نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان داستان من

رمان داستان من پارت ۶

4.5
(8)

_ ماری ! ماری . نگران نباش آروم . من پیشتم . ولی دختر مثل همیشه خوب میدوییا 🙂

ماری در بغل لیام نفس نفس میزد
خانم خیره به اونا به حرفای لیام گوش میداد
لیام به خودش اومد و به خانم یه نگاهی کرد

_ سلام خیلی ممنون

/ شما برا چی فرار میکردید ؟ شما ها کی هستید ؟

لیام تا اومد پاسخی بده . زن هفت تیر شو از پشت کمرش بیرون آورد

_ صبر کن بذار توضیح میدم خب ما آدمای بدی نیستیم
+ لیام !
من از دست پدرم فرار کردم خب ! اون داره دنبالمون میگرده فقط همین

زن سر هفت تیر رو روبه اونا گرفته و دو چشمی به اونا خیره شده
لیام و ماری در این وضع فرار از ماموران و هم تهدید با اسلحه نمی دونستن چکار کنن ایستاده بودند سوال هایی که … اصلا چرا مارو نجات دادی که حالا میخوای بکشی ؟!

/ شما همدیگرو دوست دارید ؟

اشک در چشمانش جمع شد …
لیام و ماری با تعجب بهش نگاه میکردن

/ منم عاشق جوزفه بودم … اونم منو خیلی دوست داشت … اون اون …

هفت تیر از دستش افتاد … روی دو زانو روی زمین … با دستانش اشک هایش را پاک میکرد

/ منم داشتم باهاش فرار میکرد ولی … ولی وقتی کمک خواستیم کسی دری روی ما باز نکرد … تا اینکه با گلوله کشتنش …

ماری با سرعت رفت سمتش … اونو در آغوش گرفت … باهاش گریه میکرد
لیام در خونه رو با قفل محکم کرد …
مامورا از ابتدای خیابان شروع کرده بودن خونه هارو تک تک میگشتن

/ شما ها نباید اینجا باشید وگرنه از هم جداتون میکنن … من نتونستم عشق زندگی مو نجات بدم ولی نمیذارم کسی دیگه ای مثل من بشه …

داخل اتاق رفت و یه پاکت آورد
/ بیایید بگیرید بدید به آقای مورو اون شما رو هرجا بخوایید میبره … این پاکت رو بهش بدید و بگید روزا داده … برید دنبال زندگی و عشق ابدی …

لیام و ماری رو به پشت بوم برد و داشت راهنمایی میکرد که چجوری برن و کجا مورو رو پیدا کنن … که ناگهان مامورا به پشت در خونه رسیدن
مشت میزدن و فریاد های بلند که در رو باز کنن …

/ برید … فرار کنید … خدا محافظ شماست

لیام و ماری به سرعت از پشت بوم های خانه ها عبور میکردن و گریه میکردن انگار این اتفاق این خانم معجزه بودن … خوشحال و امیدوار به خانه مقصد میرسند … خانه آقای مورو

لیام و ماری به بالکن میرن و از پشت شیشه آقای مورو به اونا میکرد …
/ وایسید ببینم شما اینجا چی میخوایید ؟ تو بالکن من چکار دارید ؟

_ آقای مورو ما از طرف خانم روزا اومدیم و پاکتی برای شما داریم و ایشون گفتن که شما میتونید به ما کمک کنید …

نگاهی به پاکت انداخت … درش را باز کرد … پول زیای داخل اون بود …

/ من به بانو خیلی مدیونم … آخر شب با کشتی حرکت میکنیم … شانس آوردید مامورا قبل شما اینجا بودن

ادامه در پارت هفتم

نظرتو بگو …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

HSe

هلیام ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
1 سال قبل

نویسنده داستان جالب و قشنگیه حس خوبی بهم میده خسته نباشی اگه پارت‌گذاریت مرتب باشه حسابی محبوب میشه

لیلا ✍️
پاسخ به  HSe
1 سال قبل

موفق باشید خواهران نویسنده😊

HSe
HSe
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

ممنونمممم❤️🙃

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x