رمان زیبای یوسف قسمت۱۱
پلک جواهر پرید.
چشمانش پر شد و چانهاش لرزید.
این دیگر چه طالعی بود؟
این دیگر چه بختی بود که او داشت؟
روی زمین نشست و هق زد.
در آخر به حالت جمع شده به پهلو دراز کشید.
چشمانش همچنان میبارید.
گویی قرار بود دریای چشمانش ببارد.
به شدت دلتنگ خانوادهاش بود.
پدرش، مادرش، برادر کوچکش جواد.
حتماً که تا الآن فاطمه آنها را با خبر کرده بود.
طفلکیها چه حالی داشتند؟”
از فکر خارج شد و با کلافگی چشمانش را بست.
نه میل خوردن داشت، نه میل نوشیدن، به گونهای اعتصاب کرده بود.
بقیه هم کاری به کارش نداشتند.
آرزو وعدههای غذاییش را به اتاقش میبرد و سر وعده بعدی سینی دست نخورده را برمیداشت و سینی بعدی را میگذاشت.
در هفتاد و دو ساعتی که گذشته بود، نه اتاق را ترک کرده بود، نه با کسی حرف زده بود.
تقلایش همان روز اول بود.
وقتی حتی اجازه ندادند با خانوادهاش تماس بگیرد، دیگر دلیلی برای جیر و ویر کردن نمیدید.
چمباتمه زده پایین تخت یک نفره که گوشه اتاق بود، تکیه داده به دیوار نشسته بود.
چانهاش روی زانوهایش و به افق زل زده بود.
کنجکاو بود بداند رامبد واقعاً چه کسی بود که آنها تا این اندازه حساس بودند؟
باید تا چه اندازه از رامبد میترسید؟
خاطره آن شبش کافی بود تا بفهمد درجه ترسش وقتی که او را میدید، به چند برسد؛ اما آرزو گفته بود پلیدترست.
رامبد که بود؟ چه بود؟
نفسش را آه مانند رها کرد و با تکیه به تخت ایستاد که سرش گیج رفت و قدمی به عقب تلو خورد.
چشمانش را برای لحظهای بست.
به طرف پنجره که بعد از تخت با چند قدم فاصله قرار داشت، رفت.
پرده را کنار کشید و به خیابان زیر پایش نگاه کرد.
ظاهراً با این ارتفاع زیاد داخل یک آپارتمان بودند.
چشمانش را بست و چند بار با پیشانیش به شیشه کوبید.
دلش آرام و قرار نداشت، تنگ بود و بهانهگیری میکرد.
زبان روی لبهایش کشید و آب دهانش را قورت داد.
تشنهاش بود.
سرش را سمت عسلی چرخاند.
سینی شام مدتی میشد که روی عسلی بود.
غذایش سرد شده بود؛ ولی پارچ هنوز تکه یخهایش آب نشده بود.
سلانهسلانه سمت عسلی رفت.
لیوان را پر آب کرد و با قورت دادن آب دهانش لیوان را سمت دهانش برد.
از فرط تشنگی آب را یک نفس خورد که یک دفعه درد بدی به سرش افتاد.
لیوان از دستش افتاد؛ ولی به خاطر موکت نشکست.
قدمی به عقب تلو خورد.
به یکباره زمین خورد و نشست.
نفسش بالا نمیآمد و سر دردش هر لحظه بدتر میشد.
لعنتی!
وقتهایی که میخواستند افطار کنند، پدرش بارها به او که اول کاری سمت پارچ آب حمله میکرد، هشدار داده بود هیچ زمان آب سرد را یک نفس نخورد.
حال با گذشت سه روز… !
چند نفس صدادار و منقطع کشید و به پشت روی زمین افتاد.
با بسته شدن چشمانش دیگر چیزی نفهمید.
ساعت یازده بود که آرزو در اتاق را باز کرد.
نگاهش را از صفحه گوشیش گرفت و سرش را بالا آورد که با دیدن جواهر شوکه شد.
سریع به طرفش خیز برداشت و کنارش نشست.
– هی دختر؟ چشمهات رو باز کن.
آرام به لپش چند سیلی زد.
– جواهر؟ جواهر؟
هیچ واکنشی نشان نمیداد.
با ترس و اضطراب نبض گردنش را گرفت.
خوشبختانه میزد.
در همان حین که داشت او را بلند میکرد تا روی تخت بخواباندش، داد زد.
– اِنگین؟ اِنگین؟
جواهر را روی تخت گذاشت که در با شتاب باز شد و به دیوار خورد.
سمت در چرخید و بی توجه به بقیه پسرها رو به اِنگین گفت:
– زود باش زنگ بزن به خواهرت. حالش بد شده.
سپس رو به بقیه عصبی داد.
– حالا من نبودم، شماها نباید یک سر بهش میزدین؟
پسرها هاج و واج به جواهر چشم دوخته بودند، البته که شاهرخ سرش را خاراند و با بی تفاوتی رفت.
اِنگین بی درنگ گوشیش را از داخل جیبش برداشت و تماس گرفت.
– الو اِبرو؟
***
انگار عوض خودش دلش داشت پایین میرفت.
از همان فاصله که روی پلههای برقی ایستاده بود، به جمعیت پشت دیوار شیشهای نگاه کرد.
چشمچشم میکرد تا شخص آشنایی را ببیند.
قبل از اینکه به پله سوم برسد، کارن را دید.
قلبش تندتر زد.
بیشتر نفسنفس زد.
کارن که ظاهراً او را زودتر دیده بود، با بغض و چشمانی پر به او نگاه میکرد.
کسری به اطراف کارن نظری انداخت.
پس مادرش و شوهر مادرش کجا بودند؟
به دسته ساکش محکمتر چنگ زد و نگاه از آن برادر بی قرار گرفت.
سمت در خروجی رفت و کارن سریع و شتاب زده از شیشه فاصله گرفت.
به چند قدمی هم که رسیدند، مکث کردند.
کارن به سختی سعی داشت جلوی ریزش اشکهایش را بگیرد.
آخر هم او بود که سمت کسری رفت و او را برادرانه و محکم به آغوش گرفت.
اصلاً گور حرف مردم! اشک ریخت و بوسه به شانه پهن برادرش زد.
محکمتر او را به خود فشرد و کسری در سکوت دست به دورش حلقه کرده بود.
چندی زمان برد تا از هم جدا شوند.
کارن سریع اشکهایش را پاک کرد و تکخندی زد.
لب باز کرد حرفی بزند؛ ولی در عوض دوباره چشمانش به حرف آمدند و اشک ریختند.
تکخند دیگری زد و دوباره صورتش را پاک کرد.
کسری خیرهخیره نگاهش میکرد.
کارن؛ اما به زمین زل زده بود و با آن چشمهای لجبازش سر و کله میزد.
کمکم اخمش درهم رفت و نگاهش بالا آمد.
بیخیال سرخی و تری چشمانش شد و رو به کسری لب زد.
– خیلی خری. به خدا خری. خیلی خری کسری.
و قطره اشکی رو گونهاش چکید.
کسری نفسی گرفت و به دور و بر نگاهی کرد.
کوتاه و آرام گفت:
– بقیه کوشن؟
کارن شاکی نگاهش کرد و گفت:
– بقیه؟!
چشمانش را محکم بست و نفسش را پرفشار خارج کرد.
باید آرام میبود.
ولی نمیشد، نمیشد که نمیشد.
نزدیک یک سال از برادرش هیچ خبری نبود.
نزدیک یک سال دنبالش میگشت.
نزدیک یک سال حتی جنازهاش هم پیدا نشده بود.
نزدیک یک سال خون دل خورد.
نمیتوانست یک دفعه آرام شود.
وقتی از خارج با او تماس گرفتند و مخاطبش کسری بود، وقتی صدایش را شنید… خب از هوش رفت.
چه توقعی میرفت از او؟
علی رغم آنچه که در آمریکا دیده بود و اثری از او نیافته بود، همچنان از ایران پیگیرش بود؛ ولی رفتهرفته داشت کم میآورد، ناامید میشد.
حال یک دفعه سر و کله این برادر کله خر پیدا شده بود و از بقیه میپرسید.
مگر جرئت داشت خبر گم شدن برادرش را به مادرشان برساند؟
با اینکه آمده بود ایران؛ اما هنوز خانوادهاش او را ندیده بودند.
هنوز در این فکر بودند که این دو برادر در ماموریتند.
نمیخواست تا مطمئن نشدن از سرنوشت کسری خبری به پدر و مادرش بدهد.
حال او آمده بود.
از خیرگی نگاهش عصبی گفت:
– چیزی بهشون نگفتم.
کسری منتظر ماند که با چشم غره گفت:
– توقع نداری اینجا برات همه چی رو بگم؟
سمتش خم شد و بازویش را کشید.
هم زمان با اینکه سمت خروجی فرودگاه میرفتند، گفت:
– اتفاقاً تو باید همه چی رو بهم بگی.
کسری با ظاهری خونسرد لب زد.
– دستم رو ول کن.
کارن عصبی نگاهش کرد و بازویش را رها کرد.
سوار ماشین شدند و کارن ماشین را به سمت آپارتمانی که در این مدت آنجا بود، هدایت کرد.
دلش طاقت نمیآورد برای پرسیدن؛ اما فضای ماشین آن چیزی نبود که میخواست.
همین که به خانه میرسیدند، میدانست چگونه از زبانش تمام این چند ماه را بیرون بکشد!
***
کسری نگاهی اجمالی به سالن کوچک انداخت.
ساک را روی کاناپه پرت کرد و سپس خودش هم نشست.
کارن با اینکه بی قرار بود؛ ولی سریع داخل آشپزخانه که مقابل کسری بود، شد و با روشن کردن چایساز آب را سریع جوش آورد و چایی دم کرد.
دو فنجان آماده کرد و با قدمهای بزرگ وارد سالن شد.
فنجانها را روی میز بینشان گذاشت و تندی گفت:
– خب… بگو.
کسری چشم از فنجان گرفت و لب زد.
– خیلی تیرهست.
کارن “نچ”ای کرد و فنجانش را برداشت و چاییش را فوری عوض کرد.
فنجان را تق روی میز گذاشت و بلافاصله گفت:
– بگو.
کسری لب باز کرد.
– خیلی کم رنگ شده.
کارن طاقت از کف داد و داد زد.
– کسری!
کسری بیخیال چایش شد و به کاناپه تکیه داد؛ ولی کارن سمت پاهایش خم شده بود.
– چی میخوای بشنوی؟
کارن تکیهاش را از رانهایش گرفت و نیشخندی زد.
– هیچی داداش؟ خواستم بدونم خوبی؟ اون ور آب بهت خوش گذشت؟
بلافاصله با حرص نگاهش کرد که پرههای دماغش هم گشاد شد.
– بگو کسری، چرا یک دفعه غیب شدی؟ چی به سرت اومد؟ پشت گوشی که جیرهحیره حرف میزدی.
متاسف اضافه کرد.
– واسه چی خودت رو به ما نرسوندی؟
کسری چشمانش را بست.
کلافه بود و عصبی، بی حوصلگیش هم اوضاع را بدتر میکرد.
بین پلکهایش را باز کرد و خیره به لامپ بالای سرشان گفت:
– چون تو کما بودم.
همین و دوباره چشمهایش را بست.
کارن مات و مبهوت لب زد.
– ها؟!
سکوت کسری عصبیش کرد.
صدایش را بالا برد و گفت:
– زر بزن دیگه! پشت خط که زیر لفظی رو قبول نمیکردی حرف بزنی، حالا واسه چی جیرهجیره میگی؟
رنگش سرخ شده بود و نفسنفس میزد.
کسری؛ ولی با خونسردی نگاهش کرد.
پس از چندی بی مقدمه پرسید.
– چی به سرِ… همتا اومد؟
صدایش تحلیل رفته بود.
جیم به او گفته بود، با این حال باز هم میخواست بداند.
کارن که از سوال ناگهانیش جا خورده بود، روی گرفت.
کسری آب دهانش را قورت داد و با تلخی زمزمه کرد.
– اعدامش کردن؟
چهره کارن درهم بود و اخم غلیظی هم داشت.
کسری با احساس سنگینی سینهاش بلند شد.
ریههایش تنگ شده بودند و نمیتوانست راحت نفس بکشد.
سمت بالکن که داخل سالن بود، رفت و درش را باز کرد.
نفس عمیق کشید؛ اما نه تنها اکسیژنی به او نرسید، بلکه سنگینی روی سینهاش بیشتر هم شد.
دوباره آب دهانش را قورت داد.
یک غذه داخل گلویش مثل یک انگل لانه کرده بود.
گلویش درد میکرد.
از صدای قدمهای کارن گوشه چشمی به او انداخت.
کارن خیره به شهر شانه به شانهاش ایستاد.
گره اخمش کمی شل شده بود.
– خبری ازت نشد. پلیس هم نمیتونست زیاد منتظر بمونه. منوچهر داشت فرار میکرد، از اون طرف هم شادان و همتا رو گم کرده بودیم. اینها پلیس رو تحریک کرد. خیلی تلاش کردم جلوشون رو بگیرم.
با غم به کسری نگاه کرد و گفت:
– اما خبری ازت نشد کسری!
کسری یک لحظه هم مسیر نگاهش را عوض نکرد. همچنان به روبهرو زل زده بود، به شهر خاکستری.
کارن دوباره روی گرفت و گفت:
– میخوام سرزنشت کنم. میخوام کلی فحشت بدم؛ اما میدونم هیچ فایدهای نداره. میدونم اگه بگم احمق، کم عقل، هیچ فایدهای نداره. اینکه… اینکه اون نقشه ابلهانهات با جون خیلیها بازی کرد، میدونم گفتنشون فایدهای نداره؛ ولی کسری… .
دوباره سر چرخاند که کسری رو به روبهرو قاطعانه گفت:
– پس نگو.
فکش منقبض بود و رگ پیشانیش قلنبه.
مشخص بود که به سختی ظاهرش را حفظ کرده.
کارن با تاسف نگاهش میکرد.
آهی کشید و گفت:
– همتا رو اعدام کردن، یعنی میخواستن اعدام کنن، حتی شنیدم حلقآویز شد؛ ولی یک دفعه دستور رسید همه چی متوقف بشه.
کسری شوکه شده نگاهش کرد که کارن با تاسف گفت:
– کاری با همتا کردن که از اعدام هم بدتر بود!
آشفتگی کسری وادارش کرد تا تیر آخر را هم بزند.
– اون رو به زندان فنا بردن!
“زندان فنا برگرفته از تخیل نویسنده است و وجود خارجی ندارد!”
کسری بهت زده قدمی تلو خورد و پشتش به چهارچوب در خورد.
زانوهایش تحمل وزنش را نداشتند و به سختی ایستاده بود.
کارن طاقت اینطور دیدنش را نداشت.
چشمانش را محکم بست و روی گرفت.
هوا برای او هم کم شده بود.
سمت نرده رفت و با گرفتنش کمی خم شد.
سرش پایین و اخمش درهم.
نرده را داخل مشتهایش محکم میفشرد.
کسری همانطور خیره به جای خالی کارن سمت زمین سر خورد.
از شدت کلافگی و درد سینهاش محکم چشمهایش را بست.
زندان فنا!
دستش روی زانویش مشت شده بود و آن رگ قلنبه فاصلهای با انفجار نداشت.
فکری به ذهنش رسید.
بلافاصله بین پلکهایش را باز کرد و بلند شد.
هم زمان با اینکه سمت خروجی سالن میرفت، گفت:
– باید سرهنگ رو ببینم.
کارن حیرت زده به سمتش چرخید.
وقتی او را دید که از خانه خارج شد، مات و مبهوت لب زد.
– عه!
و سریع به طرف در پا تند کرد.
در نیمه باز بود، آن را باز کرد و خطاب به کسری که پشت به او سمت آسانسور میرفت، گفت:
– کجا میری؟
کسری توجهای به او نمیکرد.
“نچ”ای کرد و به طرفش دوید.
ساعدش را گرفت و او را سمت خود چرخاند که چشمان بسته شده کسری به او فهماند تا چه حد عصبیست.
– الآن سر ظهره، میخوای بری سرهنگ رو ببینی که… .
کسری میان حرفش پرید.
– نمیخوام برم واسه مهمونی، باید ببینمش. میای یا نه؟
کارن آرام گفت:
– خیلیخب پسر، چرا میزنی؟
با اکراه گفت:
– یک دقیقه وایسا برم کتم رو بردارم.
کسری زمزمه کرد.
– پایین منتظرم.
بلافاصله وارد آسانسور که درش به خاطرش باز مانده بود، شد.
توی راه کارن سرهنگ را از آمدنشان با خبر کرد.
سرهنگ و بقیه همکارها با اینکه ماجرای زنده بودن کسری را فهمیده بودند؛ ولی از زمان دقیق پروازش باخبر نبودند.
وقتی به ویلای سرهنگ رسیدند، کسری با بی طاقتی کمربندش را سریع باز کرد و از ماشین خارج شد.
با دو به طرف در رفت و سریع زنگ در را زد که تصویری بود و زیر پیچکها قرار داشت.
کارن به طرفش رفت و رو به او با چشم غره گفت:
– بابا آرومتر، مردی بچه سقط کرد.
صدای مردانه و شگفتزده سرهنگ از آیفون بلند شد.
– الله اکبر! بیا داخل پسر، بیا داخل.
و صدای باز شدن در بلند شد.
کسری و سپس کارن وارد حیاط شدند.
حیاط با وجود اینکه درختی نداشت؛ اما چمنهایی که در دو طرف سنگفرش بودند، نمای زیبایی داشت.
نرسیده به ورودی سالن در باز و سرهنگ بیرون شد.
لباس و شلوار راحتیش او را پدرانهتر میکرد.
مخصوصاً که همیشه آن موهای جوگندمی و تهریشش که چهرهاش را مردانه میکرد، به دل کسری و کارن مینشست.
سرهنگ با شعف کسری را به آغوش گرفت.
خب اینکه پدر کسری زمانی همکارش بود، بی تاثیر بر شدت دلتنگیش نبود.
مخصوصاً که کسری شباهت زیادی هم به پدرش داشت.
همان هیکل بزرگ، هیبتش، آرامش ظاهرش.
کارن سویچ ماشین را داخل جیب شلوارش کرد و گفت:
– سلام سرهنگ.
سرهنگ از کسری فاصله گرفت و دماغش را بالا کشید.
نیش اشک فقط چشمهایش را تر کرده بود؛ ولی به خیس شدن چهرهاش نرسیده بود.
گریههایش را در خلوتش کرده بود.
در جواب کارن دستش را به سمتش دراز کرد و لب زد.
– علیک السلام.
دست کارن را نرم فشرد و خطاب به جفتشان گفت:
– برید داخل.
کارن لب زد.
– شرمنده سرهنگ، بد موقع هم مزاحم شدیم.
– مزاحم چیه پسر؟ بفرما داخل. اتفاقاً خانوم و بچهها بساط ناهار رو هم آماده کردن.
کسری آرام گفت:
– من فقط اومدم یک چیزی بگم و برم. مزاحم ناهار خوردنتون نمیشیم، منتظر میمونیم.
سرهنگ اخم کم رنگی کرد و گفت:
– از حرفت خوشم نیومد.
بازوی کسری را گرفت و سمت در هدایتش کرد.
دست دیگرش روی کتف کارن گذاشته شده بود و او را هم به جلو هل میداد.
در همان حین گفت:
– با دو لقمه نمکگیرم نمیشین.
وارد راهرو که شدند، سرهنگ صدایش را بالا برد.
– یاالله یالله!
بعد از ناهار که ماکارونی بود، سرهنگ به همراه پسرها داخل اتاق نشیمن شدند.
سرهنگ روی مبل سه نفره راحتیای که نزدیک دیوار بود و پشتش آینه بزرگ لوزی شکلی قرار داشت، نشست.
کارن و کسری هم مقابلش روی مبلهای یک نفره نشستند.
بعد از ناهار یک چایی داغ میچسبید که آن را دختر سرهنگ با چادر رنگیش برایشان آورده بود.
در سکوت سینی چایی را روی میز شیشهای چهارگوشی که کوچک بود و روی موکت کوچک سیاه رنگی قرار داشت، گذاشت.
سرهنگ با لبخندی محو برایش سر تکان داد و دختر آرام از اتاق خارج شد.
بابت کف سرامیکی اتاق صدای برخورد دمپایی خانگیش با کف زمین شنیده میشد.
سرهنگ لب زد.
– تا سرد نشده بخورین.
خواست سمت میز خم شود که کارن تندی گفت:
– راحت باشین سرهنگ.
و خودش خم شد و استکان سرهنگ را از داخل سینی برداشت و روی میز گذاشت.
برای خودشان هم استکانها را روی میز و نزدیک خودشان گذاشت.
سرهنگ به خاطر داغ بودن چای جرعه کمی از آن را هورت کشید سپس با خیس کردن لبهایش استکان را روی میز برگرداند و رو به کسری گفت:
– خب عجله واسه چی بود؟ حرفت چیه پسر؟
– مدارک به دستتون رسید، درسته؟
سرهنگ با اخمی کم رنگ سری به تایید تکان داد.
کسری دوباره گفت:
– کارن هم قبلاً در مورد نقشهام بهتون گفته.
اخم سرهنگ غلیظ شد.
روی گرفت و زیر لب “استغفرالله”ای گفت؛ اما آرام نشد.
چشم در چشم کسری با خشمی کنترل شده گفت:
– آخه من چی به تو بگم؟ این چه بازیای بود که راه انداختی؟
کسری با جدیت گفت:
– سرهنگ الآن وقت این حرفها نیست.
سرهنگ سرش را با تاسف تکان داد و حرفی نزد.
عجله و آشفتگی کسری به او اجازه نمیداد سرزنشش کند، نه لااقل در این لحظه که مشخص بود حرف مهمی برای گفتن دارد.
کسری از سکوت پیش آمده لب زد.
– من گفتم همتا فراریشون بده چون تو اون لحظه فکر دیگهای به ذهنم نرسید. قرار بود اون منوچهر و دار و دستهاش رو فراری بده و من مدارک رو به پلیس برسونم. سرهنگ اون سازمان متلاشی نشده، منوچهر فقط بخشی از دستگاه سایههای شبه. من خواستم همتا باهاشون بره تا بهشون نزدیکتر بشه، تا بتونیم رئیس اصلی رو پیدا کنیم؛ اما… .
با کشیدن آهی حرفش را قطع کرد.
سرهنگ گفت:
– ولی نیومدی. چرا؟
سکوت کسری باعث شد دوباره به حرف آید.
– بهم گفتن بیمارستان بودی. واسه چی؟ تمام این چند ماه تو توی بیمارستان بودی؟
کارن نیم نگاهی به اخم درهم و کلافگی چهره کسری انداخت.
در جواب سرهنگ گفت:
– کسری تو کما بود.
سرهنگ با تعجب نگاهش را از کارن گرفت و به کسرس دوخت.
کسری اجباراً لب باز کرد.
– وقتی از دره سقوط کردم خیال میکردم قراره مستقیم توی آب فرو برم؛ ولی… .
نفسش را رها کرد و با تاسف خیره به لبه میز ادامه داد.
– با یک قایق برخورد کردم. وقتی که سطح هوشیاریم خوب شد تا مدتی نمیتونستم چیزی رو به خاطر بیارم.
آرامتر لب زد.
– حافظهام رو از دست دادم.
اینبار کارن بود که حیرت زده نگاهش میکرد.
مات و مبهوت گفت:
– تو این رو به من نگفتی.
کسری به حرفش اعتنایی نکرد و به سرهنگ چشم دوخت.
– سرهنگ، همتا بی گناهه. اگه قرار بر تنبیه کسی باشه اون منم، نه همتا.
سرهنگ اخم درهم کشیده بود و ساکت مانده بود.
– همتا تو تموم مدت با ما همکاری میکرد، خودتون که شاهدین.
سرهنگ درمانده و عصبی نگاهش کرد.
بالاخره لب باز کرد.
– از من چی میخوای؟
کسری پس از مکثی گفت:
– میخوام از زندان درش بیارین.
– چی؟ کسری تو میدونی اون دختر الآن کجا زندانیه؟!
کسری محکم گفت:
– واسه همین باید هر چه سریعتر از اونجا خارج بشه سرهنگ. ما به اندازه کافی دیر کردیم!
– فکر میکنی خارج کردنش راحته؟
کسری با جدیت لب زد.
– نه، فقط میدونم باید خارج بشه!
واییییییییییی چه پارت طولانی وپرپیمون نمیدونم چی بگم همش عالی بود عالی هم زمان هم حس خوشحالی هیجان غم همه بهم سرازیر شد فوقالعاده ست دختر😍😍😍😍
🤩🤩🤩
خوشحالم که خوشت اومده دلبند
این پارت به شدت بهم چسبید. مغز متفکر دقیقاً باید به تو لقب بدند، همهچیز سرجای خودش قرار داره و هیچ گرهای از قلم نمیافته👌🏻👏🏻
دیدی گفتم همتا زندهست😁بابا اون سگ جونتر از این حرفهاست😂 اسم زندان هم خلاقانه بود👌🏻 رمان داره به طور جذابی پیش میره، میتونم بگم عالی بود🙂 این بین دلم واسه جواهر سوخت، یه جورایی اخلاقش شبیه رقیهست😥 آخ گفتم رقیه؛ دلم واسه فرزین یهذره شده😂 کجا گموگورش کردی🤬
یک نکته: پسوند اش فقط به کلماتی میچسبه که آخرش صدای ه بده، مثل گذشته، چشمه و کلماتی از این قبیل، واژههایی که آخرش ی خونده میشه پیوسته هستند مانند: چشمش، نچی کرد نه نچیای❌
فرزین رفته گل بچینه😂
از توصیهتم ممنونم و سعی میکنم بهش توجه کنم.
تو حالا تیکه بنداز🗡🤣
قلمت ماندگار🌺 یادش بهخیر، اوایل که اومده بودم این سایت همش این ایموجی گل رو میذاشتم😥
😂😂😂
وای کسراممممممممم🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩
ذوقو برممممم😍🤩🤩🤩😂
بچم به آغوش گرم خانواده برگشت😍😂
انگار تو داشتی غریبی میکشیدی
خوش اومدی پس😂
واااااییییییی همتااااااا 😍😍😍😍😍
مرسیییییی الباتروس😭😍
خیلی ممنون❤️❤️❤️❤️
😂😂😂
نوش نگاهت 😉
بم نگفتی چشم قشنگم یادم میمونه💔🥲
نهنه گفتم چشمقشنگم ولی منتهی هنوز تو راهه نرسیده بذار یه زنگ بزنم بش
دیگه فایده نداره😭
باور کن پنچر شده
بذار من یه هولش بدم😜
گل نرگسی باور نکن اول به من گفت الان میخواد گندشو جم کنه😊😊🥰🥰😇🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
🤣🤣🤣🤣
چرا داری به نویسنده مردم تهمت میزنی بچه
ها ها ها ها ها 🤪🫢🤭
دیگهههههههههههههههههههه آلباتروس کجایی که خونت حلاله🏇🤺💉🩸
شما کی هستید؟ بنده شما رو به جا نمیارم🚶♀️
😂😂🤣🤣🤣🤣
که به جا نمیاری ؟!
وقتی زدم پر پرت کردم بجا میاری🚿🔫🔨🪓⛏🗡⚔⚔
وایییییییی🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
🚶♀️🚶♀️🚶♀️
خب دیگه چون من چشم قشنگم به تو نگفت😊😉🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
حرص نخور گل نرگسی سیاه میشی🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
هوو من شدی تو؟😂😐
هه هه هه خون توام حلالههههه🏇🤺💉🩸
گلییییییی دلت میاد؟🙈🙈🙈🙊🙊🙊
هم تورو هم اون ققنوسو باهم به فلک حاصل میکنم
همشیره، چته دادوقال راه انداختی آخه!
🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣تقصیر منه هم شیره 🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
چنان فتنه افکنی کردم که اصلا بد زدن به تیپ و تاپ هم🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
#دعوای شما هدف آلا است🙃
انا همین موجوووووووود هووی منه😐🗡
😂😂😂
از ققنوس خانوم بپرس که پرمو آتیش زد تازه هوو هم آورده سره من💔💉🩸
کلاغ پر
گنجیشک پر
آلباتروس پرپر؟ دلت میاد؟
دیگه من با ت قهرم⚔
نرگس میتونی به انگلیسی یه متن عذرخواهی کوتاه و قشنگ بفرستی
واسه یه بنده خدایی لازمش دارم
حتماااا بفرس😊
واسه من میخای؟
نگوووووووووو🫠🫠🫠🫠🫠🤣🤣🤣🤣
یعنی من نمیرم واسه این رمان؟😆
گل نرگسی راستی تو چرا پارت نمیدی؟ من منتظرم
خوشحالم که خوشت اومده😊
اگه تائید کنن دادم 😂