رمان داستان من

رمان داستان من پارت ۱۱

کسی فکرش را نمی کرد که لی لی خودش بتواند لیام کوچولو را بدنیا بیاورد … آقای برکتون به چهره خوابیدش نگاهی می اندازد به امید اینکه چند ماه بعد پسر او هم بدنیا بیاید …

هانا و ماری روز ها را در کنار هم سپری میکردند .. شکم ماری بزرگتر میشد و هانا افسرده تر … چهره سرد و ناراحتی پیدا کرده بود … کنار پنجره می نشست و خدمه را نگاه می کرد … یه وقت هایی سر به آشپزخونه میزد ولی مسلما از اینکه ماری کنارش بود خوش نبود … اگر هم بچه اش پسر میشد باید حتما جمع میکرد و میرفت چون دیگر دلیلی برای ماندن نداشت …

>> لی لی ! میتونم پسر تو بغل کنم ؟! پسرت مثل تو خیلی خوشگله ! نازه !

: بله هانا خانم حتما ! مثل بچه شما ! هر وقت دوست داشتید میتونید بغلش کنید …

>> ممنون … ولی من بچه ای ندارم مثل اون بخوام بغلش کنم … از این به بعدم هانا صدام کن

: بله خانم .. نه ببخشید … هانا عزیز 🙂
بابت بچه دار نشدن تون هم ببخشید حواسم نبود

>> تو اینجا آشنایی یا دوستی نداری ؟!

: آشنا که … فامیل نه ولی دوست هایی دارم … مثل سارا که اونم حاملس و هم سبزیجات میکاره میفروشه و هم تو خونه آقای پنکتون کار میکنه

>> اوه … چه جالب … جالب از اینکه حالا همه حاملن یا بچه دارن :)))
منم اینجا کسی رو ندارم … خانوادم اینجا نیستن … دوستی هم ندارم
بنظرت میتونم با ماری دوست بشم ؟!

: بله چرا که نشه … من امیدوارم که میشه … ارباب حتما شما رو دوست داشتن که نگهتون داشتن

روز ها رفتند تا اینکه در یک شب بالاخره موقع اش رسید … ماما شهر در خانه بود … همه چیز … همه منتظر ، تو محوطه به پنجره اتاق چشم دوخته بودند …

سرمای بدی بود … برف نم نم میبارید …

جووووورررج … لیییی لییییی … لیییی لیییی …

صدای همسر سارا بود که دنبال لی لی اومده بود

ماما اینجاست و کسی دیگه ای نیست … تو … تو خودت زایمان کردی درسته … سارا گفته بود … باید با من بیاییی

سمت شرق شهر در خانه آقای پنکتون صدای دنیز کوچولو دختر سیاه پوستی به صدا دراومد و در سمت غرب شهر در خانه آقای برکتون صدای گریه نوزاد دختری به صدا دراومد که مادرش در حین زایمان فوت کرده بود و صدای گریه اهل خانه بلند تر از صدای او بود …

جک برکتون گریه نمیکرد … خوش حال هم نبود… دنیایی از دشنام و خودزنی تو دلش بود … نمی دونست کجا خالی کنه … تک تک جلو می آمدند … تسلیت بگویند یا تبریک ؟!

هانا بچه رو در آغوش داشت … گریه میکرد … هانا هم گریه میکرد … نوزاد تب داشت
رنگش قرمز شده بود … زردی داشت

جنازه روی تخت … نوزاد تب کرده … صدای جیغ هانا … خدمه آشفته و در هم ریخته … یکی پزشک رو خبر کنه …

جک برکتون دیگه نمی تونست تحمل کنه … از اتاق بیرون زد … از خونه کلا رفت … خونه بی ارباب هم شد … باید می موند

لی لی کم کم و قدم زنان با لیام در حال برگشت بود از هیچی خبر نداشت … کالسکه پزشک به صورت از کنارش گذشت … یه اتفاقی افتاده … قدم هایش را تند تر و بلند تر برداشت …

گوشه حیاط تابوت بود … هانا رو پایین آورده بودند تا حال و هوایی عوض کند و تو اتاق نباشد … دایه ای آمده بود تا بچه رو شیر بده … پزشک هم بالا سرش …

جورج تمام ماجرا را جویا بود و برای لی لی تعریف کرد … لی لی ، لیام به جورج داد تا هانا رو پیدا کند …

ادامه در پارت دوازدهم

نظرتو بگو 😍

5/5 - (5 امتیاز)

HSe

هلیا هستم ...نویسنده رمان حس خالص عشق ماه گرفتگی نیویورک سیتی خوشحال میشم یه سری به رمان هام بزنی😊❤️
اشتراک در
اطلاع از
guest
28 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا مرادی
1 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم 👏🏻😊

هلی اسرا رو کی میذاری ؟

لیلا مرادی
پاسخ به  HSe
1 ماه قبل

خدا بد نده هلی😟

منتظرم وقت کردی سری به بوی‌گندم هم بزن

لیلا مرادی
پاسخ به  HSe
1 ماه قبل

🤗❤💚

saeid ..
1 ماه قبل

زیباااا بود هلی جون 😊

saeid ..
1 ماه قبل

ادمین دارم واسه ی رمانم عکس میزارم
مثل همیشه است
ولی همش خطا میده و میگه عرضش زیاده
چطوری پس باید بفرستم

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
1 ماه قبل

😂😂😂

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
1 ماه قبل

یه نفس عمیق بکش سعید ژووون

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
1 ماه قبل

۱۰ بارررررر زدم نمیشه
اعصابم خورد شد 🤦🏻‍♀️😡🤣

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
1 ماه قبل

رمان جدید میخوای بزاری سعید؟؟؟😁😁

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
1 ماه قبل

اره
آخه دیشب تو کامنت ها گفت میشه جدید بزاریم..میخوام بزارم نمیشه 🤦🏻‍♀️😞

admin
مدیر
پاسخ به  saeid ..
1 ماه قبل

سعی کن عکس های با اندازه 640*640 بزاری

Ghazale hamdi
1 ماه قبل

#حمایت از هلیا جونی😘🥰

nor m
مدیر
1 ماه قبل

این پارت رو یبار ارسال کنیدکافیه چهار بار ارسال کرده بودین

saeid ..
پاسخ به  nor m
1 ماه قبل

منم یکی فرستاااادم
نمی‌دونم چند بار ارسال شد
خطا میداد…دیشب ادمین گفت میشه رمان جدید بزاریم پس تااایید کنید لطفا🙏

nor m
مدیر
پاسخ به  saeid ..
1 ماه قبل

ارسال کردین الان؟

saeid ..
پاسخ به  nor m
1 ماه قبل

تایید شد
ممنونم

nor m
مدیر
پاسخ به  saeid ..
1 ماه قبل

گذاشتم تو دسته بندهای.هر بار ارسال میکنی تیکشو بزن

saeid ..
پاسخ به  nor m
1 ماه قبل

باشه
ممنون

saeid ..
پاسخ به  nor m
1 ماه قبل

ولی کلا دسته بندی اسم هیچ رمانی نیس هیچ وقت
همون دسته بندی رمان..داستان..کتاب
از این چیزا هستش
باید مثل قبل همون کلمه رمان رو بزنیم

Fateme
1 ماه قبل

خسته نباشی بانوو

تارا فرهادی
1 ماه قبل

عالی بود هلیا خوشگلم🧡🧡🧡🧡😘😘

دکمه بازگشت به بالا
28
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x