نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان

رمان رنج حرمان پارت ۱ و مقدمه

4.1
(46)

رنج حرمان نکشیدی که بدانی چه کشیده م!

کیوان سرمایه دار بزرگی در عرصه طراحی جواهرات و مدلینگ است با ظاهر سرد و مغرور و جذابیتی که دارد باعث شده تا هر زنی که او را میبنید شیفته اش شود!اما متاسفانه کیوان دیگر مثل قبل شیطون نیست گذشته تلخ و همینطور مرگ دردناک خانواده اش از اون بتی سرد و بی روح ساخته!و با ورود پناه به زندگی اش این سردی بیشتر و بیشتر میشود ولی آیا عشق باعث میشود تا تلخی های گذشته رو فراموش کنه؟!
****

علی با پچ پچ تو گوشم نجوا میخوند
_به خدا تا به حال همچین اندامی ندیده بودم یکم وا بده چطوری میتونی از همچین تیکه ای بگذری برزیلیا پیشش تسلیم میشن!

و بدون اینکه منتظر جواب من باشه با جام تو دستش تلو تلو خوران به سمت رقاص رفت چشمامو بستم هیچ جذابیتی برام نداشتن کسی که من میخواستم دیگه تو این دنیا نبود!

_بد نیست پسر به این جذابی تنها باشه!
چشمام وا شد دختری با موهای بلوند بهم زل زده بود و با اون لبخند ژکوند پیروزانه نگاهم میکرد
_امیدوارم وقتت خالی باشه

نگاهی به دکمه های لباس که چندتاییشو به خاطر گرما باز گزاشته بودم انداخت و موهاشو لای انگشتاش پیچ و تاب میداد روی صندلی کناریم نشست و سرشو به گردنم نزدیک کرد
_اومم بوی چوب سوخته میدی!از سیگارت به منم میدی؟!بعد یه مستی ناشیانه میچسبه!
پوزخندی زدم از نزدیکیش تا این حد حالم بهم میخورد

_پیشنهادمو برای شب قبول کردی؟!البته چرا نکنی الان هزار تا مردو از اول شب تا الان بردم لب چشمه تشنه برگردوندم الان منتظر یه تائید منن ولی خب من چشم تو رو گرفته!
بوسه ای روی رگ گردنم زد
_حدتو بدون!

انگار نشنید با چشمای درشتش نگاهم کرد
_چی؟!
_ازم فاصله بگیر نزدیک نشو حالم داره بهم میخوره!
انگار تازه متوجه شد چی میگم با عصبانیت نگاهم کرد
_میفهمی چی میگی؟!

از کنارش بلند شدم که با این حرکتم تعادلش بهم خورد و تکون محکمی روی صندلی خورد!
_هووی یابو!

با صدای جیغ جیغیش توجه بعضیا جلب شد
_این چه طرز برخورده!! بهت پیشنهاد میدم دور برندار!شما پسرا همتون مثل همید!
خند هیستریکی کردم و چشمامو بهم فشار دادم و تو ذهنم فوشی برای علی فرستادم که به زور منو اینجا اورده بود!
_هیچوقت و هرگز پیشنهاد دخترای هرزه ای مثل تو که با هزار نفره قبول نمیکنم

چشمای دختره پر اشک شد و با عصبانیت بهم هجوم اورد چنگی به صورتم زد که هلش دادم محکم به زمین خورو همه مثل یه مجسمه خشک زده نگاهمون میکردن هیچکس هیچ اقدامی برای جداییمون نکرد!
_کیوان!کیوان!

علی با سرعت به سمتم اومد
_ببخشید ببخشید!ادامه بدید!

دستمو گرفت و با تموم وجود به سمت در خروجی میکشید
_پاک عقلتو از دست دادی!ببین یه مهمونی اومدیم زهرمون کردی!

متوقفش کردم تو حیاط بودیم و با رسیدن هوای باز به سرم نفس عمیقی کشیدم علی با نگاهی که هنوز مست بود بهم خیره شده بود
_چیه؟!

_تو باز یاد اون زنیکه عوضی افتادی؟!میشهه فراموشش کنی به زندگی برگردی.لعنتی دقیقا دوازده سال از اون موضوع میگذره!اون مار خوش خط و خالو فراموش کن!این هزار بار!
به سمت ماشین رفتم و بی توجه سوار شدم

**
_سه تا پروژه از شرکت طلاروز داریم برای طراحی!

_هر سه تا رو قبول کنید اون خانم که میخواست استعفا بده رو هم بگید بیاد!

_چشم با اجازه
از اتاق بیرون رفت!اما بالافاصله وارد اتاق شدد موهاشو داخل شالش برد و مضطرب دوباره وارد شد
_داشت یادم میرفت!دخترخالتون اومده ببینتون!
_بگو بیاد!
معلوم نبود چرا دوباره پاشو گذاشته زندگیم تقه ای به در زد و وارد شد دیگر خبری از اون زیبایی گول زننده نبود!
_زشت شدم نه؟!اینا همه تقاصه!ولی اسید حقم نبود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 46

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Maedeh

هَمه‌یِ ما دست‌ِ کَم دَر رَوایتِ یک نَفَر ، هَیولایی نِفرَت‌ اَنگیزیم.
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x