رمان در پرتویِ چشمانت پارت۵۲
آرمان لیوانی پر آب کرد و با تکیه بر سینک یک نفس تا ته خورد
این روزها تنها خوشحالی اش پیدا کردن خواهرش بود
به سیب زمینی های سوخته درون ماهیتابه نگاه کرد
اشتهایی برای هیچ یک ازین اعضای خانواده نمانده بود
یک هفته ای از نبود خواهرش گذشته بود
خواهرش کم بود که غیب شدن پسرهمسایه و دوستش هم به آن اضافه شد
زمزمه کرد با خودش:
_ پسره قالتاق معلوم نیس کدوم گوری رفت!
کاپشنش را از روی اپن برداشت و بدون نگاه کردن کتونی های سفید کسرا را پا کرد و از خانه بیرون زد
کسرا با نگاه مغموم به در بسته خیره شد
تنهای صدایی که سکوت خانه را می شکست فقط صدای تلویزیون بود
از روی کاناپه بلند شد و به محض بلند شدنش پنجره رو به کوچه فرو ریخت
نگاه متعجبی به سنگ افتاده در خانه کرد
خواست سمت پنجره برود اما ترس مانع شد
با احتیاط و نگاهی به دورو بر سنگ را برداشت
رویش نوشته شده بود:
“گشتم نبود نگرد نیست”
یعنی چه؟
چه ربطی داشت؟
تلفن را برداشت و شماره ارمیا را گرفت
بوق اول تمام شد و صدای ارمیا آمد:
_ بله؟
لب از هم باز کرد:
_ یه سنگ انداختن تو خونه روش نوشتهگشتم نبود نگرد نیست
ارمیا پساز لحظه ای سکوت نگاه خیره اش را از ترافیک گرفت و گوشی را از دست چپ به راستش منتقل کرد و گفت:
_ میام خونه تا وقتی بیام نری بیرون
آیکون قرمز را زد و گوشی را روی صندلی انداخت
وجب به کجا این شهر را گشته بودند
اثری از خواهرش نبود
شماره پوریا از همان روز در شبکه نیست شد!
هرچه بود زیر سر خود کثافتش بود که هیچ ردی از خودش باقی نگذاشته بود
سه روز بود بی هیچ آب و غذایی گوشه انبار افتاده بودند
اما نه انبار ویلای قبلی
انبار مغازه که هنوز بعضی از اجناسش در آن باقی مانده بود
سپهر دهانی جنباند تا چسب از روی دهانش کنار برود اما تلاشش بی نتیجه بود
رهام سرش را خم کرده بود تا خون سرش به چشمانش نریزد
این وسط جسم بی جان او بود که بدون هیچ تلاش آرام روی صندلی نشسته بود
کم کم داشت شب می شد
سپهر شروع به سروصدا کرد
هردو به اداهای سپهر خیره شدند
سپهر که هیچ عکس العملی از آنها ندید صندلی را به عقب راند
آنقدر عقب که به تیغه قفسه نزدیک کرد
دستان خسته اش را به تیغه کشید
با دیدن حرکت سپهر به دنبال تیغه ای گشتند و خود را با زحمت به آن نزدیک کردند
عرق از پیشانی پایین می آمد و هرسه نفس زنان تلاش می کردند
سپهر به محض پاره شدن طناب از دور دستانش سریع دست دو نفر را باز کرد
آرام صندلی هارا جلو آوردند و طناب هارا به طور نمایشی دور مچ پا و دست پیچیدند
پتو هارا روی پا انداختند و سپهر با گرفتن سنگ بزرگی در دست روی صندلی نشست
هرسه با صدای گنگ و نامفهوم حرف میزدند
صدای بلندشان سرکان را به داخل کشاند
با عصبانیت غرید:
_ چتونه؟
سپهر گنگ و ولی تا حدودی قابل فهم گفت که میخواهد به دستشویی برود
خودش را تکان داد و سرکان اخمی کرد
با اخم جلو آمد و جلوی پای سپهر نشست تا طناب پا را باز کند
تا دستش به طناب خورد سپهر سنگ را در سرش کوبید
اسلحه اش را برداشت و طناب را به دور دست و پای سرکان پیچید
رهام چسب روی دهانش را برداشت به روی دهان سرکان زد
سرش را آرام بیرون برد
خبری نبود
زمزمه کرد:
_ امنه
سپهر و رهام و به دنبال آن دو آتوسا از انبار خارج شدند
خوب بود که شب توانسته بودند فرار کنند وگرنه قطعا دیده می شدند
با صدای فرید هرسه ایستادند
صدای قدم هایشان روی برف ها متوقف شد
به محض ورود فرید،رهام سریع به طرف در دوید و بازش کرد
پای آتوسا به سختی از میان برف ها بلند میشد
سپهر دست دور کمرش انداخت و باهم از محوطه بیرون رفتند
داخل کوچه پس کوچه ها می دویدند و فرید سمج به دنبالشان!
کوچه تنگ آخری بن بست بود و سپهر برگشت
اسلحه آماده بود و به محض دیدن فرید شلیک کرد
صدای تیر در کوچه پیچید
رهام اسلحه فرید را برداشت و آتوسا را به سمت وانت برد
قبل از اینکه همسایه ها سرکی بکشند هر سه خود را در عقب وانت زیر پتو پنهان کردند
سپهر چسبیده به در بود و کنارش رهام و در آخر آتوسا
رهام از میان آنهمه سروصدای داخل کوچه آرام در گوش سپهر گفت:
_ لنگات داره زانومو خورد میکنه
آتوسا_ لنگای تو صاف تو کمرمه!
چشمانش از تعجب گشاد شد و با خود زمزمه کرد:
_ چه لنگ تو لنگیه!
سپهر _ هیس صدا میاد
با شنیدن حرف سپهر گوش تیز کردند
انگار صاحب وانت بود
قصد داشت وانت را به داخل خانه ببرد
اولش لعنتی به شانس خود دادند اما انگار بد هم نشد
بلاخره کسی نمی توانست به خانه صاحب وانت شککند
وانت بعد از اینکه دل و روده های هرسه را تکاند در حیاط خانه خاموش شد
صدای صاحب وانت بلند شد:
_ عجب آدمایی پیدا میشن ملت خوابن اینا آدم میکشن!
صدای دیگری جواب داد:
_ احمد فردا نرو سرکار خطرناکه!
به احتمال زیاد زنش بود
احمدآقا نوچی کرد و گفت:
_ چیزی نمیشه ننه بریم تو
مادرش بود!
اشک در چشمان آتوسا جمع شد
مادرش به ننه گفتن های آرمان حساس بود
چند وقت بود که هیچ کدامشان را ندیده بود؟
با خاموش شدن برق حیاط سپهر پتو را از صورتش کنار زد
رهام _ اومدیم اینو نجات بدیم خودمون گیر افتادیم
سپهر خیره به آسمان گفت:
_ فردا قراره بره سرکار
آتوسا با خواندن نوشته بغل وانت گفت:
_ کارش قالیشوییه!
رهام با فکر به حرف هردو بشکنی زد و با هیجان ولی آهسته گفت:
_ مارم میبره محل کارش ازونجا راحت در میریم!
سپهر کمی خودش را جا به جا کرد و با رهام چسبیده به هم خوابیدند و فاصله خیلی کمی هم با آتوسا داشتند تا راحت تر بخوابد
عالللللللی بود وای آزاد شدن اولش گل بود به سبزه آراسته شد بعد عالیییی شد وقتی نجات پیدا کردن قربون سپهر خان باهوش شجاع امیددددداررررررم گیر نیفتن که خودکشی میکنم نرگسسسیی فوق العاده بود قلمت بینظیر پر از شور وهیجان وکمی غم به قول آلبا جون ننت قربونت بره 😅😅🥰🥰🥰🥰🥰🥰خسته نباشی گل بانو
فدای شما برم💕😂
شماهام که فقط سپهرو بگیرین بابا بچم رهامم آدمه🥺💔
حالا خودمم قبول دارم سپهر بهتره از رهام🤣🤣🤣
امید داشته باش امید بر جوانان عیب نیست!
دیگه رمان من همینجوریه یه آبگوشتیه که دومی نداره😂😂😂😂
ممنون عزیزممممم😎💕🫂
خدانکنه عزیزدلم من این کراشمو آدم حساب نمیکنم تا ملتفت عشقش به اتوسام بشه والسلام ختم کلام 😅🤣🤣🤣🤣ولله هرچی امید بود ونبود دود شد رفت هوا 🤣🤣🤣البته که دومی نداره چون عالیه ولذیذ 👌😋🥰
بتول با انگشت اشاره تهدید وار رو به رهام می گوید:
_ یاااااا آتوسا رو میگیری یا روت کراش نمیزنم
رهام ازین حرکت بتول گرخیده و همراه آتوسا به سمت دفتر ازدواج می دود🤣🤣🤣
آبگوشت یا رمان؟
بده نزارم دخترت رو دستت بمونه
🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
رمان 😁
ماشلا هردو رمانت جذاب و عالی تنها چیزی مه میتونم بگم اینه ک عاشق قلمتم دمت ولرم🙂🫂
ممنون از انرژی مثبتت😍🤩🥰
همچنین 🤝🏻😎🫂
☃️سلااام سلااام☺😂❄☃️
خیلی خوب صحنه فرارشون رو به تصویر کشیدی👏
وای که اگه پوریا و سهراب بفهمند قیامت میشه. آتوسا تو این لحظات سخت و نفسگیر هم دست از مزهپرونی برنمیداره🤣 راستی زینب کجاست؟🤔 نمیبینمش.
خدا رو شکر که نجات پیدا کردند.
سلام سلام خانوم برفی😍😂
ممنون قشنگممممم🥰🥰🥰
آمریکا و اسرائیل هیچ غلطی نمی توانند بکنند🤣🤣🤣
زینبم هست خوبه دیگه خونشونه
حالا ماجراهای بعد فرارو داریم😂
خب خب بریم سر توصیفات شخصیتها طبق تصورات ذهنی خودم🤣
آتوسا: یه دختر سفید رو حالا نه عین روسها! نه مثل ماست😁 چشمهای براق و معصوم مشکی، بینی قلمی کوچیک، لاغراندام و قد متوسط با موهای صاف پرکلاغی. لب و دهان کوچیکی هم داره.
ارمیا: قد بلند و عضلانی. پوست سبزه مایل به روشن. چشم و ابرو مشکی از اون مشکی های سگدار😂 روی صورتش هم رد زخم داره🤦♀️ موهاش هم کوتاه انگار تازه جوونه زده باشه😅😅
آرمان: قد متناسب و هیکلی. یهکوچولو بچم خوش اشتهاست واسه همون اضافه وزن داره(چاق نیست هااا، خدای جذابیتتون رو نابود نکردم) ابروهای پر خرمایی. چشمهای درشت و براق قهوهای. پوست گندمی موهای خوشحالتو پرپشت قهوهای تیره. لبهای متوسط و گوشتآلود با بینی صاف و متوسط.
زینب خانم، عروس خانواده👰
ریزنقش و قد نسبتا کوتاه اما لاغر. پوست روشن. صورت بیضی شکل. چشمهای زیبای مشکی. بینی و لب کوچیک. گونههای برجسته. ابروهای نازک مشکی.
آتوسا:عکسش تو کاور رمان هس
چشماش سبز و آبیه گاهی آبی میشه گاهی سبز و سفیدپوسته
بینیش صاف حالا کوچیک نمی دونم از نظرت چقده؟😂
قدش۱۶۷و ۵۹ کیلوعه
موهاش طلاییه
لب و دهنش متوسطه
ارمیا:سفید پوسته چشم سبزه ازون سبز سگ دارا😂
قدش۱۸۴و وزنش۷۸
لباش قلوه ای و صورتیه متوسط اندازش نه بزرگه نه کوچیک
بینیش استخونی هس
موهاش از وقتی از سربازی برگشته بلند شده تقریبا تا روی ابروهاشه و مو و ابروهاش مشکیه
رد زخمقبلا که شرور بود داشت از وقتی دوماد شده سالمه😂😂😂😂
آرمان:قدش۱۷۵و وزنش۶۴
چشماش قهوه روشن و مو و ابروهاش مشکیه
گندمی پوسته و لب هاش صورتی رنگه مایل به گلبهی🤣🤣🤣
بینی استخونی داره
زینب هم آره فنچه😂😍
ریز میزس
زینب قدش۱۵۶و وزنش۴۲ هست
صورتش گرد و سفیده
چشم و ابروهاش مشکیه و بینی قلمی داره
گونه هاشم برجستس☺
لباشم صورتی پررنگه
فکر کن این پوریا باشه
https://uupload.ir/view/f284e579f83f5c92aa70f1cd7c48152a_t1_3i9y.mp4/
رهام هم چهره مثبتی داره. چشمهای قهوهای. موهای نیمهلخت قهوهای که چند تارش همش روی پیشونیش میریزه. بینی صاف و لبهای ظریف و باریک. پوست روشن و قد بلند و چهارشونه
سپهر😉
چشمهای جذاب مشکی. ابروهای کشیده و باریک همرنگ چشمهاش. بینی نسبتا متوسط و صاف. پوست روشن. موهای مجعد و کوتاه سیاه. قد بلند و لاغر اما خوشهیکل
نه خواهر یه از رهام ببین👇🏻👇🏻👇🏻
سپهر:
چشم و ابرو مشکیه
بغل موهاش مشکیشو زده و وسطش بلنده
منظورمو گرفتی؟
بلندیش تا وسطای بینی کشیده
موهاش حالت داره یه موج آرومی داره
اونم با رهام بدنسازی میره 😂
سپهر خوبه اما این عکس به رهامی که تو ذهنم ساختمش نمیاد😂 از این پسرهای تیتیش مامانیه که انگار ترم اولی دانشگاهند
بروبینم ابهت بچمو ترکوندی😂😂😂
راستی لیلا واسه پارت پنجاه میتونی یه ویرایش کنی؟
همون جلب زد
چرا پیویتو چک نمیکنی؟😂
همین مدوان
پیوی خرابه دختر اصلاً پیامی رو باز نمیکنه😞
پارت پنجاه همین رمان؟
آری
یه تنه داری سایتو میترکونیااا
آتوسا تو لحظه فرارم دست برنمیداره؟
خسته نباشی نرگس بانو
چرا؟😂😂😂
اگر تربیت شده منباشه نه🤣🤣🤣
ممنون عزیزدلم😍😍😍😍
😂😂❤️
نازنین کجایی دختر؟ دلم واست شده اندازه یه کشمش😂😍
عکس شخصیت نازگل برای تیزر رمان
بچه ها این اعداد کنار نویسنده های برتر چیه؟
شماره پارت
پارتت رو ویرایش زدم😍
۵۰
دیدم مرسی خواهرم😍🥰
منظورم به سوالت بود اندازه شماره پارتشونه که کی از همه بیشتر پارت گذاشته
هااااا فهمیدم🤣🤣🤣🤣