رمان رزا پارت پانزده 15
چشمش که من خورد حرفش نصفه موندمنم خیلی عادی و ریلکس ایستاده بودم بودن هیچ کرم ریختن و شیطنتی چند لحظه کوتاه که نگام کرد بعد سرشو انداخت پایین و دست پر از رگشو گزاشت جلوی دهنش
_چیشده؟
جوابی بهم نداد گیج و منگ سرمو خم کردم که ببینم چش شده
:_چیشد حاجی چرا همچی میکنی؟
بازم جوابی بهم نداد..
_اتفاقی افتاده؟
نگاهی به خودم انداختم ببینم مشکل از منه که هیچ موردی ندیدم رفتم جلو تر و کمی سرمو خم کردم که بتونم صورتشو ببینم دیدم کنار چشمش چین افتاده و چشماش دارن میخندن..
_داری میخندی؟میشه بگی به چی میخندی؟
_اره…به تو…
_به من؟
سرشو به نشونه تایین تکون داد..
_خب بگو ببینم کجای من خنده داره؟
حرصی شدم یعنی چی به من میخنده مگه من دلقکم سرشو اورد بالا و خندش پر رنگ تر شد منم محوش شدم تا حالا گفته بودم این حاجی خیلی جذابه و وقتی میخنده جذاب ترمیشه…
_ببخشیدا تو با این هیکل و این لباسای قرمز و کلاه سفید منو یاد یه چیزی انداختی خندم گرفت..
پسره هنوز یه روزم نشده روش باز شده هاا همش که اخم و تخم میکرد حالا نیشش تا بنا گوش بازه دستمو زدم به کمرمو اخم کردم..
_یاد چی افتادی اونوقت؟
_تربچه
به علاوه چشمام دهنمم باز مونده بود..
ای…این الان منو به تربچه تشبیه کرد..
تربچه…..!!!!!!
_چته چرا مثل سکته ایا شدی؟
_ت..توووو
_من؟
_تو..تو به من گفتی تر…تربچههههه..
_اره…الله وکیلی خیلی شبیهشی..
_نههههه
_بسم الله…چته تو این اداها چیه؟
_نه نه تو نباید به من بگی تربچهه…
انگار خوشش اومده بود سر به سرم بزاره..
_من هر جور که دلم بخواد صدات میکنم تربچه خانم..
بعد پشتشو کرد به منو رفت وسط بالکن وایساد پشت سرش رفتمو گوشه لباسشو کشیدم..
_هی با توام..تو حق نداری منو به اون میوه تلخ و تند که اصلا معلوم نیست چه مزه ایه تشبیه کنی..فهمیدی حاجی؟!
کنار چشماش چین افتاد و لباشو جمع کرد..
_اولا که تربچه میوه نیست و سبزیجاته..
دوم که….ام…نه نفهمیدم چون از امروز همیشه بهت میگم تربچه نه رزا خانم..
کارد میزدی خونم در نمی اومد من از تربچه متنفرممم..نباید بگهذمرتیکه دراز گردنم درد گرفت تا به چشماش نگاه کنم..
گرشا و رزا مکملن، عالیه!
گیلیلیلی خر ذوق شدم ازین پارت😂😆😆😆