رمان زیبای یوسف قسمت۱۵
قرار بود دوباره یک گروه شوند.
هنوز هم گاهی از اینکه از کسری و کارن رو دست خورده بود، عصبی میشد.
خب اصلاً توقع نداشت این دو نفر پلیس باشند.
قرار بود همتا را هم به تیم برگردانند.
سرهنگ و کسری به همراه کارن و آرتین همچنین با چند مامور دیگر توانسته بودند رای بقیه را جلب کنند و حکم آزادی همتا را به دست آورند، هر چند که کار سادهای نبود و بیشتر از یک هفته زمان برد تا راضیشان کنند، آن هم به شرط و شروطش!
رقیه که تازه به عمق ماجرا پی برده بود، نمیدانست سر کسری را بابت نقشه احمقانهاش که باعث شده بود همتا این مدت زجر بکشد، به میز بکوبد یا… یایی نداشت، باید همین کار را میکرد!
با خشم گفت:
– صبر کن ببینم. تو… .
طاقت نیاورد و سمت کسری خیز برداشت؛ اما از آنجا که مهسا کنارش روی دسته مبل نشسته بود، سریع ایستاد و دست به دور کمرش حلقه کرد.
– ولم کن.
اما مهسا رهایش نکرد.
رقیه رو به کسری پرخاش کرد.
– تو میفهمی با همتا چی کار کردی؟ میخواستن اعدامش کنن! رفیق من تا پای مرگ پیش رفت. الآن هم معلوم نیست چه بلاهایی سرش آوردن. اون وقت تو… اون وقت تو… .
دید که نمیتواند از دست مهسا خلاص شود، سعی داشت با پایش به کسری بزند؛ اما فاصلهشان به اندازه یک وجب اضاف آمده بود.
فرزین نفسش را فوت مانند آزاد کرد و سرش را به تاج مبل تکیه داد که چشمش به نسیم افتاد.
شوکه شده سرش را از روی تاج مبل برداشت.
نسیم از حرفهای رقیه خشکش زده بود.
هیچ حرفهایش را نمیفهمید، درکشان نمیکرد.
رقیه همینطور داشت جیغجیغ میکرد که فرزین خیره به نسیمِ ماتم زده خطاب به رقیه لب زد.
– مهمون داشتی؟
صدایش با اینکه آرام بود؛ ولی به گوش رقیه رسید.
رقیه که تازه متوجه نسیم شد، وحشت زده “هین”ای کشید و چرخید که چشم در چشم نسیم شد.
نسیم خیلی کوتاه به فرزین و آن چشمهای عسلی کنجکاوش نگاه کرد و دوباره به رقیه زل زد.
رقیه مسکوت زمزمه کرد.
– نسیم!
نسیم پلک آرامی زد و قدمی به طرفشان برداشت.
قدم بعدی را هم برداشت و آرام به جمعشان نزدیک شد.
نگاه گذرایی به بقیه انداخت سپس رو به رقیه گفت:
– همتا رو اعدام کردن؟!
رقیه دستهای مهسا را کنار زد و به طرف نسیم رفت.
نمیدانست چه بگوید، زبانش بند آمده بود، لال شده بود.
رقیه نفسزنان آب دهانش را قورت داد و زمزمه کرد.
– نه، چیزه… .
سرش را به چپ و راست تکان داد و دوباره آب دهانش را قورت داد.
نسیم با همان لحن آرامش گفت:
– مگه نگفتی اون رو بردن زندان؟
رقیه سر چرخاند و نگاه با استیصالی به بقیه انداخت، دوباره به نسیم چشم دوخت و با سر جوابش را داد.
نسیم دوباره پرسید.
– پس این حرفها چیه؟
رقیه جز نفس زدن کار دیگری نمیکرد.
گیج شده بود و درمانده.
مهسا که اوضاع را چندان خوب نمیدید، تکخند کذاییای زد و گفت:
– عه رقیه جان معرفی نمیکنی؟
لبخند دنداننمایی به نسیم زد و گفت:
– سلام، من مهسام.
نسیم واکنشی به حرفش نشان نداد.
چشم از او گرفت و دوباره به رقیه زل زد.
رقیه هم فرصت را چنگ زد و سریع بحث را عوض کرد.
با دستپاچگی گفت:
– آ… آره.
تکخند مضطربی زد و گفت:
– به کل یادم رفت.
بازوی نسیم را نرم گرفت و گفت:
– نسیم جان اینهایی که میبینی دوستهامن… عه… .
با دست دیگرش به مهسا اشاره کرد و گفت:
– این که خودش رو معرفی کرد. اون یکی داداششه، سجاد.
سجاد برای نسیم سری تکان داد و رقیه کسری را نشان داد.
– کسری و اون هم برادرش کارن… خب عه… .
حبیب را نشان داد و گفت:
– اوشون هم حبیبه.
با غیظ ادامه داد.
– اونی هم که میبینی فرزینه… اون دو نفر هم بامداد و آرکا… این هم پویاست… عه آهان این هم آرتینه، یکی دیگه از بچهها.
به خودش رسید و زمزمه کرد.
– این هم منم.
نسیم با بی تفاوتی نگاهش کرد که رقیه تندی چشم از او گرفت و رو به بچهها گفت:
– عه بچهها؟
به ساعد نسیم چنگ زد و او را کمی به جلو کشاند که شانه به شانهاش ایستاد.
– نسیم، خواهر همتا.
همه با حیرت به همدیگر نگاه کردند الا کسری، کارن و همینطور آرتین.
خب آنها بابت تحقیقات سریشان خیلی چیزها از زندگی همتا میدانستند، مخصوصاً از خواهر پنهان شدهاش!
فرزین نیشخندی زد و با گیجی گفت:
– جانّ؟ خواهر؟!
لبخند کذایی زد و گفت:
– داری شوخی میکنی؟
رقیه با جدیت گفت:
– هیچ هم شوخی نیست.
فرزین با بهت دوباره به نسیم نگاه کرد.
نسیم هم به او خیره بود.
فرزین نمیتوانست این دختر را باور کند.
همتا خواهر داشت و او خبر نداشت؟!
یک چیز مهم! چرا قلبش تند میزد؟ برای چه نفسنفس داشت؟ چرا… چرا خیره آن چشمان سیاه بود؟
چشمهای همتا هم سیاه بودند؛ ولی این چشمها… خب… خب… .
نسیم با بی تفاوتی نگاهش را از او گرفت و در سکوت به رقیه نگاه کرد؛ ولی فرزین همچنان به او خیره بود.
وحشت رقیه هر لحظه داشت از خیرگی نسیم بیشتر میشد.
نسیم بالاخره لب باز کرد.
– همتا رو اعدام کردن؟
رقیه جوابی نداد، حتی سرش را به طرفش نچرخاند.
نسیم با بی طاقتی بازویش را گرفت و او را به سمت خودش چرخاند.
نگاه بی قرارش کافی بود تا رقیه به حرف آید.
رقیه دستش را به پشت گردنش رساند و با منمن گفت:
– نه، یعنی… عه خب ببین هر کسی ممکنه یک اشتباهی بکنه، پ… پلیسها هم به اشتباه میخواستن همتا رو اعدام کنن که خب عه متوجه اشتباهشون شدن.
و لبخند دستپاچهای زد و آب دهانش را قورت داد.
نسیم با آشفتگی به بقیه نگاه کرد.
رو به مهسا لب زد.
– شما آبجیم رو میشناسین؟
مهسا به بقیه نگاه کرد.
در جواب نسیم زبان روی لبهایش کشید و گفت:
– آره. د… دختر خیلی خوبی بود.
تندی حرفش را اصلاح کرد.
– یعنی خوبیه!
و لبخند مصنوعیای زد.
نسیم با نفسنفس چشمانش را بست که رقیه با نگرانی گفت:
– حالت بده؟
نسیم با درنگ میان پلکهایش را باز کرد.
رو به کسری که تا چندی پیش مخاطب رقیه بود، گفت:
– از همتا خبری دارین؟
کسری در سکوت فقط نگاهش میکرد.
بغض نسیم به چشمهایش رسیده بود و آن تیلههای سیاه را براق کرده بود.
و چرا فرزین با منگی آب دهانش را قورت داد؟
چرا نمیتوانست نگاه از آن چشمها بگیرد؟
ورزش هم که میکرد در این حد قلبش محکم نمیکوبید.
هوای خانه گرم نشده بود؟
چرا احساس میکرد پوستش دارد میسوزد؟
بامداد زمزمهوار لب زد.
– فکر کنم حقشه بدونهها.
نسیم با پریشانی به بامداد نگاه کرد.
رقیه عصبی و درمانده به موهای زیر شالش چنگ زد و پشت به بقیه ایستاد.
اگر همتا میفهمید ماجرا را به نسیم گفتهاند، او را میکشت؛ ولی خب الآن چه کند؟
با نسیم چه کند؟
چهطوری آرامش کند؟
مگر چاره دیگری برایش مانده بود؟
همتا درک میکرد، مگر نه؟
نه! همتا اگر پای نسیم به وسط میآمد، بی منطقترین میشد.
او را میکشت، میکشت!
کسری همانطور خیره به چشمهای نسیم لب زد.
– میدونی همتا چرا رفته زندان؟
نسیم با بغض جواب داد.
– رقیه یک چیزهایی گفت.
کسری دوباره پرسید.
– از کار خواهرت چیزی میدونستی؟
نسیم سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
– هیچ وقت نذاشت بفهمم.
– پس لازم نیست بدونی. همینقدر بدون که همتا امروز_فردا برمیگرده.
پلک نسیم پرید.
با بهت به رقیه که با تاسف خیرهاش بود، نگاه کرد.
شنیده را باور نداشت.
گوشهایش که چپکی نشنیده بودند؟
قدمی به عقب تلو خورد و خطاب به کسری گفت:
– ولی رقیه گفت که… حبس ابد خورده.
– این رو نگفت که اشتباه گرفتنش؟
قطره اشک نسیم روی گونهاش چکید.
مورمورش شده بود و از درون داشت میپاشید.
و این احساس را کس دیگری هم چند قدم دورتر داشت.
فرزین!
چشم به آن قطره اشک دوخته بود.
بغض صدای نسیم گوشهایش را میسوزاند.
یادش نمیآمد بعد از مرگ مادرش آخرین بار کی این چنین از درون منقلب بود.
نسیم دهانش را باز کرد و با همان اشکهایی که یکی پس از دیگری روی گونههایش میچکید، گفت:
– یع… یعنی… یعنی آ… آبجیم برمیگرده؟ هم… همتا برمیگرده؟ برمیگرد… برمیگرده؟
با سست شدن بدنش به عقب مایل شد که رقیه سریع او را گرفت.
چشم از پلکهای بسته شده نسیم گرفت و رو به کسری پرخاش کرد.
– اینجوری خبر میدن؟
کسری به جسم بیهوش نسیم زل زده بود و اعتنایی به حرفش نکرد.
رقیه با کلافگی دوباره گفت:
– یک کدومتون پاشین ببرینش بالا.
فرزین بی اختیار خواست بلند شود؛ اما رانهایش سست شده بود و مورمور میکرد.
کارن از روی مبل بلند شد و به طرف رقیه رفت.
نسیم را بلند کرد و همراه رقیه سمت پلهها رفت.
فرزین با ضربهای که به بازویش خورد، چشم از جای خالی نسیم گرفت.
گیج و منگ به حبیب نگاه کرد که حبیب زمزمه کرد.
– کجایی؟
– ها؟!… ه… هیچی، همینجا.
و سرش را تند به چپ و راست تکان داد.
قلبش داشت سینهاش را سوراخ میکرد.
اخم درهم کشید و به سینه چپش چنگ زد.
چه مرگش شده بود؟
با همان پاهای سستش بلند شد تا به آشپزخانه برود.
باید کمی آب میخورد.
خیلی گرمش بود، خیلی!
سمت یخچال رفت.
بطری آب را برداشت و چند قلپ از آن خورد.
باقی آب خنک را روی سرش ریخت.
کمی فقط کمی خنک شده بود.
رقیه عبوس از پلهها پایین آمد.
نگاهی به بقیه انداخت.
همه به نحوی خود را سرگرم داشتند.
بعضی با گوشی بعضی هم با سکوت.
ظاهراً حرفی نمانده بود.
تصمیم گرفت به آشپزخانه برود تا چای درست کند.
فرزین را که توی آشپزخانه پشت میز دید، لحظهای مکث کرد.
با نفرت نگاهش کرد.
پسرهی شوم!
با پشت چشم نازک کردن وارد آشپزخانه شد و سعی کرد به حضور فرزین بی توجه باشد.
از کنار یخچال گذشت که بابت خیس بودن سرامیکها پایش لیز خورد و به پشت روی زمین افتاد.
فرزین از صدای کُپ افتادنش از فکر خارج شد و سرش را بالا آورد.
رقیه با چهرهای درهم ایستاد و به فرزین که خیس بود، نگاه کرد.
شاکی گفت:
– اینجا چرا خیسه؟
فرزین خیرهخیره نگاهش کرد.
رقیه لبهایش را بههم فشرد و هم زمان با تکان دادن دستش غر زد.
– من رو باش با کیم.
و به سمت اجاق گاز رفت.
کتری را برداشت و به طرف سینک رفت تا آن را پر آب کند.
کتری داشت پر آب میشد که یک دفعه فرزین به شانه رقیه چنگ زد و او را به طرف خودش چرخاند.
رقیه سریع دستش را پس زد و با ترشرویی گفت:
– هی فکر نکنم دیگه محرم باشیم!
فرزین چهرهاش را درهم کشید و لب زد.
– خیلی خب تو هم.
دستش را روی لبه سینک گذاشت و کمی سمت رقیه مایل شد.
زمزمه کرد.
– واقعاً نسیم خواهر همتاست؟
با اینکه شبیهاش هم بود؛ ولی هنوز شک داشت.
رقیه پشت چشم نازک کرد و سمت کتری چرخید که آب از آن داشت سرریز میشد.
شیر را بست و در همان حین گفت:
– واسه تو همیشه باید دو بار تکرار کرد.
کتری را برداشت و روی اجاق گاز گذاشت.
فرزین عصبی به سمتش چرخید و گفت:
– پس واسه چی من هر لحظه که میاومدم نمیدیدمش؟
رقیه خنثی نگاهش کرد و با بی تفاوتی لب زد.
– چون همتا نمیخواست که تو بدونی اون خواهر داره.
فرزین با تعجب اخم کرد و پرسید.
– اون وقت چرا؟
رقیه پوزخندی زد و عوض جوابش از آشپزخانه بیرون رفت.
فرزین به جای خالیش چشم تنگ کرد و دوباره به فکر فرو رفت.
پس آن دختر واقعاً خواهر همتا بود؟
ابروهایش را بالا داد.
اما همتا کجا، این دختر کجا.
تا حدودی شبیه بههم بودند؛ اما باز هم بههم نمیخوردند، آسمان تا آسمان بینشان تفاوت بود.
در چهل و هشت ساعتی که قرار بود آماده شوند و به زاهدان بروند تا همتا را بیاورند، نسیم لحظهای هم آرام و قرار نداشت.
از شدت استرس و هیجان گاهی حالت تهوع به او دست میداد.
در تمام مدتی که نسیم به دور خود میچرخید، نگاه فرزین بود که زیر زیرکی دنبالش میکرد.
خودش هنوز هم نمیفهمید چهاش شده.
کسری یقه پشت کتش را درست کرد و رو به رقیه گفت:
– تا رای قاضی زاهدان بیاد کمی زمان میبره، ممکنه سه چهار روزی طول بکشه.
نسیم با نگرانی گفت:
– مگه نگفتین رضایت دادن همتا بیرون بیاد؟
کارن در جوابش گفت:
– چرا؛ اما یک خرده تو دادگاه ممکنه علاف بشیم. به هر حال یک سری کارها مونده.
نسیم با دلواپسی زمزمه کرد.
– دادگاه؟
چشمانش را بست و نفسش را رها کرد.
قرار بود کسری و کارن به همراه آرتین به زاهدان بروند و اینک همه جلوی در سالن جمع شده بودند.
پاهای نسیم رمق نداشت که تا پایین پلهها به بدرقهشان برود و آرام و سست زیر نگاه فرزین سمت مبلها رفت.
برای شنیدن صدای خواهرش تاب و تحمل نداشت.
سرش را به تاج مبل تکیه داد و چشمانش را بست.
حالش اصلاً خوب نبود.
رقیه کنار در به مردها نگاه میکرد که داشتند از راهرو خارج میشدند.
فقط حبیب و سجاد به استقبالشان تا پایین رفته بودند، بقیه دم در ایستاده بودند.
فرزین چشم از نسیم گرفت و خود را به رقیه رساند.
آرام آستینش را کشید که رقیه متوجهاش شد.
زمزمهوار گفت:
– فکر کنم حالش ناخوشه.
رقیه لب زد.
– کی؟
فرزین با سر به پشت سرش اشاره کرد و گفت:
– اون.
رقیه با نگرانی و ترس به سمت مبلها دوید و با صدای بلند گفت:
– نسیم؟ نسیم؟!
توجه همه به آنها جلب شد.
نسیم از صدای بلندش تکان محکمی خورد و وحشت زده گفت:
– چیه؟ چی شده؟
رقیه روی مبل نشست و با هول و ولا پرسید.
– حالت خوبه؟
نسیم با گیجی گفت:
– آره.
– حالت تهوع نداری؟
– نه.
– سرت هم گیج نمیره؟
– نه.
رقیه دوباره پرسید.
– خسته نیستی؟ احساس سستی نمیکنی؟
نسیم کلافه شد و گفت:
– عه رقیه! میگم خوبم.
رقیه زیر لب گفت:
– آخه… .
عصبی نگاهش را چرخاند؛ ولی با جای خالی فرزین مواجه شد.
پسرهی احمق!
نسیم دستش را گرفت که توجهاش جلب شد.
آرام گفت:
– به نظرت همتا رو کی میارن؟
طفلکی ذوق داشت و به سختی خودش را آرام نگه داشته بود.
رقیه نفسش را رها کرد و لبخند تلخی زد.
– اونطور که اونها گفتن تا سه_چهار روز توی زاهدانن. رفت و برگشتشون رو هم حساب کنیم… .
چشمان بی قرار نسیم را که دید، حرفش را عوض کرد.
– خیلی طول نمیکشه، به زودی میبینیمش.
نسیم لبهایش را درون دهانش برد و دماغش را بالا کشید.
سرش را زیر انداخت.
تکخند تلخی زد و با بغض زمزمه کرد.
– دلم براش تنگ شده.
رقیه آهی کشید و او را بغل کرد.
زیر گوشش لب زد.
– بالاخره میاد. اون موقع یک دل سیر کتکش میزنیم، باشه؟
صدای او هم بغض داشت.
مهسا خیره به آن دو از بازو به در سالن تکیه داد و زمزمه کرد.
– ای جانم!
با سر و صدای پسرها به پویا و برادرش و بامداد که کنارشان بود، نگاه کرد.
از فضای پیش آمده اشک پویا داشت درمیآمد.
به سقف خیره بود و تندتند پلک میزد.
سجاد که کنارش ایستاده بود، سرش را سمتش خم کرد و گفت:
– راحت باش.
پویا دماغش را بالا کشید و گفت:
– چی د… داری میگی؟ یک لحظه چ… چشمهام سوخت.
صدای بامداد از طرف دیگرش بلند شد.
– جون خودت! الآن چشمهات خیسه.
پویا عصبی نگاه از سقف گرفت و خطاب به جفتشان گفت:
– اَه و… ولم کنین. عین ش… شیطان دم گوشم و… و… وز وز میکنن.
و با چند قدم بزرگ از آنها فاصله گرفت.
بامداد پوزخندی زد و از گوشه چشم به سجاد نگاه کرد.
سجاد در جواب نگاهش زمزمه کرد.
– همیشه قپی میاد.
لب بامداد بیشتر کج شد و گفت:
– شونهام بد گرفته.
چشمکی زد و سمت کاناپههای مقابل تلوزیون رفت.
لبخند سجاد خشک شد.
با نفرت به بامداد نگاه کرد که داشت پشت به او قدم برمیداشت.
صدای آرکا آرام بلند شد.
– من هم یادت نره.
سجاد با خشم چشمانش را بست.
لعنت به هر دویشان.
خدا مرگشان بدهد اصلاً.
عوضیهای فرصت طلب.
داخل زندان نشده بود یک روز از دستشان راحت باشد.
مدام ماساژ، ماساژ، ماساژ!
اوایل در شر بامداد گیر افتاده بود؛ ولی تا آرکا هم سلطانگری بامداد را دید، دستور داد او را هم ماساژ دهد.
آخر انگشتان لاغرش چهقدر توان داشتند؟
بابت زندانی بودنش حتی لاغرتر از قبل هم شده بود.
خب کم حرص نمیخورد.
اصلاً تمام سختی زندان یک طرف، فرصت طلبیهای این دو غول بی شاخ و دم هم یک طرف.
واقعا عالیییییی بود زبانم عاجزه از بیان نمیدونم چی بگم فوق العادس شخصیت ها دیالوگها هم شادی هم غم دریک آنی حرف نداری دختر رودست زدی فرزین ونسیم باورنکردنی مهسا هم چقدر باحاله این دختر خیلی به دلم نشست بیچاره سجاد گیره چه آدمای ظالمی افتاده🤣🤣🤣پویا هم چه احساساتی خیلی خوبه مرسیییییی عزیز پارت بینظیری بود🤩🥳😍😍😍😍😍😍
انرژیتو برمممم😍
نوش نگاهت چشمقشنگ من
😁😁😁😁😁😁
مرسسسسسی قلبم
واییی من نخوام این پارت تموم شه کی رو باید ببینم🤬⚔️ این فرزین چرا همچین شد؛ مطمئناً یهو عاشق خانوم نشده! حسم میگه این نسیم رو از قبل میشناخته هر چی هست مربوط به گذشتهست😅 رقیه هم که همش در حال پاچه گرفتنه فقط اون لحظه که داشت معرفی میکرد آخرش به خودشم اشاره کرد و گفت: اینم که منم😂 چهقدر از سجاد بیچاره بیگاری میکشند زورگوها😑🤣
😂😂😂شما فقط حدس بزن
خوشحالم خوشت اومده انرژی مثبت
من شَم کارگاهیم بالاست😎 واسم جای سواله چرا ویو این رمان اینقدر کمه🤔 حتماً باید صحنههای پورن نشون بده تا جذبش بشید یا نه، یکماه، یکماه پارت بذاره اونم در حد چهار خط! البته چیزی که روشنه اینهکه، چنین رمانهای آبکی که مخاطب زیاد دارند طبیعیه که از روی هیجان و کنجکاوی بیشتر به سمتش جذب میشند و بهطور قطع اثر ماندگاری نخواهد بود؛ اما آلباجان تو به کارت ایمان داشته باش، به این مخاطبهای هر چند کم؛ اما خاص و موندنی😍
من هرگز امیدمو از دست ندادم
راستش این من نیستم که ضرر میکنم بقین که همچین رمانیو از دست میدن😎😂
ولی مرسی بابت انرژیت انرژی مثبت چشم قشنگ من😉
این عده از بی فرهنگی ونادونیشونه که چنین رمان های مزخرف وبدرد نخوریو تقدیم چشاشون میکنه واز خیر این رومان های فوق العاده میگذرن ولله کنجکاویشون بخوره توسرشون که سراغ این رمان های مسخره وعلکی میرن دوست دارم این افرادو خفت کنم 😡🫤
مهسا سوتی😂😂😂
😂😂😂بدم سوتی
چه پارت دل نشینی بود واقعا
خسته نباشی البا جان
قربانت چشمقشنگم
منو بیار تو رمان حال این دوتا غولو بگیرم انقدر بچمو اذیت نکنن 😎
زن آقا سجاد وارد میشهههههه
چشمممممم قشنگ آلبالو وارد میشهههههه
😂😂😂😂
حرص نخور خواهر شوهرت هست
مرسی که خوندی
چشم قشنگ😬🤕
ولی تو یه خائنی 😑 اول آرکا رو میخواستی که🤨
ببین من چه وفادارم🤣 از اول فرزین چشمم رو گرفت
تو وفادار نیستی خواهر تو قانعیییی😂😂😂😂
😂😂
تو زن زندگیای👌😌
👰🤣
یه بررسی کردم دیدم آرکا زیادی خشکه نمیشه باهاش کنار اومد ولی سجاد خوبه تازه آشپزیم بلده🤣🤣🤣🤣
خائن یه بنده خداییه که سر ی چشم قشنگ گفتن خون منو تو شیشه کرد حالا نام نمی برم🙄
خوبه غیبت میشه😂
تو تموم کامنتا به همه چشم قشنگ میگه به من که میرسه یا با تههههه حرص میگه یا نمیگه😐
گردنت را بیاور من با تبر به دو نصف تقسیم بنمایم
😂😂😂
گردن من از مو هم نازکتره تبر نمیخواد.
نرگس بسه دیگه، چرا قفلی زدی روی چشمقشنگ!🤦♀️😂
دیگه نمیگم😅
به نظرم باید زیر رمان هرکَسی در مورد قلم و روند رمان و نظراتمون درباره شخصیتهای داستان حرف بزنیم، این حرف منظورم با خودم هست ها! یهوقت خدای نکرده سوءتفاهم نشه😔
من موافقم شدیدددد👍🏻😃
ینی با چش قشنگم حرف نزنم؟
خب به غیر ازین جا جای دیگه با آلبالو در ارتباط نیستم 🥲
عزیزدلم این نظر شخصی من بود، اجباری نیست من فقط از منظر خودم گفتم که اینجوری بهتره😊 بدی این سایت اینهکه نمیشه تو صفحه کاربر هم پیام گذاشت😞
مث همیشع عالیییی خسته نباشیددد🫂
عزیزدلم ممنونم که خوندی چشمقشنگم
عزیزم خیلی قلم گیرا و جذابی داره طوری که من به شخصه مشتاق پارت بعدی هستم
اصلا در طی خوندن خسته نمیشم چون تعادل همه چیزو رعایت میکنی
شخصیت هایی که داری مختلفن همشون خشن یا مهربون نیستن احساساتی ام داره بانمکم داره خشک و بی روحم داره و قلدر و گردن کلفتم داره
ازین که کسری حافظه شو بدست آورد و برگشت تا همتا رو آزاد کنه خیلی خوشحال شدم
کارن هنوز برامشخصیت گنگی داره زیاد نمی شناسمش
احساسات نسیم رو به شدت قشنگ می نویسی طوری که همه چیز کامل برای من تداعی میشه
اینکه فرزین چرا انقدر خیره نسیم بود جای سوال داره که خب تو نویسنده ماهری هستی قطعا در طی رمان جوابشو بمون میدی
در کل خسته نباشی قلم قشنگی داری و موفق باشی 🙂
😍😍😍
مرسی از نظرت چشمقشنگم امیدوارم در آینده هم مشتاق باشی
نقطه ضعف رمان اینهکه فلشبک نداره، یعنی آنچنان در مورد ریشه انتقام همتا کند و کاو نشده! عنوان رمان هم با روند داستان همخونی نداره و بیشتر به سبک درامِ عاشقانه میاد
نقاط مثبت: صحنهسازی قوی، شخصیتپردازیها حرفهایه، موضوعی به دور از کلیشه و... . خیلیه😂
گفتن تعریفهای متمادی چیزی به بار نویسنده زیاد نمیکنه، من سعی میکنم نقطه مثبت یا منفی رو میبینم بگم چون به قلم اون شخص کمک بسیاری میکنه😍
و خیلی ممنونم ازت بابت حسن نیتت
راستیش آره عنوان زیاد به ژانر جنایی نمیخوره و بیشتر عاشقانهش تو چشمه با این یکی موافقم.
به این حس بد و نفرت همتا و حتی معمای فرزین هم میرسیم به نوبت😉
سلام دوستان . ضحی هستم . عضو نسبتا قدیمی و بی وفای سایت . یه صحبتی توی دلم بود میخواستم به همه ی نویسنده های این سایت منتقل کنم و با اجازه نویسنده این رمان چون دیدم رمانشون اول هست اینجا نوشتم.
میدونم که خیلی از شما نویسنده های عزیز ویویی که رمانتون میگیره اصلا در حق قلم های شما نیست و خیلی ناراحت می شین و شاید شده بعضی مواقع که دلتون اصلا به نوشتن نره . من خودم هم مثل شما بودم لیلا خانوم شاهده که من چقدر بخاطر ویو رمانم من حرص میخوردم و ناامید میشدم اما الان که میبینم شاید اونقدر هم ارزشش رو نداشت فقط مهم اینه که اگه من چند وقت بعد همون رمان خودم رو بخونم از خوندنش لذت ببرم و کیف کنم بگم واقعا اینو من نوشتم . من از قلم اولم تا اخرم تو این سایت هست میتونید برید ببینید . اولیش رمان گذشته شیرین بعد موتور عشق بعد پوراندخت بعد ایینه شکسته ، هیاهو و در اخر رمان ژوان . من هیچکدوم از این رمان رو به سر انجام نرسوندم تو سایت و خیلی جاها بوده که ویوهام هم کم بوده ولی همین که تونستم اون قلمم رو به اینجا برسونم برام ستودنیه . پس بنظرم بیشتر تا توجه به ویو بیایم درس بگیریم از قلم های زیبا نویسنده های دیگه و تجربه هاشون . یکی از کسایی که تو راه پیشرفت من هم خیلی بهم کمک کرد لیلا جان بود . و اینکه سعی کنید از نویسنده های بزرگ با قلم های زیبا رمان بخونید یه رمان ۴۰۰۰ صفحه ای طولانی با قلم زیبا که چند روز هم وقتت رو میگیره می ارزه به ۱۰۰۰ رمان کوتاه و ابکی ۳۰۰ صفحه ای . اگه هم باز از ویو ناراحت بودین و دلتون شکست ؛ مگه اینجا تنها جاییه که شما می تونین خودتون رو شکوفا کنین؟! این همه سایت دیگه، اپلیکیشن ها ، کلاس های نویسندگی ، پیج و …. هست که می تونید سطح قلمتون رو بالا ببرین . فقط اینجا اون نویسنده ای برنده ی کار هست که تلاش میکنه و خودش و به بالا بالاها میرسونه شاید یه نویسنده دیگه باشه اینجا ویوش بالای ۲۰۰۰ هم باشه ولی بعد یه مدت اصلا تلاش نکنه ، کتاب نخونه مطمئن باشید افت میکنه . و این رو هم بدونید خدا قطعا اونایی رو که واسه کارشون تلاش میکنن به جاهای دلخواهشون میرسه وگرنه هزاران ادم هستن که شاید قوه ی تخیلشون خوب باشه ولی هیچ تلاشی توی نوشتن نکنن .
لطفا اگه میشه این صحبت های من رو یه جایی از ذهنتون حک کنین .
در پناه حق
سلام ضحی جان مرسی از حرفت، منطقیه و درست👍انشاءالله که اونایی که علاقه دارن یه نویسنده پر مخاطب بشن به رویاشون برسن از جمله خودم و خودت و بقیه بچههای سایت.
سلام ضحیجان، دلم خیلی برات تنگ بود، یعنی جات خیلی خالی بود😥 نظراتت حتماً آویزه گوشمون میشه. برات آرزوی موفقیت دارم عزیزم😍 وقت کردی باز هم سری به ما بزن دختر💗