رمان در پرتویِ چشمانت پارت۸۰
آرمان از پنجره خواهرش را دید و پایین آمد.
درحالی که چوب کیم را می جوید گفت:
– چه کسی تو را آزرده خاطر ساخته است؟
اگر می گفت رهام، چند دقیقه بعد باید تکه های استخوان همسرش را از خیابان جمع می کرد.
هیچ نگفت و در باز شد.
ارمیا نگاهی به آن دو کرد و با تردید لب زد:
– چیزی شده؟
چرا اینجا نشستین؟
آرمان چوب را در باغچه انداخت و جواب داد:
– رهام اذیتش کرده!
ارمیا اخم کرد و خطاب به او پرسید:
– آره؟
اذیتت کرده؟
سریع انکار کرد و گفت:
– نه بابا!
همینطوری دلم گرفته!
بلند شد و خودش را به اتاقش رساند.
کیفش را روی میز انداخت و هر لباسی را گوشه ای از اتاق پرت کرد.
کاش سپهر نمی گفت!
آنقدر بدنش کوفته بود؛ که همانطور روی زمین دراز کشیده، خوابش برد.
خبر سپهر هم که خستگی به جانش اضافه کرد.
****
نفهمید چطور نماز خواند؟
دو رکعت نماز را هپروت وار تمام کرد.
باز روی جانماز خوابید.
انگار در آغوش خدا بود!
البته در آغوش خدا بودن خیلی طول نکشید و شیرینی خواب چند دقیقه ای را، دانیال با شیرجه ای که روی شکمش زد، پراند!
شیطنت می کرد و غش غش می خندید!
بعد هر کرم ریختنش، بلند بابا بابا می کرد تا ارمیا را از این ابتکار جدیدش با خبر کند!
یک روز زیر مبل قایم شده بود، وقتی آرمان روی مبل نشست؛ از زیر مبل درآمد!
هنوز قیافه وحشت زده آرمان او را به خنده می اندازد.
با حیرت به دانیال خندان نگاه می کرد و می گفت:
– خدای من!
این دیگه چه حرکتی بود؟!
وقتی که ارمیا آمد، با همان زبان فروپاشی و نامفهوم شرح واقع کرد.
زندگی با دانیال، سراسر هیجان بود!
با فکر نبودنش بلند شد و جانماز را جمع کرد.
ساعت هشت صبح بود.
لباس های شوت شده به اینور و آنور را در ماشین لباسشویی انداخت و حاضر شد.
مانتوی زرشکی اش در حال حاضر چروک نبود.
با شال و شلوار مشکی پوشید و کیفش را روی دوشش انداخت.
سرهمی قرمزی با پیراهن سفید تن دانیال کرد و او را هم با خود برد.
تا در خانه خاله پیاده رفتند.
صبحانه شان، آبمیوه و کیکی بود که از مغازه خریدند.
از راه رفتن دانیال فیلم گرفت و از دست کوچکش که در دست او بود، عکسی انداخت.
سپهر به جلویش رسید و سوارشان کرد.
به سفارش رهام، سپهر آنها را به بهترین نقطه فروش لباس عروس برد.
ولی کارشان سخت شد!
اصلاً انتخاب راحت نبود!
ریحانه و احسان هم آمده بودند.
دلش آب می شد!
عاطفه با سپهر بود و ریحانه هم با احسان؛ او تک و تنها مانده بود.
بلاخره لباسی پسندش شد و داخل اتاق پرو رفت.
خانوم فروشنده کمک کرد بپوشد و گفت:
– خیلی خوشگل شدی جانم!
دوسش داری یا بازم برات بیارم؟
چند قدم راه برو!
جلوی دامن را بالا گرفت و چند قدمی برداشت.
خانوم فروشنده تاج و تور لباس را روی سرش گذاشت و لب زد:
– مبارکت باشه عروس خانوم!
همینطور که در آینه خودش را نگاه می کرد، حس کرد کسی نزدیک اتاق می شود.
پرده کنار رفت و او جیغ کوتاهی کشید.
خیلی خوب بودولی کم بود
ممنون دیگه آخراشه
زیبااا😘 نرگس رماندونی برای تو هم بالا نمیاد ؟
ممنون
چرا بالا میاد رماندونی
منظورت رمان بوک نیس؟
نه رماندونی
فکر کنم برا بیشتر افراد اینجوری بالا نمیاد تنها با فیلتر شکن میاد
اخه برام بالا نمیاد
دستت طلا عزیزم با فیلتر شکن بالا اومد 😘
خیلی زیبا بود ولی خیلی کم جای حساسی تموم شد میخواستم بدونم کی اومد 🥲نرگسی زودتر پارت بزار تا نکشتمت😇 باشه خوشکلم آباریکلا 😁😅😅عالی بود ممنونم عزیزدلم
قسمت بعد آخرشه و خب طولانی تره🥲
دنبال کننده قشنگ منی 🙂
گذاشتم پارت بعدیو