت خیسش کشید. نگاهش به سرامیکهای سفید بود و نگاه من ترسیده به لبهاش. منتظر بودم بگه حاضره از بچه مراقبت کنه. منتظر بودم مثل همیشه بعد از هر اشتباهی که میکردم، یه لبخند بزنه و بگه «فدای سرت! باهم درستش میکنیم.» مثل همیشه منتظر بودم و صبور؛ اما این بار اصلاً مثل دفعههای قبل نبود. خیلی خشک بهم گفت:
– فردا برات بلیط میگیرم برگرد ایران. یه دکتر هم میارم یه غلطی کنه بچه رو سقط کنی.
اولین
😍♥️
عالی بود عزیزم
هرروز پارت بده خواهشاااا🥹😅
سلام عزیزم من چون از کانال دارم اپلود میکنم، نمیتونم هرروز وارت بذارم چون تعداد خطها کمتر میشه. اگه میخواید سریعتر رمان رو دنبال کنید، توی کانال تلگرام یا روبیکا جوین بشین.
آدرس کانال: @tofale_masti
داره جالبتر میشه لطفا هر روز پارت بده
سلام عزیز دل همونطور که گفتم نمیشه هرروز پازت داد چون پارتهای کانال هر کدوم ۳۰ خط بیشتر نیستن و مجبورم دو سه روز یه بار پارت طولانی بذارم اینجا.
اگه میخواید روند رو زودتر دنبال کنید، توی کانال جوین بشین.
@tofale_masti
عالی بود عزیزم جدا از اینکه هممون حالا از پارسا نفرت داریم ولی باید این مسئله رو ریشه یابی کرد سایه اصلا به اون پختگی تو رابطه نرسیده چه برسه به بچهدار شدن حداقل پارسا تو این به مورد تکلیفش روشنه اما سایه چی دختری که همه چیشو واسه یه پسر ول کرده اصلا نمیتونه آدم نرمالی برای یه رابطه باشه این وسط دلم فقط برای اون کوچولوی تو شکمش میسوزه دمت گرم نویسنده که چنین مشکلاتی که کم هم تو جامعهمون نیست رو روایت میکنی بلکه کسی عبرت بگیره که با یه دوستت دارم طرف احمق نشن و گند نزنند به زندگیشون
سری به رمان منم بزن نوشدارو _رماندونی
مرسی از نقدت و خدا میدونه چقدر بذت میبرم از این نظرات خیلی دوستت دارم لیلا جان موفق باشی😍♥️
خسته نباشی ویدا جونی😍💜💜
خیلی کنجکاو ادامه ی داستان هستم😍😍💗
سلام عزیزم
انشالله که لذت کافی رو ببری.
از کاری که پارسا کرد خوشم نمیاد اما نمیتونم مقصر بدونمش چون از همون اول قرار بر این بود که فقط با هم رابطه داشته باشن و خبری از ازدواج و زندگی رویایی و بچه نبود و این رو هم به سایه گفته بود و هر دو با هم مثلاااا توافق کرده بودن اما سایه مشخصه که دختر ساده ایه و با احساسات تصمیم میگیره که این نشون میده همچنان به اون بلوغی که باید برای رابطهی عاطفی با شخصی داشته باشه نرسیده چه برسه به مادر شدن که اصلا کار ساده ای نیست اون هم با وجود پدری مثل پارسا که خودش هم میدونه آمادهی پدر شدن نیست
درسته عزیزم درک بالایی دارید و من هم تصمیم دارم همین مشکلات رو در قالب رمان نشون بدم.