رمان دلبرِ سرکش part39
تا ساعت سه صبح در جاده پیچ و تاب میخوردند به خانه که رسیدند هرکس گوشه ای افتاد از خستگی
شهریار _ خانوم پاشو
_ شهریار نکن
شهریار _ پاشو نمازه
_ باشه
ده دقیقه بعد دوباره صدایش کرد
_ باشه پا میشم
شهریار _ آب میریزم روتا
چشمانش را بزور باز کرد را سرویس را در پیش گرفت که چندباری زمین خورد و صدای خنده های یواش شهریار را شنید در جواب زهرمار کشداری نثارش می کرد
کیان _ الهی فدام شین خفه شیییین
نمازش را خواند همانجا خوابید
_ این چیه؟
شهریار _ بچمونه
_ بچمون؟
شهریار _ آره دیگه عسل بابا نگاش کن به خودم رفته ها
_ ما عروسی کردیم؟
شهریار _ بعد از اون تصادف دیگه خودت گفتی عروسی نمیخواد
_ تصادف ؟
شهریار _ همون تصادفی خانواده من و تو تو آتیش سوختن
_ شهریار چرا چرت میگی ما عروسی نکردیم اصن کسی تصادف نکرد شهریار شوخی میکنی؟
شهریار _ نه شوخیم چیه
بچه را در آغوش گذاشت و رفت تنهایش گذاشت در اتاق سفید بیمارستان نگاهی به کودک در آغوشش کرد شباهت زیادی به شهریار داشت واقعا خانواده اش را از دست داده بود ؟
هانیه ؟
کیان؟
مادر و پدرش؟
همه در آتش سوختند؟
چطور؟
سرش داشت میترکید کودک کم کم صدای گریه اش بلند شد پرستاری داخل اتاق آمد بچه را برد تنها شد جیغ بلندش کشید و بیهوش شد
چشم باز کرد چهره ترسیده شهریار جلوی چشمانش بود
_ شه..شهریار؟
شهریار _ جانم؟ خواب دیدی نترس
_ مامانم ..بابام ..
گردنش خشک شده بود با همان حال بلند شد همه را بیدار کرد کمی خیالش راحت شد روی مبل نشست
آب قند را از دست شهریار گرفت و خورد
_ خواب بدی بود خیلی بد بود
شهریار _ ولش کن بهش فک نکن
_ همه تو تصادف سوخته بودن فقط منو تو بودیم تازه بچه ام داشتیم من بیمارستان بودم اصن…
شهریار _ عه پس بخش خوبم داشته اسمش چی بود؟
_ چه میدونم تو گفتی عسل بابا
شهریار _ وای بچم دختره!😍
_ ها؟
شهریار _ اگه دختر باشه که خوبه به من میره
_ اونوقت اگه به تو بره دنیا دگرگون میشه انقدر ذوق کردی؟
شهریار _ نه از این لحاظ که من از تو خوشگلترم میگم
_ شهریاااااااااار
پا برهنه بیرون از خانه دوید دنبالش رفت همان درم در ایستاد
_ پات به خونه برسونه خونت پا خودته من زشتم؟ آره؟ من زشتم؟
شهریار _ نه خانومم کی گفته تو زشتی من گفتم از تو خوشگلترم
صندلش را برداشت
_ چی؟ نشنیدم؟
شهریار _ بابا
_ بابا بابا نکن جواب منو بده
شهریار _ کیمیا نترسی سوسک رو سرته
_ جواب منو بده
شهریار _ میگم سوسک رو سرته
نکند راست میگوید؟
صندل را محکم به سرش کوبید بعدهم جیغ بلندی و شروع زدن خودش کرد
شهریار _ بسه بسه له شد کیمیا بسه بابا مرد ول کن کشتی خودتو
_ کو ؟ کوشش؟
شهریار _ انا اونجاس
با دیدن سوسکی که به پشت افتاده و برای نجات دست و پا میزد چندشش شد و با فکر اینکه این موجود روی سرش بوده حس بدی گرفت
شهریار _ بیا بریم اسپند واست دود کنم چش خوردی
مامان _ چه خبرتونه شماها؟ دونفری خونرو رو سرتون گذاشتین
بابا _ ملت دوماد دار میشن سر صب نون تازه میاد در خونشون ما سروصداش
شهریار _ نون گرفتم 😎
بابا _ کو چاییت؟
شهریار _ من بریزم؟
بابا _ احترام به پدر زنت کو؟
کیان _ راس میگه بابا دستشو ببوس
شهریار خیره پدرش بود شاید شوخی و جدی بودن ماجرا را بفهمد دست پدر جلو آمد
شهریار _ چه دوماد مظلومیم من
_ ببوس دیگه
بوسه بر دست پدرش زد که پدر هم پیشانی اش را بوسید این وسط کیان آتش گرفت سمت اتاقش رفت