رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت۷۵

3.8
(26)

از ساعت دوازده بعداز ظهر تا چهار فقط خانه را مرتب کردند و لباس تست کردند.

مادرش همه را از آشپزخانه بیرون کرده بود و با عاطفه میوه و شیرینی هارا می چید.

قرار بود خود مادرش درباره سپهر، با عاطفه مفصل صحبت کند.

سارافون سبزش را روی شومیز سفیدش تن کرد و شالش که سبزی اش از سارافون تیره تر بود را سرش انداخت.

از اتاق بیرون آمدند و کسرا با آرمان، دانیال را به خانه خاله بردند و خودشان هم آنجا ماندند.

پنج دقیقه ای به پنج مانده بود و زنگ در زده شد.
زینب مفتخرانه لب زد:

– کاهو و کلم چه بهم میاین!

رهام فقط کتش هم رنگ شال او بود و باقی چیزهای دیگرش مشکی!

از زینب بخاطر برنامه ریزی سوسولش با نیشگون ریزی تشکر کرد.

نشستند و کلا بحثشان به ده دقیقه نکشید که مادرش در آستانه آشپزخانه حاضر شد.

به سر شانه او که معطوف دسته گل رهام بود زد و توپید:

– چش سفید چاییتو بیار!

زینب پقی می خندد و عاطفه سینی چای آماده را به دستش می دهد.

قبل رفتن رو به زینب می گوید:

– یادم نرفته واسه خواستگاری خودت و داداشم تو آشپزخونه آب قند می خوردی!

زینب می پراند:

– برو کاهو جان کلم منتظره!

حیف سینی دستش بود.
جوری سینی را سمت مهمانان می گیرد که آن چای مخصوص را بر ندارند.

به رهام که رسید گفت:

– اون‌پررنگه رو بردار برای تو ریختم!

ذوق در چشمش درخشید و آن چای خوش طعم را برداشت.

امید داشت که عاطفه زیاد تندش نکرده باشد.

داخل اتاق نرفتند چون در این مدت آن قدر حرف زده بودند که حرفی برای داخل اتاق زدن وجود نداشت!

رهام چایش را برداشت و خورد!

در بهت بود که احسان به سرفه افتاد!

او که مراقب بود چرا اشتباهی چای داده بود؟

برایش آب آوردند و او شرمنده خیره آقا احسان شد.

آقا احسان گفت:

– چیزی نیست بفرمایین بشینین!

نامحسوس دستی برای او بلند می کند که یعنی از نقشه شان چیزی نخواهد گفت.

به رهام نگاه می کند که پا روی پا انداخته و با چهره ای که خطر خندیدن داشت، به زمین خیره شده است.

ریحانه لایکی به او نشان می دهد.

قطعاً زینب و عاطفه در آشپزخانه از خنده گسسته شده بودند!

نشستند و ادامه بحث را از سر گرفتند.

****

پنج روز بعد…

طی این پنج روز تنها کاری که کردند، آزمایش خون دادن بود!

رهام دو شیفت سر ساختمان می ماند و او هم به کلاس خصوصی اش با آرش می رسید.

خواب بود که صدای زنگ بیدارش کرد.
خواب آلود گوشی را از میان پتو پیدا کرد و جواب داد:

– بله؟

رهام از محیط پر سروصدای ساختمان دور می شود و می گوید:

– چطوری خانوم کیانفر؟

دستی به چشمش کشید و با لبخند گفت:

-از احوال پرسی های شما عالی!

رهام- امروز وقت خالی دارم می تونی بیای بریم؟

متعجب پرسید:

– باز تو میخوای مرخصی بگیری؟

رهام خطاب به‌ کسی چیزی می گوید بعد او را مخاطبش قرار می دهد:

– نه مرخصی نیست فعلا لازمم ندارن

پوست لبش را می کند و با مکث پاسخ می دهد:

– ینی الان؟…باشه بیا فقط رهام؟

رهام – جان؟

ها؟
اولین بار بود واژه(جان) را می شنید؟!

آرام لب زد:

– سرکوچه وایستا ارمیا نبینه‌

و با خداحافظی کوتاهی تماس را قطع کرد.
بلند داد زد:

– زینب!

آنقدر اسمش را صدا زد تا با گفتن مرگ کشداری ساکت شد.
زینب اخم کرده وارد اتاق شد و توپید:

– هی زینب زینب مثه این داداشت فقط بلدی اسم منو دیکته کنی!

سوال مهمش را می پرسد:

– زینب رهام می خواد بیاد دنبالم چی بپوشم؟

زینب هیسی می کشد و در را می بندد.
آهسته می گوید:

– لال نشی می شنوه میاد عین کرکس هوار میشه روت!
پاشو از درخت تو خیابون چهارتا برگ بکن بده عاطفه بدوزه تنت کن برو!

حرصی لب می زند:

– زینب دارم جدی باهات حرف می زنم!

زینب – منم جدی جوابتو دادم یه انبار لباس چپوندی تو کمدت!

در کمدش را باز می کند و مانتو سفید و شلوار پاکتی لی را رو صندلی می اندازد و تاکید وار می گوید:

– مقنعه مشکی سرت کن فکر کنه داری‌ میری دانشگاه!

متعجب لب زد:

– مقنعه؟

زینب – بله مقنعه!

صدای ارمیا بلند می شود و زینب تند خودش را از اتاق بیرون می اندازد.

صورتش را شست و چهل دقیقه به آرایش کردن گذشت.
موهایش را دم اسبی سفت بست و بعد از پوشیدن لباسهایش،مقنعه مشکی اش را سر کرد.
مجبور بود به خاطر شک نکردن ارمیا، جای کیف، کوله مشکی اش را بردارد.

هرچند برای او حمل کوله از کیف دستی راحت تر بود.

دو کتاب داخلش انداخت و گوشی و کیف پول را برداشت.

در را آهسته باز کرد و نگاهی به دور تا دور انداخت.
ارمیا رو به تلوزیون و دقیقا وسط پذیرایی، روی مبل نشسته بود.

زیر لب بسم اللهی گفت و باید زود رد می شد.

زینب کفش هایش را دم در گذاشته بود.

قدم هایش را تند کرد ولی میانه راه ارمیا پرسید:

– کجا؟

خود را شگفت زده نشان داد و گفت:

– عه!
تو مگه نباید سرکار باشی؟

ارمیا خونسرد جواب داد:

– امروز مرخصی دارم تو کجا داری میری؟

– من امروز با فاطمه و زهره میریم بیمارستان صدرا

ارمیا – خودم می رسونمت

– نه نه نه بابای فاطمه هستش میاد دنبالم!

در کمال تعجبش ارمیا فقط باشه ای کرد و خیره تلویزیون شد.

زود کفش هایش را پوشید و خودش را به سرکوچه رساند.

همین که داخل ماشین نشست، نفس آسوده ای کشید.

رهام با خنده گفت:

– از هفت خان رستم گذشتی؟

آبمیوه ای که به سمتش دراز شده بود را گرفت و جواب داد:

– هفت نگو بگو هفتاد!

ماشین را روشن کرد و به سمت طلا فروشی راندند.

چهار مغازه ای رفتند اما هیچ کدامشان حلقه دلخواه آنها را نداشت.

در پنجمین مغازه را با نامیدی باز کردند و فروشنده پس از خوشامد گویی کارهای نامزدی را برایشان آورد.
اینبار هم همان نتیجه قبل…

از مغازه بیرون آمد و گوشی اش را که داشت خودش را می کشت، از جیبش درآورد!

ارمیا بود!

هنوز چیزی نگفته بود که ارمیا گفت:

– بیاین اینور خیابون منتظرم
جفتتون!

خشک شده با گوشی کنار گوشش نگاهی به آن طرف خیابان کرد.
رهام رد نگاهش را گرفت و هردو با دیدن ارمیا خون در رگ هایشان یخ بست.

از خیابان رد شدند و صندلی عقب ماشین نشستند.
ارمیا از آینه رو به رهام گفت:

– بیا جلو!

خواست حرفی بزند اما رهام زودتر پیاده شد و رفت جلو نشست.

از بغض داشت خفه می شد و هیچ کدامشان حرفی نمی زدند.

کاش برادر بزرگتر از خودش نداشت!
کاش اصلا ارمیایی این چنینی در زندگی اش وجود نداشت!
برادری که از برادرانه هایش فقط غیرتی بودنش را دیده بود.

راه که طولانی شد، شک کرد!
توقع راه خانه را داشت!

آهسته پرسید:

– کجا میریم؟

سکوت ارمیا بغضش را ترکاند.

لب زد:

– نگهدار رهام برگرده ماشینش دم طلافروشیه!

ارمیا بی اعتنا خطاب به رهام گفت:

– ببین جا پارک پیدا میکنی!

رهام نگاهی به دور و بر انداخت و اشاره به ماشینی که داشت از پارک خارج می شد کرد.

بعد از پارک ماشین عین اردک هایی که به دنبال مادرشان می روند، هر دو به دنبال ارمیا روانه شدند.

محله اش مربوط به بالا شهر بود و آنها تا به حال اینجا نیامده بودند!

خطاب به برادرش گفت:

– ارمیا مارو کجا داری می بری؟

دم طلافروشی که ایستادند، رسماً سکته زدند.

ته انتظارش از ارمیا این حرکت نبود!

وارد طلا فروشی شدند و دهان او که باز ماند!
رهام بدبخت از بس شوک بر تنش وارد شده بود، زبانش تکان نمی خورد.

آقای احمدی حلقه هایش را روی میز گذاشت و انتخاب خیلی سخت بود.
کاش می توانست پنج تای بردارد!

قسمت هیجانی ماجرا جایی بود که ارمیا هر دو حلقه را خودش حساب کرد!

حلقه نگین دارش را از دستش درآورد و به آقای احمدی داد تا در جعبه قرمزش بگذارد.

بعد از حلقه ارمیا، سمت کت و شلوار فروشی دوستش راند و لباس رهام را گرفتند.

رهام به جبران کارهای ارمیا، چند پرس جوجه کباب خرید و خودشان که در رستوران خوردند، برای بقیه هم بسته بندی به خانه بردند.

زینب آرایشگاه دوستش را برای فردا رزرو کرد و تالار هم پدر رهام از دو روز پیش پیگیرش بود.

عاطفه و ریحانه و زینب، دنبال لباس مجلسی افتاده بودند و او را به خاطر هماهنگ نکردنش فحش می دادند!

فردا ساعت ۸ صبح او به عقد مردی در می آمد که روزهای زیادی را برای او سختی کشیده بود.
فک کردن به لحظه خواندن خطبه و بله گفتنش او را آرام می‌کرد‌.

از خستگی زیاد کنار همان پلاستیک های خرید، روی سجاده خوابش برد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...💚🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
لیلا
10 روز قبل

ارمیای نره غول چه مهربونه!☺😂

لیلا ✍️
لیلا
10 روز قبل

دوستان اگه خواستید و وقت کردید رمان یادگارهای کبود(ورژن جدید سقوط با پایانی متفاوت) رو توی گوگل سرچ کنید و مطالعه کنید😍 توی رمان‌بوک و تک رمان گذاشتم🙂

لیلا ✍️
لیلا
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
7 روز قبل

اون شولای برفی بود خواهر

دکمه بازگشت به بالا
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x