نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان زیبای یوسف

رمان زیبای یوسف قسمت۱۲

4.1
(18)

تقه‌ای به در زد و منتظر ماند.

صدای آرام نسیم بلند شد.

– بفرمایین.

رقیه دستگیره را کشید و وارد اتاق شد.

با دیدن فضای اتاق آهی کشید.

هیچ وقت این اتاق برایش عادی نمیشد.

اتاقی که هنوز بوی همتا را می‌داد.

اتاقی که نسیم برای خودش کرده بود و بیشتر اوقاتش را در آن‌جا بود.

نسیم که جلوی تابلوی نقاشیش روی چهارپایه نشسته بود، نگاه گذرایی به سینی دست رقیه انداخت و دوباره مشغول کارش شد.

رقیه سمت میز کنار تابلو رفت و سینی شربت و کیک را روی آن گذاشت.

– خسته نشدی؟

نسیم سرش را به نفی تکان داد.

رقیه کنارش ایستاد و دستش را روی شانه‌اش گذاشت.

رو به تابلو پرسید.

– کارت کی تمومه؟

نسیم همان‌طور که قلمو را روی کاغذ می‌کشید، گفت:

– هنوز کار داره.

رقیه به چشمان سیاه همتا نگاه کرد.

چشمانی که بارها و بارها توسط نسیم کشیده شدند.

نگاه کلی‌ای به اتاق انداخت.

دیوارها پر شده بودند از تابلوهای نقاشی‌ای که همتا را به تصویر می‌کشیدند.

همتایی که طرحش مانند بختش سیاه و خاکستری بود.

نسیم به شدت از طرح‌های سیاه و سفید نفرت داشت؛ اما الآن تنها رنگ‌های سیاه و سفید بودند که او را به کشیدن مایل می‌کردند.

رقیه شانه نسیم را نرم فشرد و سپس در سکوت از اتاق خارج شد.

نمی‌دانست چگونه یخ نسیم را آب کند.

بعد از آن اتفاق دیگر رفتارشان حرارت قبل را نداشت.

پله‌ها را طی کرد و خود را روی کاناپه انداخت.

آرنجش را روی دسته کاناپه گذاشت و نیمه بالای صورتش را پوشاند.

پشت پلک‌های بسته‌اش خاطراتی رقم می‌خورد که مثل وعده غذایی مدام تکرار میشد و تکرار میشد.
“یاسین نگاهش را از جاده گرفت و رو به او گفت:

– الآن می‌رسیما.

رقیه عصبی گفت:

– چی کار کنم؟

انگشت‌هایش را جمع کرد و دستش را روی گلویش گذاشت.

– این بغض لامصب تموم نمیشه. نمی‌تونم آروم باشم.

و اشک‌هایش گوله‌گوله پایین می‌ریختند.

یاسین با درماندگی گفت:

– اگه تو این‌طوری بخوای ببینیش که دختره‌ی بیچاره پس می‌افته. اون دختر چند ماهه خواهرش رو ندیده، اون وقت این‌طوری بخوای بهش خبر بدی که… سعی کن خودت رو کنترل کنی رقیه.

رقیه با قیافه‌ای آویزان و کمی درهم چشمانش را بست و سرش را سمت شیشه چرخاند.

چندی بعد با رسیدن به مسیر خاکی روستا رقیه دستپاچه شده اشک‌هایش را پاک کرد و سایه‌بان جلویش را پایین داد.

وقتی چشمش به آینه مقابلش افتاد، قیافه‌اش آویزان شد.

چشمان عسلی و سر دماغ کوچکش سرخ شده بود.
با حرص سایه‌بان را به جایگاهش کوبید و سعی کرد با تند پلک زدن قرمزی چشمانش را گم کند؛ ولی حتی توان نداشت جلوی ریزش اشک‌هایش را بگیرد.

می‌دانست که گند می‌زند!

با نزدیک شدن به خانه مورد نظر یاسین سرعت ماشین را کم کرد.

تپش قلب جفتشان بالا رفته بود.

یاسین با فشردن فرمان سعی داشت استرسش را کنترل کند و رقیه تندتند خودش را با دستانش باد میزد و نفس‌نفس داشت.

از قبل به عمه‌ی همتا، ندا خانم، خبر داده بودند که قرارست به آن‌جا بروند؛ ولی به خاطر ذوق نسیم چیزی از نبود همتا به زبان نیاوردند.

حال مقابل در حیاط داخل ماشین نشسته بودند.

هیچ‌کدامشان جرئت نداشت پایین برود.

رقیه لب‌هایش را به درون دهانش برد و آن‌ها را به‌هم فشرد.

آن بغض بی مروت رحم نداشت، می‌رفت که بترکد.

رقیه گوشه‌ چشم‌هایش را فشرد و دوباره خودش را باد زد.

نفسش حبس شده بود، به سختی نفسی گرفت و گفت:

– یاسین تو برو… تو برو، من نمی‌تونم بیام.

یاسین متعجب نگاهش کرد و گفت:

– چی داری میگی؟ اون من رو نمی‌شناسه. قرار بوده تو بری پیشش.

رقیه صدایش را بالا برد که لابه‌لایش بغضش هم شکست.

– نمی‌بینی نمی‌تونم خودم رو کنترل کنم؟

سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:

– من… من نمی‌تونم بیام. خودت برو، من نمی‌تونم.

با گریه ادامه داد.

– من نمی‌تونم به اون چشم‌ها نگاه کنم و هیچ کاری نکنم.

یاسین درمانده گفت:

– گوش بده رقیه. اگه من برم و تو رو با این وضع توی ماشین ببینه، ممکنه شک کنه پس بیا با هم بریم. همین الآن که قرار نیست ماجرا رو بهش بگیم. من قراره فقط راننده‌ات باشم، همین.

رقیه ناله‌وار گفت:

– با این قیافه‌ام چی کار کنم؟ خنگه؟ می‌فهمه دیگه.

التماس کرد.

– یاسین من صداش رو بشنوم دوباره گریه‌ام می‌‌گیره. خودم رو می‌شناسم که میگم. تو برو بگو… بگو رقیه پاش درد می‌کنه. اَه اصلاً یک دروغی بگو دیگه، این‌جوری واسه این گریه‌ام هم یک بهونه پیدا میشه.

یاسین از ناله‌هایش داشت کلافه میشد.

نفسش را رها کرد و گفت:

– لااله‌الله! دختر تو چرا حالیت نمیشه؟ من نمی‌تونم تنهایی برم.

رقیه هقی زد و زمزمه کرد.

– می‌فهمه.

یاسین با تن صدایی پایین و لحنی آرام به حرف آمد.

– رقیه، همتا قسممون داد مراقب خواهرش باشیم.

با درنگ لب زد.

– به خاطر همتا. اون دختر… اون دختر… .

روی گرفت و آهی کشید.

خیره به در مقابلشان گفت:

– اون دختر الآن بعد خدا ما رو داره. الآن هم کلی ذوق دیدن خواهرش رو داره.

– بمیرم براش!

و دوباره هق‌ زد.

یاسین با تاسف آرام لب زد.

– پیاده شو.

و خودش کمربندش را باز کرد و از ماشین پیاده شد.

سمت در رفت؛ ولی رقیه هنوز داشت با خودش کلنجار می‌رفت.

ریه‌هایش تنگ شده بود عجیب.

یاسین که تعللش را دید، سمت ماشین چرخید و با حرکت سر به او اشاره کرد.

رقیه علی‌رغم میلش از ماشین خارج شد.

با کف دست اشک‌هایش را پاک کرد و سعی کرد تندتند پلک بزند؛ اما می‌دانست که تلاشش بی نتیجه‌ است.

می‌دانست اگر صدای نسیم را بشنود، تمام تلاشش به هوا می‌رود.

یاسین قبل از در زدن به رقیه نگاه کرد؛ پریشان بود و آشفته.

– آماده‌ای؟

رقیه نفسش را پرفشار خارج کرد و گفت:

– بزن.

یاسین دست مشت کرد و به در کوبید.

انگار نسیم منتظر ایستاده بود که تا صدای در بلند شد صدای پر ذوقش شنیده شد.

– اومدم‌، اومدم!

رقیه محکم لب پایینش را به دندان گرفت؛ ولی آن چشم‌های زبان نفهم باریدند.

صدای شاکی نسیم که بغض‌آلود بود، نزدیک در بلند شد.

– چه عجب!

در باز شد.

– همتا می‌خوام بزنمِ…ت… .

با دیدن رقیه‌ی سرخ شده و مرد غریبه کنارش صدایش تحلیل رفت و حرفش قطع شد.

متعجب به رقیه نگاه کرد.

رقیه خواست حرفی بزند؛ ولی بغضش اجازه نداد، ناچاراً در سکوت فاصله یک قدمی را هیچ کرد و او را در آغوش گرفت.

نسیم مات و مبهوت از روی شانه رقیه به یاسین نگاه کرد.

یاسین به معنای سلام برایش سر تکان داد؛ ولی نسیم اخمش کمی درهم رفت.

نگاهش چرخید.

همتا کجا بود؟

ماشین مقابلش که خالی بود.

گیج و منگ زمزمه‌وار لب زد.

– همتا!

صدایش فقط به گوش خودش رسید.

– نسیم؟ عمه؟ کیه؟

صدای نحیف پیرزنی توجه‌شان را جلب کرد.

رقیه تندی دماغش را بالا کشید و از نسیم فاصله گرفت سپس اشک‌هایش را پاک کرد.

ندا خانم وارد حیاط اصلی شد.

خانه‌‌اش دو حیاط داشت.

حیاطی که دیوارکش شده بود، کوچک‌تر از حیاط خلوتی بود که هنوز به طور کامل حصارکش نشده بود.

از آن‌جا که در سالن به در حیاط دید داشت، ندا خانم تا نزدیک در شد، با دیدن رقیه و مردی غریبه ناخودآگاه اخم محوی کرد.

دامنش را بالا داد و دمپایی‌هایش را پوشید.

حیاط حتی موزائیک شده هم نبود.

خاکی بود و درخت‌کاری شده.

سمت در رفت و کنار نسیم ایستاد.

رقیه مودبانه لب زد.

– سلام عمه.

– سلام دخترم.

نگاهش سمت یاسین سر خورد که یاسین گفت:

– سلام مادر جان.

ندا خانم سری به تایید تکان داد و زمزمه‌وار گفت:

– علیک السلام.

خطاب به رقیه گفت:

– اتفاقی افتاده؟ چرا گریه کردی؟

نگاهش را چرخاند و دوباره گفت:

– پس همتا کو؟

یک دفعه نگران شده بود و نگرانیش گویا به نسیم هم تزریق شده بود که تیله‌های سیاه و بی قرارش به دنبال همتا می‌چرخید.

رقیه تندی گفت:

– چیزی نشده‌‌. راستش نزدیک بود تصادف کنیم، من یک خرده ترسیدم.

ندا خانم به فکش زد و چشم‌های نسیم از حیرت گرد شد.

و باز هم به دنبال همتا چشم‌چشم کرد.

ندا خانم با نگرانی گفت:

– حالتون خوبه؟ اتفاقی که نیوفتاد؟

– نه چیزی نشد، به خیر گذشت.

– خدا رو شکر… حالا همتا کو؟

رقیه زیر چشمی به یاسین نگاه کرد.

جفتشان نمی‌دانستند چه جوابی بدهند.

– گفتم همتا کو؟

رقیه به ناچار گفت:

– اون… نیومد باهامون.

– چی؟!

“نچ”ای کرد و گفت:

– باز می‌خواد شوخی کنه؟ همتا؟ عمه؟ بیا بیرون، حنات دیگه واسه من رنگی نداره.

خواست از در عبور کند که رقیه و یاسین کنار رفتند.

ندا خانم همین‌طور ادامه داد.

– باز می‌خوای منِ پیرزن رو سوپ‌چی‌چی کنی؟

منظورش سوپرایزی بود که هیچ‌وقت نتوانست تلفظ درستش را یاد بگیرد.

یاسین با چشم و ابرو به رقیه علامت داد.

رقیه به سختی سعی داشت خودش را کنترل کند.

نسیم همچنان گیج بود و منگ.

رقیه لبخندی کذایی زد و چرخید.

رو به ندا خانم که به دنبال همتا بود، گفت:

– عمه جون راست میگم. این‌بار واقعاً همتا با ما نیومده.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
64 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

با اینکه باهات قهرم😌
باید بگم عااااالی نوشتی خیلی قشنگ نوشتی اصلنم به جنابعالی ربط نداره قلمت قشنگه🥸😌
واییییییییییی چقدر رقیه احساساتیه🥺
یاسین که بود و چه کرد؟

ALA
ALA
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

راست میگه یاسین که بود و چه کرد؟🤓😾

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  ALA
10 ماه قبل

با ورودش به ایران تمامی کتابخانه هارا سوزانده و تخت جمشید را تخریب نمود بزرگان و شاعران را در به در کرده و خود بر تخت پادشاهی تمرگید🤣🤣🤣🤣

ALA
ALA
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

وااااییییییی🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  آلباتروس
10 ماه قبل

آلاااااااااا اول به من گف چشم قشنگم حاححح حاحححح😎💕

ALA
ALA
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

😉😉😉😉😉نههههههههه

ALA
ALA
پاسخ به  آلباتروس
10 ماه قبل

اره راست میگی یادم رفت🫡😝
چشم قشنگم منم🤭🤗🫢

ALA
ALA
10 ماه قبل

منم با اینکه باهات قهرم و همیشه از هووم طرفداری میکنم 😊😇بهت میگم که محشر بودددددد🥹🤩🤩

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  ALA
10 ماه قبل

نگا نگا نگاش کنننننن🦦🚬
آلباتروسسسسسس این هوو چی بود سر من آوردیییییی🤺🩸

ALA
ALA
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

یعنی دوسم ندالی؟🥺🥺😭😭😭😭😭

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  ALA
10 ماه قبل

باید بررسی کنم بعد در اسرع تایم نتیجه رو به عرض شما میرسونم

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  آلباتروس
10 ماه قبل

هه ما هوو ها هوا همو داریم😎💪🏻

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  آلباتروس
10 ماه قبل

سلام مارا به خدا برسان🩸❤🫂

ALA
ALA
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

واااییییییی فقط بارونی که من گفتم🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣

ALA
ALA
پاسخ به  آلباتروس
10 ماه قبل

فردا بارون نیست ؟
گفتم شما که اون بالایی زود تر شاید متوجه بشی🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣

ALA
ALA
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

بررسی انجام شد؟🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣قربون هووی خفنم بشم🥰🥰🥰🤩🤩🤩🤩😘😘😘

ALA
ALA
پاسخ به  آلباتروس
10 ماه قبل

ها ها ها ها ها گل نرگسی بفرماااااااا تحویل بگیر🤪🤪🤪🤪🤑🤑🤑🤑🤑🤑

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  ALA
10 ماه قبل

مرضی این کتک میخواد بزنش لطفا

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  آلباتروس
10 ماه قبل

تو مرضیه نبودی؟
راضیه؟

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  آلباتروس
10 ماه قبل

تو راضیه نیستی پس راضیه کی بود؟🤣🤣🤣
خا داشتم میگفتم آلبالو جونم این آلا رو قشنگ بزن

ALA
ALA
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

هوووو؟😟😟😟😟😟😟😟🤯🤯🤯🤯

Batool
Batool
10 ماه قبل

خییییلی قشنگ بود عالی بیچاره این دوخواهر چقدر قلبم سوخت براشون واقعا چقدر سخته وتلخ مرسی قشنگم🙂

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

من چشم قشنگم
آلا چشم قشنگ
تصویب شد آتش بس را اعلام میدارم⚔🩸⚔
اینو پین کن هووم ملتفت بشه😂

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط 𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
ALA
ALA
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

من باید وسایلم رو جمع کنم از مد وان برم 😔😪🚶‍♀️

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

متن عذرخواهی انگلیسی رو واسه کیییییی میخوای بگو اگه واسه من نیس غیرتی بشم😎😂

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  آلباتروس
10 ماه قبل

𝒀𝒐𝒖 𝒌𝒏𝒐𝒘 𝒕𝒉𝒂𝒕 𝑰 𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒚𝒐𝒖 𝒗𝒆𝒓𝒚 𝒎𝒖𝒄𝒉 𝒂𝒏𝒅 𝑰 𝒄𝒂𝒏’𝒕 𝒃𝒆𝒂𝒓 𝒕𝒐 𝒃𝒆 𝒔𝒂𝒅 𝑬𝒔𝒑𝒆𝒄𝒊𝒂𝒍𝒍𝒚 𝒊𝒇 𝒕𝒉𝒂𝒕 𝒑𝒆𝒓𝒔𝒐𝒏 𝒊𝒔 𝒚𝒐𝒖 𝑰 𝒉𝒐𝒑𝒆 𝒚𝒐𝒖 𝒇𝒐𝒓𝒈𝒊𝒗𝒆 𝒎𝒆 𝒂𝒏𝒅 𝒌𝒏𝒐𝒘 𝒕𝒉𝒂𝒕 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒔𝒂𝒅𝒏𝒆𝒔𝒔 𝒉𝒖𝒓𝒕𝒔 𝒎𝒆 𝒎𝒐𝒓𝒆 𝒕𝒉𝒂𝒏 𝒊𝒕 𝒉𝒖𝒓𝒕𝒔 𝒚𝒐𝒖

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  آلباتروس
10 ماه قبل

فرستادم پی ویت

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  آلباتروس
10 ماه قبل

اگیگیگیگیگی 😂نخند خیلیم خوب گفتم

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  آلباتروس
10 ماه قبل

𝒀𝒐𝒖𝒓 𝒗𝒐𝒊𝒄𝒆 𝒊𝒔 𝒕𝒉𝒆 𝒃𝒆𝒔𝒕 𝒎𝒆𝒍𝒐𝒅𝒚 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒘𝒐𝒓𝒍𝒅 𝒀𝒐𝒖𝒓 𝒑𝒓𝒆𝒔𝒆𝒏𝒄𝒆 𝒄𝒐𝒎𝒇𝒐𝒓𝒕𝒔 𝒎𝒚 𝒎𝒐𝒎𝒆𝒏𝒕𝒔 𝑺𝒆𝒆𝒊𝒏𝒈 𝒚𝒐𝒖 𝒘𝒂𝒓𝒎𝒔 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 𝑰 𝒘𝒂𝒏𝒕 𝒚𝒐𝒖 𝒕𝒐 𝒓𝒆𝒕𝒖𝒓𝒏 𝒑𝒆𝒂𝒄𝒆 𝒕𝒐 𝒎𝒚 𝒍𝒊𝒇𝒆 𝒃𝒚 𝒇𝒐𝒓𝒈𝒊𝒗𝒊𝒏𝒈 𝒎𝒆? 𝑾𝒊𝒍𝒍 𝑰 𝒓𝒆𝒄𝒆𝒊𝒗𝒆 𝒇𝒐𝒓𝒈𝒊𝒗𝒆𝒏𝒆𝒔𝒔 𝒇𝒓𝒐𝒎 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒐𝒄𝒆𝒂𝒏 𝒐𝒇 𝒍𝒐𝒗𝒆?

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

آلباتروووووووووسسسسسسسسسسسسسس میکشمت

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  آلباتروس
10 ماه قبل

فدای سرم که اذیت میشم ینی راضیه قسمت قسمتت میکنم من اون عمه مخ گذاشتم …راضیهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه🗡🗡🗡🗡🗡🗡🗡🗡🗡🗡🗡

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

الان تو منو بخشیدی؟

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  آلباتروس
10 ماه قبل

😐

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

شرحه شرحت میکنمممممممم

ALA
ALA
پاسخ به  آلباتروس
10 ماه قبل

🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

آلا چاقو و پنجه بکس بیار منم میرم از کاوه کلتشو میگیرم

ALA
ALA
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

اوووووومددددددممممممممممممم هوووووووووو🏃‍♀️🏃‍♀️🏃‍♀️🗡🪓🛠🛠⚒️⚒️⚒️⚒️⚒️⚒️⚒️⚒️⛏️

ALA
ALA
پاسخ به  آلباتروس
10 ماه قبل

جرررررررررررر🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

حالا که من خفه شدم شماها باهم نمی سازین🤣🤣🤣
آقا نمیشه دعوا بی من صفا نداره 😂

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

راضیه دوباره پارتو بفرس این پارت پاک بسه کامنتا نابود بشه چه وضشههه🤣🤣🤣🤣
جنگ جهانی سوم شده تو کامنتا

لیلا ✍️
10 ماه قبل

خیلی قشنگ به تصویر کشیدی👌🏻 پرش زمانی فوق‌العاده بود✨ فقط این یاسین کیه؟ چرا من یادم نمیاد! خبری از فرزین نیست🤢🤒

لیلا ✍️
پاسخ به  آلباتروس
10 ماه قبل

آهان، حواسم نبود🤦‍♀️ از اول رمان شیفته‌اش شدیم😂

دکمه بازگشت به بالا
64
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x