رمان زیبای یوسف قسمت۱۴
کارن از کنار دیوار فاصله گرفت و مقابل در ایستاد.
فرزین را به داخل هل داد که رقیه مات و مبهوت کنار رفت.
فرزین با زدن پوزخندی به طرف پلهها رفت و غر زد.
– باز کارمون به این لونه سگ افتاد.
کارن چشم در چشمان حیرت زده رقیه لب زد.
– سلام.
رقیه پشت سرهم پلک میزد.
کارن پشت سرش را خاراند و نگاهی به کسری که عقبتر از او بود، انداخت.
او هم به طرف پلهها رفت.
نفر بعدی مهسا بود.
مهسا بازوی رقیه را نرم فشرد و گفت:
– میدونم غافلگیر شدی؛ ولی ببخش که بی خبر اومدیم.
و لپ رقیه را بوسید و از پلهها بالا رفت.
کسری سری برایش تکان داد و بعد از او چند نفر دیگر هم وارد شدند.
از بینشان فقط پویا و آرتین برایش آشنا بودند.
آرتین همایونفر! شخصی که او را بارها سر قضیه حکم همتا دیده بود.
بامداد و آرکا توجهای به او نکردند؛ ولی حبیب آرام سلامی کرد.
آرتین نیز سر تکان داد.
پویا لبخند بی معنایی زد و با حرکت انگشتانش به او سلام کرد.
سجاد آخرین نفری بود که وارد راهرو شد.
در را بست و او هم برای رقیه سر تکان داد و زمزمهوار و مودبانه لب زد.
– سلام.
با تردید او نیز از پلهها بالا رفت.
رقیه هاج و واج به پلههای خالی نگاه کرد.
آنها دیگر که بودند؟
اصلاً چرا فرزین و بقیه به اینجا آمده بودند؟
چه اتفاقی افتاده بود؟!
به خودش آمد و با اخم سریع خود را به سالن رساند.
آنها را دید که خیلی پررو پررو روی مبل نشستند.
اخمش غلیظتر شد و به طرفشان رفت.
– شماها اینجا چی کار میکنین؟
فرزین خطاب به حبیب که کنارش نشسته بود، گفت:
– نگفتم مهمونداری بلد نیست؟
رقیه از حرفش دندان به روی هم فشرد و گفت:
– چرا اومدین اینجا؟ اصلاً… اصلاً اینها کین؟
مهسا به حرف آمد.
– رقیه جون بیا بشین، بهت میگیم.
– همینجوری راحتم!
شاکی و عصبی به نظر میرسید.
بیشتر هم از دست کسری و کارن دلخور بود که کاری برای همتا نکرده بودند؛ ولی مگر او چهقدر از ماجرا خبر داشت؟
مهسا نگاهی به جمع کرد و دوباره رو به رقیه گفت:
– گوش کن… .
کسری به میان حرفش پرید.
با همان لحن خونسردش خیره به شیشه میز گفت:
– در مورد همتاست.
سرش را بالا آورد و چشم در چشم رقیه محکم گفت:
– بشین.
رقیه پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
– چشم جناب سرگرد!
بابت تعداد زیادشان تمام مبلها پر شده بود.
مهسا روی دسته مبل نشسته بود و پویا و سجاد هم پایین مبل روی زمین نشسته بودند.
رقیه هم با غیظ روی زمین نشست و دستهایش را تکیهگاه بدنش کرد.
عصبی و کلافه خیره کسری بود.
***
تابلو را برداشت و از روی چهارپایه بلند شد.
به اطراف نگاهی انداخت تا جای خالیای برای تابلو پیدا کند.
چشمش به تابلوی کاغذی افتاد که با چسب به دیوار بالای تخت نصب شده بود.
سمت تخت رفت و تابلوی دستش را به تاج تخت تکیه داد و خودش هم روی تخت ایستاد.
به تابلوی کاغذی نگاه کرد.
همان تابلویی بود که خودش به همتا هدیه داده بود.
همان روز تولدش.
چند سال قبل بود؟ خیلی پیش.
با نگاهش شعر را خواند.
“کدام شاخه گل خوشبو را تقدیمت کنم که وجودت سرچشمه همه زیباییهاست!”
آهی سینهاش را خالی کرد.
به تابلو دست کشید.
خاک رویش نشسته بود.
آه دوبارهای کشید و با احتیاط چسبها را از دیوار جدا کرد.
به یکی از چسبها دست زد.
هنوز خاصیتش را از دست نداده بود.
پوزخندی زد و خیره به تابلوی کاغذی لب زد.
– معرفت این چسب خیلی بیشتر از تو بود همتا… خیلی بیشتر.
تابلوی کاغذی را به کناری پرت کرد و به طرف تابلوی خودش رفت.
آن را به دیوار نصب کرد و با عشقی تلخ به چشمان خواهرش زل زد.
دستش را بالا برد و با شستش زیر چشم همتا را نوازش کرد.
دیگر بغضش نمیآمد، آخر بغض برای همیشه خانهنشین گلویش شده بود، دلیلی نداشت این همه راه را برود و از آرامش لحظهای تا آشوب ابدی دلش لیلی بزند؛ ظاهراً تصمیم گرفته بود برای همیشه در گلویش بخوابد تا بیخودی راه نرود.
اینگونه بهتر بود، نه؟
از تخت پایین رفت.
خسته شده بود و خوابش میآمد؛ ولی قصد نداشت به این زودی بخوابد.
خیلی وقت بود که تا سر درد نمیگرفت نمیخوابید.
خب وقتی از خستگی بیهوش نمیشد، افکار به او حمله میکردند.
طاقت دیدن آن افکار و خاطرهها را نداشت.
نبود همتا کم دردی نبود، نمیتوانست خاطراتش را هم تحمل کند.
از اتاق خارج شد و با بی حوصلگی از پلهها پایین رفت.
توی فکر بود و متوجه اطراف نبود.
وقتی وارد سالن شد، صداهایی را شنید.
صداهایی که تنها متعلق به یک نفر نبود.
مهمان داشتند؟!
از کی بود که این خانه بوی پای مهمان نگرفته بود؟
سمت صدا رفت و از پلهها فاصله گرفت.
با برداشتن چند قدم و رسیدن به پیچ سالن چشمانش از دیدن اشخاص مقابلش گرد شد.
این همه نفر؟!
همانجا کنار دیوار خشکش زده بود.
ظاهراً بحث داغی هم داشتند که متوجهاش نشده بودند.
فرزین انگشت کوچکش را داخل گوشش کرد و گوشش را خاراند سپس نگاهی به ناخنش کرد و آن را به سینه لباسش مالید.
داشت از بحث کسل کنندهشان خوابش میگرفت.
هنوز هفت سال و دو ماه و نیم دیگر تا آزادیش مانده بود؛ ولی به واسطه کسری او و بقیهشان را آزاد کرده بودند، البته که حبس پویا، مهسا و سجاد خیلی کمتر بود چون جرم سنگینی نداشتند شاید کمتر از سه ماه حبس کشیدند.
پارت قشنگ و دلچسبی بود😍 خوشحالم که همه کنار هم جمع شدند😅 فقط جای همتا خالیه. راستی شهاب توی زندانه؟
منم خوشحال شدم سر این پارت
اره تو جلد اول گفتم که دستگیر شد.
باز این اکیپ زلزله جم شدن 😂😂😂
فقط جان ما ایندفعه مهسا ابتکار به خرج نده 🤣🤣🤣
😂😂😂
این پارت قول میدم خیلی بهتون خوش بگذره😉
دیدیدنگ و اکیپ خفن زیبای یوسف درکنار هم جمع میشوند ایران خودتو بگیر که زلزله درراه 🤣🤣
بیچاره نسیم الان از دیدن این طایفه غش نکن صلوات 😂😂😂😂
شاید یکیشون عاشقش شد؟😂 من میگم کارن برای نسیمه، کسری هم واسه همتا
میگم آلبایی، یهکم از چهره و ظاهر لباسای شخصیتها هم توصیف کن تا بهتر باهاشون ارتباط بگیریم، حالا نه واضح ها! ولی قدری باید بدونیم که چه شکلیاند😊
باور کن لیلا جان منم به این فکر میکردم کلا تو هر رمانی که میخونم تا یه دوتا شخصیت پسر ودختر مجرد دیدیم بهم وصلشون کردم خیلی علاقه دارم به این کار خصوصا اگه زیاد باشن تواین رمان به اوج خوشی وعلاقهم رسیدم چون خیلی زیادن 🤣🤣🤣
اره آلبا جون واقعا اگه یکم راجب تیپ واستایلشون بگی خیییلی خوب میشه
😂😂😂 تا ببینیم حدست واسه جفتا چیه درست از آب درمیاد یا نه😉
عزیزدلم من توصیفاتو کردم چه تو جلد اول و چه تو این جلد البته درست نیست توصیفات یه بار و یه جا بیان بشه و منم سعی کردم از این اتفاق دوری کنم برای همین توصیفاتو بارها مرور میکنم کافیه کمی دقت کنین.
نه منظورم اینه که باید جزئیات فضا و ظاهر اون فرد مثلاً دارم میگم رقیه موهای فرش را داخل شالش جا داد.
اینجوری مخاطب بهتر میتونه اون لحظه حالات شخصیت و اون صحنه رو تصور کنه
منظورم این نبود که یکی جلوی آینه وایستاده و قیافهاش رو شرح بده😂 شاید یکی از اول نخونده باشه یه جاهایی باید مثلا بگی برق شیطنت در چشمان سیاه فرزین دزخشید.
سعی کردم در نظرش بگیرم.👍
اونا رو گفتم و بازم میگم
در واقع نباید توصیفاتو یه جا گفت و اگه تو خاطر شما بوده باشه چه از جلد اول و چه تو این جلد من تا حدودی که خواننده بتونه شخصیتها رو تصور کنه توصیف کردم. در آینده هم بازم توصیفات دارم تا برای خواننده مرور بشه.
دقیقا😂😂😂
روحیه نسیم اصلا به اونا نمیخوره… خوناشامن!
😅😅😅😅ولله که عجب خوناشامی هستن خصوص فرزین بیشعورش😂😂😂
چقد مهمونای پرویی😂😂
خسته نباشیدد❤
جان دلم😍
بازم یادت رفت بهم بگی چشم قشنگ
باور کن سر این گفتم الان گیر میده😂😂😂تعجب گردم که اول گیر ندادی حالا فهمیدم مغزت خواب بوده
نگا نگا نگا فقط میخواد حرص منو دربیاره عجب خبیثی هستی تو زورت به یه بچه ۱۷ ساله رسیده💔🥲
اوخیییی ۱۷ سالته خاله😂
مگ چقد ازم بزگ تری؟
۳۶ منهای ۱۴ کن بعد بعلاوه ۲۲ کن بعد تقسیم ۴ بعد دوباره بعلاوه کن اونم بعلاوه هشت… سنم به دست میاد😎
شوخی میکنی؟
19?
شوخی نیست
باااااازم یادت رفت بم بگی چصم قشنگ
تو تا سوتی ندی ول نمیکنی😑😑
بیچاره آلبا تروس که بش چشم قشنگ نگفت فکرکنم الان حسابش با کرام الکاتبین آلبا جون برو خواهر دکمه ی الفرارو فعال کن وفرا کن از این ورپریده ی چشم قشنگ 🤣🤣🤣🤣
هیییی😪🤦♀️🤦♀️🤦♀️😂
همش تقصیر یک بشریه که رمان زیبای یوسف مینویسه
🤣🤣🤣عه حالا تو نگو😂
راضیههههههههههههههههه
کوچه علی چپ کدوم طرفه؟🚶♂️🚶♂️🚶♂️🚶♂️
بیا خودم میبرمت🪨🔪
مامانم گفته به حرف غریبهها گوش نکنم😝
قیمه قیمه ات میکنم
خسته نباشی البا جان😚😙
مرسی از لطفت عزیزدلم
هوو ب توام چش قشنگ نگف بیا بزنیمش😌
راس میگی 😡😡😡😡
حملههههههههههه👊👊👊👊👊👊