رمان رویای ارباب پارت ۵
_بیا بریم شام بخوریم
نگاهش را به چشم های مشکیش داد
با نفرت نگاهش میکرد…
وقتی دید تکانی نمیخورد و فقط نگاهش میکند، خودش دست به کار شد و دستش را گرفت و همراه خودش کشید!
_ولم کن بهم دست نزن
وقتی به اشپزخانه رفتن دستش را رها کرد
_چادرت رو در بیار، بیا بشین
_کی منی که فقط دستور میدی؟
خونسرد نگاهش کرد
_هیچ کس!
من فقط بخاطر خودت گفتم نرو، چون اگه بری…هیچ تضمینی نمیدم که اسیر گرگا نشی!
البته اگه دختر باشی….
منظورش را که فهمید مثل گوجه قرمز شد
این مرد با خودش چه فکر کرده بود؟
_حرف دهنت رو بفهم بیشعور
اگر میبینی اومدم اینجا و دارم حمالی میکنم فقطِ فقط بخاطر خواهرمه!
مشغول خوردن بود
سرش را بالا گرفت و به دخترم زل زد
نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد…
_رو آب بخندی!
_عصبی میشی جذاب تر میشی!
_چیییییی؟
_جذااااااب
نفسش عصبی بیرون فرستاد
باید یه جوری حالش را میگرفت…
رویا بود دیگر….
تا تلافی نکند ول کن ماجرا نبود!
یک لقمه از فلافل خورد…
_گفتی بخاطر خواهرم میام سرکار!
_اره
_یعنی تو خونتون مرد دیگه ای نیست که تو میای کار میکنی!؟
_نه مرد نیست
بابامم که مرده، داداشم ندارم!
_عمویی…دایی….
پوزخند زد
_هم عمو دارم و عمه
خاله هم دارم دایی هم دارم
_خب چرا نمیری پیششون!؟
چرا باید به او توضیح میداد؟
اصلا این مرد با خودش چند چند بود؟!
_چرا باید بهت بگم؟
_بهت میخوره ادم کینه ای باشی…
پوزخند زد
_خوب شناختیم!
_خب تعریف کن…
_چیو تعریف کنم؟!
_از کی کینه داری…اصلا چرا کینه داری!
گنگ نگاهش کرد
_اصلا چرا باید به تو بگم؟!
_میگن ادما وقتی پره درد و کینه هستن، وقتی با یه غریبه صحبت کنن اروم میشن….
فقط میخواستم ارومت کنم!
_خیلی ممنون من نیازی به این ندارم شما ارومم کنی…
_هرطور راحتی!
دیگر حرفی بینشان زده نشد و در سکوت شام را خوردند…
بعد از شام، مرد بساط مشروب خوری اش را شروع کرد!
کلی تنقلات و تخمه از کابینت برداشت و انها را روی میز گذاشت
ظرف ها و ماهیتابه را در ماشین ظرفشویی گذاشت و روشنش کرد
در هال رفت…
از تعجب چشمانش گرد شده بود…هرشب مشروب میخورد!؟
اب دهنش را قورت داد…سعی کرد نترسد!
ولی مگر میشد؟؟؟؟؟؟
جلو رفت
_کلید اتاق رو بده بهم
لبخند عمیقی زد و کلید را در دستان دخترک گذاشت…
_اتاق دومی
خواست به سمت اتاق برود که…
_هنوزم نمیخوای بگی چرا کینه داری؟
نفسش را کلافه بیرون فرستاد…
این مرد انگار بیخیالش نمیشد!
_اگه بهت بگم
قول میدی دیگه کاری باهام نداشته باشی؟
_اره قول میدم
روی مبل روبرویش نشست
_پدر و مادر من، همسایه بودن
از همون بچه گی عاشق هم میشن، وقتی بزرگم شدن میخواستن باهم ازدواج کنن که خانواده ها به شدت مخالف بودن
ولی اونا بیخیال نشدن و فرار میکنن
یواشکی عقد میکنن
بعده یک سال خانواده هاشون اونا رو پیدا میکنن، میخواستن از هم جداشون کنن….که نمیشد
مامانم حامله بود!
منم بدنیا اومدم
بابام هیچ کاری نداشت، فقط یه خونه داشتیم که اونم طلاهای مادرم رو فروخته بودیم و اجارش کرده بودیم
خانواده هاشون به طور کامل رهاشون کردن و دیگه حتی به دیدنشون هم نمیرفتن
نفسش را بیرون فرستاد و اب دهنش را قورت داد
ادامه داد..
_ولی پدر پدرم، از دور کار های بابام رو در نظر داشت…
پدرم بعده چندسال بالاخره کار پیدا کرد
وضعمون داشت روز به روز به بهتر میشد، ۴ سالم بود که خواهرم رها بدنیا اومد
۷ ماهگی بدنیا اومد
رها از همون بچگیش همش مریض بود یکسره بیمارستان بود
رها که ۳ سالش میشه، بابام معتاد میشه
پدربزرگم معتادش کرد…
پوزخند زد
_پدر بزرگت؟؟؟؟؟؟
_اره
_چطوری تونست این کارو بکنه!
_هنوز مونده…
۱٠ سالم بود که بابام سکته ی قلبی میکنه و میمیره
مامانم از سره بی پولی، میرفت خونه مردم کلفتی…
اشک هایش شروع به باریدن کرده بودند…
_ولی بخاطر شوینده های که توی تمیز کردن خونه ها استفاده میکردن ریه هاش، داغون شدن…توی ۱۴ ساله گی مادرمم از دست دادم
وقتی داشتن مامانم رو دفن میکردن، خانواده پدر و مادرم اومدن پیشه منو خواهرم…
ه….بعده این همه مدت یادشون اومد یه نوه ای هم دارن، ولی من حسابی از خجالتشون در اومدم…
از وقتی پدر و مادرم مردن، من برای رها هم مادر شدم هم پدر
هم خواهر شدم هم برادر
الانم ۱۹ سالمه و دارم جون میکنم…دارم به هر دری میزنم که بتونم خواهرمو سرپا نگهدارم
سرش پایین بود…اشک هایش مثل سیل میباریدند
حس کرد کسی کنارش نشست
سرش را بر سینه ی خودش گذاشت و فشرد…
_گریه کن…
گریه کن تا اروم بشی…
خب خب خب
حالا که با رویا و گذشتش اشنا شدین، نظرتون چیه؟
در پارت های بعدی با خانواده ی اقا ایدینمون هم اشنا میشین😍🥲
نظرت رو حتما بهم بگو خوشگله😜🤍
متاسفانه مائده رو نمیتونم بزارم، یه مشکلی پیش اومده🤦♀️
بمیرم واسه رویا🥺
خیلی گناه داره🤕🥲😢
تروخدا پارتها رو طولانیتر کن سحری🥲🤕
عالی بودددد🥰🤍
اوهوم…گناه داره🥲ممنونم عزیزم چشم❤
این آیدینه یه جوریه اصلا😂 پارتها رو یکم طولانیتر کن سحرجان
اره…خیلی مرموزه لامصب😂
قشنگ بود…فقط گاهی وقت ها مهربونه
احساس میکنم آدم بدی نیست 😊
ممنونم عزیزم… ایشالله که ادم خوبی باشه❤😊
اوممم آیدین
خب ببینین فعلا یه حس بی حسی بهش دارم
ولی فکر کنم در آینده قرار حسم بهش نفرت باشه و رویا رو هم ازش دور کنم😈
😂😂😂😂😂😂😂😂
لعنت بهت
خب ایشالله که آیدین پسر خوبیه
دلم به رویا خیلی سوخت بدبخت تر از دلارام 😂
اره😂🫠
به نظرم رویا نباید تند با آیدین رفتار کنه، بالاخره آیدین هم میترکه و خشمش رو در و دیوار خونه میپاچه .
عالی بود👏👏
درسته….
ایدین بالاخره یه جا میترکه😈😂
سحررر لطفا پارت طولانی بده🥺😭
مرسی خیلی قشنگ بود🧡😍😘
قربونت🥲🤍
نویسنده جان سحری شما دوست داری ما رو بزاری خماری؟؟؟ برو به خاطر من یه پارت طولانی بنویس اصلا اگه میخوای اکانتمو بگم تو بگی من بنویسم🤣
😂😂😂😂😂😂😂😂😂
الان واقعا رفتین تو خماری؟؟؟
کجاش خماریه اخه🥲🤦♀️
باور کن من رفتم …
کجاش و نمیدونم دوست داشتم اون پسره هم آیدین یود حرف بزنه ..بگه زندگی شو و ….
اگه مبخوای من فقط سلطان کش دادن رمانم…تو این پارت و میدادی به من بعد از ده پارت تحویل می گرفتی🤣😂
به حر حال موفق باشی.
🤣🤣🤣🤣🤣
ممنونم عزیزم…
نه این رمان به اندازه ی کافی طولانی هست
این طولانیه؟
حالا درسته خیلی برای نویسنده ها سخته اما برای خواننده ها دو دقیقه هم نمیشه🥲
میشه فردا و پارت بدی سحری …؟
کلا رمانش طولانیه عزیزم😂
امروز پارت میدم، دارم تایپ میکنم
شماهم برو ادامه ی رمانت رو بنویش خواهشا😡🙏😅
امروز ندادی هااااا🥲گفته باشم یکساعت تو سایت زل زدم هیچی نبود.
من ادامه ی رمانم و نوشتم عزیزم گذاشتم سایت ساعت ۱۲ بیاره 😁