رمان زیبای یوسف قسمت۲۴
نیمههای شب بود که نسیم از فرط استرس و هیجان نتوانست بیشتر از این طاقت بیاورد و از اتاقش خارج شد.
داخل راهرو کسی نبود.
همه جا ساکت بود و تاریک.
دستگیره اتاق رقیه را کشید.
طبق حدسش او و مهسا بیدار بودند.
به هر حال فردا قرار بود به آمریکا بروند و اولین قدم را به سمت مرگ بردارند، محال بود که با آرامش خوابیده باشند.
مهسا و رقیه پایین تخت مقابل هم نشسته بودند و در تاریکی اتاق که فقط نور چراغ خواب آن را میشکست، با هم صحبت میکردند.
مهسا که موهای قهوهایش باز و رها روی کمرش ریخته بود و یک تیشرت به تن داشت، بالش را بغل زده بود و سوالی نگاهش میکرد؛ ولی رقیه پرسید.
– تو هم خوابت نگرفت؟ بیا بشین.
نسیم در را بست و به طرفشان رفت.
ناخوداگاه تن صدایشان پایین رفته بود.
– چراغ رو چرا روشن نمیکنین؟
مهسا جواب داد.
– من گفتم اینطوری بهتره.
رقیه رو به نسیم گفت:
– باهات حرف نزد؟
نسیم نفسش را صدادار خارج کرد و گفت:
– حتی یک کلمه. کل شب رو باهاش حرف زدم؛ اما همچنان اخم داشت.
نالید.
– گاهی وقتها خیلی غد میشه.
مهسا بازویش را نرم فشرد و با لحنی مهربان گفت:
– باید درکش کنی. اون خواهرته، نگرانه.
– من خواهرش نیستم؟ نگرانش نمیشم؟
رقیه آهی کشید و گفت:
– جبهه نگیر نسیم، باید قبول کنی که تو با همتا خیلی فرق داری. همتا حریف خودش هست، تو چی؟ همتا آموزش دیدهست، تو چی؟ همتا دل این کارها رو داره، تو داری؟
نسیم تخس گفت:
– به هر حال اولین دفعهی هر کاری سخته. بالاخره واسه من هم تجربه میشه.
مهسا به رقیه نگاه کرد که رقیه دوباره آه صداداری کشید و سرش را به معنای”چه میشه کرد” تکان داد.
نسیم به مهسا نگاه کرد.
دختری برنزه و نسبتاً توپر.
لب زد.
– جالبه من هنوز درست نمیشناسمت؛ اما قراره باهات وارد یک کار خطرناک بشم.
سرش را تند به چپ و راست تکان داد و گفت:
– یک خرده هیجان دارم.
رقیه: هنوز هیجانش رو ندیدی.
مهسا: با شناختی که من از همتا دارم، بعید میدونم بذاره زیاد به کارمون نزدیک بشی.
رقیه با خونسردی گفت:
– اون که صد در صد.
نسیم لب زد.
– برام مهم نیست. فقط میخوام کنارش باشم، حتی اگه لازم باشه حکم یک خدمتکار رو داشته باشم و لباسها رو بشورم یا غذا درست کنم.
رقیه لودگی کرد.
– جان من لباسها رو میشوری؟ اگه اینطوره که من لباس چرکهام رو هم بیارم.
نسیم چپچپ نگاهش کرد که مهسا ادامه داد.
– ولی غذا رو بیخیال شو. سجاد محاله اجازه آشپزی به کسی رو بده. تو همون لباسها رو بشوری کفایت میکنه البته میتونی خونه رو هم تمیز کنی.
نسیم “پرروها”ای زمزمه کرد و روی گرفت که لبش کج شد و خنده کوتاهی کرد.
ساعتهای پنج صبح بود که کمکم داخل سالن جمع شدند.
دیشب کسی راحت نخوابیده بود، البته که بامداد و آرکا کلاً مستثنی بودند!
آن دو حتی شامشان را هم دو لپی خوردند.
به قول سجاد هیچ چیزی این دو غول را نگران نمیکرد، حتی سختی حبس هم یک کیلو از هیکل درشتشان کم نکرده بود.
همانی بودند که بودند، درشت و غول مانند.
نسیم به سختی داشت چمدانش را از پلهها پایین میآورد که همتا ساک به دست سریع و با اخم از کنارش گذشت.
نسیم به رقیه که پشت سرش بود، نگاه کرد و رقیه در جوابش سرش را کج کرد.
ظاهراً همتا قهر کرده بود که با نسیم یک کلام هم حرف نمیزد، هر چند به قدری عصبی بود که با کسی هم کلام نشود.
وارد سالن شدند.
همه وسط هال ایستاده بودند، انگار همان لحظه قرار بود خانه را ترک کنند.
کسری گفت:
– همگی آمادهاین دیگه؟
فقط نسیم بود که جواب داد.
– بله.
تمام نگاهها به طرفش سر خورد.
فرزین اخمی کرد و بامداد طعنه زد.
– ما قرار نیست بریم سوغاتی بیاریم.
نسیم با اخم پشت چشم نازک کرد.
کارن با حیرت رو به همتا گفت:
– قراره بیاد؟
همتا خشمگین نفسش را رها کرد و به طرف کاناپهها رفت.
ساکش را روی یکیشان پرت کرد و خودش هم با غیظ نشست.
کارن رو کرد به نسیم و با تردید گفت:
– بهتره اینجا بمونی.
نسیم عبوس دسته چمدانش را رها کرد و دست به سینه شد.
کارن ادامه داد.
– ببین خانوم کار ما بچه بازی نیست.
– و شما چرا خیال میکنین من بچهام؟
کارن متعجب نگاهش کرد که مهسا گفت:
– ولش کنین. اون فکرهاش رو کرده.
فرزین خیلی غیر ارادی گفت:
– خیلی غلط کرده.
نگاه حیرت زده نسیم که رویش نشست، با دستپاچگی حرفش را اصلاح کرد.
– منظورم اینه که… .
نگاه نسیم را طاقت نیاورد و سمت همتا چرخید.
– تو واقعاً میخوای بذاری خواهرت با ما بیاد؟
نسیم قبل از اینکه همتا جوابش را بدهد، گفت:
– آقا فرزین لطفاً شما تو کار من دخالت نکنین. مگه من چه مزاحمتی برای شما دارم؟
همتا پوزخندی زد و فرزین با بهت به نسیم نگاه کرد.
عصبی خطاب به بقیه گفت:
– یکی بهش بگه.
– کسی لازم نیست چیزی به من بگه، من خودم میدونم دارم چی کار میکنم.
فرزین اخم درهم کشید و قدمی نزدیکش شد؛ ولی فقط یک قدم!
– میدونی؟ واقعاً میدونی؟ پس حکم مرگ… .
حرفش را قطع کرد.
یعنی زبانش نچرخید که ادامه دهد.
آرامتر لب زد.
– این کار خطرناکه.
نسیم با لجبازی گفت:
– من همتا رو تنها نمیذارم.
– همتا تنها نیست، پس ما چیایم؟
نسیم عصبی نگاهش کرد و گفت:
– شماها قبلاً هم باهاش بودین که آبجیم افتاد گوشه زندان!
فرصت حرف زدن به فرزین نداد و محکم گفت:
– نمیخوام دیگه حرفی بشنوم!
خواست قدم بردارد که بامداد لب زد.
– فقط اجازه هست بپرسم… صبحانه چی قراره بخوریم؟!
نگاه تند بقیه را که روی خودش دید، با گیجی لب زد.
– چیه خب؟ قرار نیست صبحانه بخوریم؟
خطاب به آرکا گفت:
– اونجا که بهمون میدادن.
نسیم نفسش را رها کرد و به طرف در سالن رفت تا چمدانش را آنجا بگذارد.
فرزین مات و مبهوت نگاهش را از روی نسیم گرفت و به همتا داد.
همتا با اخم به نسیم زل زده بود و یک کلام هم نمیگفت، حتی وقتی فرزین در کارشان دخالت کرد و با خواهرش دهان به دهان شد، چیزی نگفت.
با اینکه به شدت از او نفرت داشت؛ ولی برای منصرف کردن نسیم به هر چیزی چنگ میزد.
فرزین نیشخندی زد و زمزمهوار گفت:
– عالی شد!
قلبش به شدت میکوبید و وزن زیادی را روی شانههایش احساس میکرد.
وزنی که وظیفهای را برایش تحمیل میکرد.
نگاه خشک شدهاش روی نسیم وظیفهاش را مشخص میکرد.
نمیخواست و نباید اجازه میداد که اتفاقی برایش بیوفتد.
همین یک وظیفه شانههایش را به درد آورده بود.
همین یک وظیفه باعث تپش قلبش شده بود.
همین یک وظیفه بد عصبیش کرده بود.
♡ زلیخا که یوسفش را میدید، تپش قلب میگرفت.
عاشق که معشوق را میدید، تپش قلب میگرفت.
به گمانم من هم عاشق شدهام… عاشق نگرانی! ♡
سوار هواپیما شدند.
همتا و سجاد با هم افتاده بودند، رقیه و مهسا با هم.
نسیم کنار خانمی جوان نشسته بود و بقیه هم پخش و پلا شده بودند.
نسیم از آن جهت که تا به حال سوار هواپیما نشده بود، استرس داشت و هم از این جهت که قرار بود وارد ماجراجوییای مخوف و ترسناک شود.
تنها خوش شانسیش این بود که کنار پنجره قرار داشت.
جرئت نگاه کردن به پایین را نداشت چون به اندازه کافی هیجان داشت که نیاز به هیجان ارتفاع گرفتن نداشته باشد، همین که میتوانست به آسمان نگاه کند کمی آرامش میکرد.
خیره به آبیِ آسمان چشمانش را بست و در دل حرفهایی را زمزمه کرد.
– بابا؟ مامان؟ میدونم که صدام رو میشنوین و مطمئنم که میدونین چی میخوام بگم. میدونین چهقدر دوستون دارم؟ خب دروغ نیست اگه بگم همتا رو بیشتر از شما دوست دارم. دلخور نشین ازم؛ ولی لحظه به لحظه بودین و دیدین که همتا چهقدر برام از خودش گذشت، نه؟ اون برام همه چیزه. کمکم کنین تا بتونم کمکش کنم، تا بتونم همراهش باشم، تا بتونم مثل اون از خودم به خاطرش بگذرم.
***
دماغش از بوی عطری که حس کرد، چین برداشت.
به رامبد چپچپ نگاه کرد و گفت:
– باز ور یکی دیگه بودی؟
رامبد که یک طرفی نشسته بود و آرنجش را روی تاج مبل گذاشته بود، اعتنایی به حرفش نکرد.
هم زمان با اینکه داشت سرش را با همان دستش ماساژ میداد، چشم بسته گفت:
– چرا گفتی بیام؟
ایمان پوشه را برداشت از پشت میز کارش بلند شد. به طرف مبلها رفت و روبهروی رامبد نشست.
پوشه را به طرفش روی میز پرت کرد که رامبد با خونسردی به پوشه نیم نگاهی انداخت و پرسید.
– چیه؟
– رمز رو پیدا کردم.
رامبد با حیرت نگاهش کرد و درست نشست.
– جان من؟ چه زود!
ایمان با سردی لب زد.
– چهار ساله درگیر صادقزادهام یک و نیم سال از وقتم رو روی این کدها گذاشتم، میگی چه زود؟
رامبد سمت میز خم شد و پوشه را باز کرد.
– باشه. چیَن؟
و کاغذها را از داخلش برداشت.
ایمان از تلفن روی میز به منشیش دستور داد دو فنجان قهوه بیاورد.
رامبد با خواندن متنهای چاپ شده چشمانش گرد شد.
به ایمان که با آن چشمان سرد و سیاهش به او زل زده بود، نگاه کرد.
– واقعاً؟!
ایمان نفسش را رها کرد و در جواب رامبد گفت:
– به طبیعت صادق زاده نمیخوره که بخواد برنامه کودک نگاه کنه، مخصوصاً باب اسفنجی!
رامبد در سکوت نگاهش میکرد.
تقه آرامی به در خورد و منشی وارد شد.
سینی فنجان را روی میز گذاشت و با اجازه ایمان از اتاق خارج شد.
پس از رفتنش رامبد زمزمه کرد.
– خب؟
ایمان در ادامه حرفش گفت:
– تکتکشون رو نگاه کردم.
رامبد از حرفش جا خورد.
ایمان بی توجه به حالت نگاهش گفت:
– کارتونهایی که توی فلش بودن خیلی کوتاه و مختصر بودن. بعضیهاشون رو انگار فقط چند بخشش رو با هم یکی کردن چون با نسخه اصلی فرق داشتن. بعضیهای دیگهشون هم از ترکیب چند کارتون ساخته شده بودن.
رامبد دوباره لب زد.
– خب؟
– حرفهایی بین شخصیتها رد و بدل میشد رو ثبت کردم.
با آرامش فنجانش را برداشت و دو جرعه از قهوهاش نوشید.
زبان روی لبهایش کشید و تلخی قهوه را بیشتر مزمزه کرد.
با لحنی مرموز و نگاهی مرموزتر گفت:
– حرفهایی که بینشون رد و بدل میشد مثل این بود که دو شخص بخوان با هم قرار بذارن یا نشونهای بدن.
پوزخندی زد و به فنجانش نگاه کرد.
– کسی که برنامهها رو سانسور کرده، شخص واقعاً ماهری بوده. طوری کنار هم چیده بودشون که انگار یک کلیپ درست کرده.
رامبد نفسش را پر فشار خارج کرد و لب زد.
– مغزم سوخت. چی شد؟!
اخمی کرد و با تردید پرسید.
– یعنی اینها با سانسور کردن برنامهها پیامهاشون رو بههم میگن؟!
ایمان جرعه دیگری قهوه نوشید و دوباره زبان روی لبهایش کشید.
آرام گفت:
– اینطوری کسی هم بهشون شک نمیکنه. به هر حال کارتون واسه بچههاست، هر کسی که اونها رو ببینه ممکنه حتی روشون مکث نکنه، اگر هم بازشون کنه فقط یک کلیپ از چند برنامه دیده که باز هم چیز شک برانگیزی نیست.
رامبد تکخندی زد.
هنوز از ترفند صادقزاده و افرادش شوکه بود.
– عجب پدر سوختههایین.
به برگهها نگاه کرد و یکیشان را برداشت.
چند جملهای از رویشان خواند.
– گروهبان برات یک ماموریت دارم… میای بریم دریا؟… آرِندِل در برف رفته فرو، بگی نگی باعث شدی یک زمستون ابدی همه جا رو بگیره.
چیز زیادی از آنها متوجه نشد و به ایمان نگاه کرد که داشت حالا قهوه او را میخورد.
– حالا اینها چیَن؟
ایمان سفیهانه نگاهش کرد و گفت:
– من فقط ثبتشون کردم.
با انگشت اشاره به شقیقهاش زد و گفت:
– اینجا مرتبشون کردم!
انتظار نگاه رامبد وادارش کرد ادامه دهد.
به پشتی مبلش تکیه داد و گفت:
– دوباره بخونشون.
رامبد با صدای بلندتری تکرارشان کرد.
– گروهبان برات یک ماموریت دارم… میای بریم دریا؟… آرندل در برف رفته فرو. بگی نگی باعث شدی یک زمستون ابدی همه جا رو بگیره… خب؟
– واقعاً هیچی نفهمیدی؟
رامبد حرفی نزد که گفت:
– گروهبان ماموریت داره، یک برنامه دیگه توی کلیپ پخش میشه و یک دختر به معشوقش میگه میای بریم دریا؟ از اون طرف اون دختره از یک زمستون ابدی میگه.
با درنگ تیرش را زد.
– ماموریتشون جاییه که هواش سرده و نزدیک دریاست!
ابروهای رامبد بالا رفت و لب زد.
– واو! عه… .
پس از مکثی اخم کرد و گفت:
– حالا اونجا کجا هست؟
ایمان نیشخندی زد و گفت:
– اینش دیگه با خودته. من رمز رو پیدا کردم، تو جا رو پیدا میکنی. بگرد ببین کدوم شهر بندری تو این ماه سردتره. به هر حال برف خودش یک نشونهست. باید سردترین جا رو پیدا کنیم.
رامبد با حیرت گفت:
– باور کن حوصله ندارم یک ساعت بشینم جملهها رو معنی کنم. بچه هم که بودم فارسیم زیر ده بود، جان تو راست میگم.
ایمان سفیهانه نگاهش کرد و گفت:
– نگران نباش، خودم پشت برگهها پیام رو نوشتم. شما لازم نیست به مغزتون فشار بیارین، فقط جا رو پیدا کن.
نگاه متاسفی به سر تا پایش انداخت و گفت:
– حالا اگه یک شب بی همخواب بخوابی نمیمیری.
– ببین شروع نکنا. کار جدا، زندگی شخصی جدا!
– به شرطی جداست که من نخوام بیام دنبالت. انگار نه انگار شریکی پی این موضوعیم، همش باید بیام پیِت تا بگم بیا فلان کار رو بکن. لازمه یادآوری کنم که کلی از بچههامون رو مسخره خودت کردی و به دنبال یک دختر گشتین؟
رامبد هم زمان با بلند شدنش گفت:
– اوه خیلیخب خیلیخب، باز شروع نکن خواهشاً.
اخم درهم کشید و گفت:
– هر وقت یادش میافتم عصبی میشم. چه بی عرضه بودن که یک دختر از دستشون در رفت. احمقا!
– من کاری به زندگی تو ندارم، البته اگه دخلی به زندگی من نداشته باشه و زندگی من الآن فقط کاریه که دنبالشم. میفهمی که؟ میخوای بری دنبال دختر بازیت برو، با اهلش میخوای باشی، باش؛ ولی پای بچهها رو وسط نکش. در ضمن به بچهها بگو حواسشون به لپتاپ صادقزاده باشه، باید از پیامهایی که بهش ارسال میشه مطلع باشیم.
رامبد به سمت خروجی اتاق رفت و عبوس و بی حوصله لب زد.
– هست بابا، هست.
و از اتاق خارج شد.
هر وقت یاد آن دختر چشم آبی میافتاد، عصبی میشد.
اسمش جواهر بود دیگر؟
از اینکه یک دختر خیلی ساده از دست آن نرهای بی مصرف در رفته بود، خشمگین بود.
برای پیدا کردنش مجبور شد از بچههای گروهشان استفاده کند که تا ایمان متوجه این موضوع شد، یک بار نبود بحثشان به حماقتش نکشد و سرزنشش نکند.
با پوشه دستش سریع از شرکت خارج شد و ماشینش را به طرف ویلایش راند.
***
کمکم بغض کرد.
کمکم نیش اشک چشمهایش را سوزاند.
کمکم لبهایش به دو طرف کش رفت.
با صدای لرزانش به آرزو گفت:
– واقعاً داریم برمیگردیم ایران؟
آرزو در حالی که پشت میز داشت با آرامش صبحانهاش را میخورد، بدون اینکه نگاهش کند، لب زد.
– آره.
جواهر سریع مقابلش روی صندلی نشست و گفت:
– پس… پس برمیگردم پیش خونوادهام؟
مشتش را با دست دیگرش گرفت و جفت دستهایش را به سینهاش چسباند.
با بغض گفت:
– خدایا دلم خیلی براشون تنگ شده. چند روزه ندیدمشون؟
با گریه تکخندی زد و گفت:
– فکر میکنم یک سال شده.
آرزو با خونسردی گفت:
– هنوز یک ماه هم نشده.
آهی کشید و لقمه دستش را روی پیشدستیش گذاشت.
– ببین نمیخوام بی جهت ذوق کنی که بعداً زیر ذوقت بخوره. گوش کن، درسته قراره برگردیم ایران؛ ولی به این معنی نیست که تو میتونی پدر و مادرت رو ببینی.
جواهر شوکه شده زمزمه کرد.
– چرا؟!
من واقعاً زبونم بستهست🤐 یعنی نمیدونم چی باید بگم. این همه هوش و ذکاوت ارزشش بیشتر از لایک و کامنته😑 یعنی دقیق به همه چی فکر کردی. پیامهای رمزی صادقزاده و گروهش ترفندهای هر باندیه که تو خلاقانه نشونش دادی( باباسفنجی😂) خیلی روندش جذابه. خستهنباشی دختر😍👏🏻👌🏻
بامداد و آرکا واقعاً تو اون گروه مثل وصله ناجورند😂 اما خب این تضادِ بین شخصیتها رو جوری به تصویر کشیدی که خودمم دلم خواست تو گروهشون باشم😅 میگم این همه شخصیت آوردی یه نرگس و لیلا هم بیار جانِ من😂 مثلاً دو تا دوستیم که تو آمریکا با این گروه برمیخوریم🙈 هان؟ چهطوره😉😅
😂😂😂😂اینم حرفیه
مرسی بابت انرژیت
قربونت🤗😘
فقط از الان بگم ها، من رو با این آرکا و بامداد در ننداز، آبم با اونها توی یه جوب نمیره🤣 بهجاش نرگس چون کشتهمرده بامداده باهاش جفت شه خوبه😂
( پشت سرش دارم غیبت میکنم، الان میگیره من رو میزنه😂)
😂😂😂
در مورد تیپ شخصیتی و قیافه خودم هم خواستی برات شرح میدم😂
چشم و ابرو مشکی که در مواقع عصبانیت عین سگ پاچه میگیره. گونه برجسته، پوست گندمی که الان یهکم جوش داره، قد و وزن متناسب موهای مشکی خرمایی تا روی شونه، یه خالی هم کنار گوشم دارم شبیه لبه چاقو
شخصیتی هم که یهکم آشنایت داری اما خب کامل بگم، اخلاقهای خوبم اینهکه مهربون و دلسوز، پایه همه چیز( حالا نه خلاف ها، بچه مثبتیم😂) اخلاقهای بدم هم یهکم تنبلم، یهکوچولو استرسیام( همه رو یهکم دارم🤣🙈) دیگه کم عصبانی میشم بشم وسیله پرت میکنم😁 زودرنجم که مدتیه دارم روی خودم کار میکنم😂 سوالی بود در خدمتم👩💻
نرگس توام برو واسه جلسه معارفه🤣
رد دادم🤦♀️
بسم الله الرحمن الرحیم
نرگس بانو هستم مشهدی ۱۷ ساله دی ماهی ۱۳۸۵ یازده انسانی تک فرزند
موهای مشکی لخت و موجی تا انتهای کمر ابروهای مشکی مادرزاد برداشته شده و چشمانی مشکی
دارای لپ و در هنگام خنده گل می اندازد
گندمی و چادری و کمی خجالتی
اجتماعی و خنده رو دارای اخلاقی منحصر به فرد
من عاشق رنگ مشکیم چه چشمش چه لباسش😂 پس واقعا چشمقشنگی😂
آیدی بده بم از روبیکا
روبیکا ندارم ولی تل چرا
تل ندارم سروش دارم ایتا دارم روبیکا دارم
هیچ کدومو نداری؟
اگه نداری بگو ب چی دیگه بت بدم
هیچی جز تل و شاد ندارم 😂
آیدی شادمو میخوای؟
goftino.com/c/AWQA84
زورت میاد بنصبی؟نه؟😂
علاقهای بهشون ندارم همین تلم حس میکنم اضافه😂
راضیهههههههههههههههه
خدا شفا بده ما رو😂 منم گاهی اوقات گونههام صورتی میشه و به قول معروف گل میندازه😂 راضیه من جدی گفتم ها، میشه به عنوان خواهر گمشده فرزین هم معرفی شم🤣🤣 این نرگس وبال هم کنارم باشه خوبه، بالاخره از تنهایی در میام
🤣🤣🤣🤣
متاسفم که اینو میگم ولی من زن بگیر نیستم قصد ادامه تحصیل دارم🤣🤣🤣
هان؟ نفهمیدم🤨
جوری مشخصات دادین حس کردم رفتم مجلس خواستگاری😂
گفتیم وقتی خواستی شخصیت پردازی کنی به مشکل نخوری🤣 نرگس که آدرس خونه و سن و سهجلدش هم داد🤣
منظورم محل زندگی بود😂
اون دیگه آماده ازدواجه😂
تو رمانم میخوای کنارت باشم؟😂😂😂
عزیزم چقدر تو با سعادتی!
نه فرزین نه اعوذباالله من الشیطان الرجیم
دیگه چه کنیم😂 خرابتیم رفیق
عزیزم کل شجرهنامهات رو نمیخواستی رو کنی😂 توی رمان دیگه مشهدی نیستی🤣 فقط همین قیافه و شخصیتت کافی بود
ینی چی هویت منو نابود نکنی🤣🤣🤣
تقریبا همونجوری هستی که شناختمت.
جااااان چشم ابرو مشکی 😍
بهت نمیاد جوشی باشی😂
دیگه اونجور که من رو تصور کردی نه😂در حد پنج ش تا دونه
شش
نرگس گفتین اومدم😂😂😂
بامداد نه ارکاااااا❤🫂
شما تشیف بیار ایتا در خدمتتون هستیم😂😂😂
راست میگه بچه !
الباتروس مارو بیار کن فیکون کنیم همه چیو😂
باورکن من بچه خوبیم میشینم یه کناررمانمو می نویسم🤣🤣🤣
ولی من برکتم گفته باشم نیام تو رمانی رمان بی برکت میشه😌💕
عه آرکا بود؟😂 ولی راضیه تا ما رو نیاری توی رمان باهات قهریم والسلام🤣 بچه هم خودتی😑 حالا یه چیزی: الان که همتا اینا دارند میان جواهر داره میره ایران!!! اینا قرار نیست با هم باشند انگار🤣🤣
😂😂😂صبر داشته باش فرزند مادرت
نکنه قرار هواپیما دچار نقص فنی شه برگرده؟
شاید سقوط کرد هوم😃
مطمئنی یه گوشه میشینی؟ میترسم پسرامو اغفال کنی🤨
اگیگیگیگی😐
نخیرم😌
چرا خبری از سحر نیست؟🤔 اصلاً خیلی وقته، عجیبه!
نمیدونم کیو میگی
سحرِ مهدوی نویسنده سایت🙂 رمان رویای ارباب و خونبس رو مینوشت؛ اما الان خیلی وقته که ازش خبری نیست.
ها خیلی وقته ولی خا خیلیام دیگه نیستن
اخه اون همیشه بود! تازه یکی دو ماه از تاسیس سایت گذشته بود که اومدم اینجا دیدم سحر هم هست🤣
فقط دغدغه بامداد🤣🤣🤣🤣🤣
تو با من لج کردی که یا عشق من لاله یا خوابه؟😐
چرا نمیزاری بچه زر بزنه دلم واسه صداش تنگ شده😥😥😥
بش گفتی کلشو کوتا کنه یا ورود کنم😁
وای چقد نسیم تخسه!
با من اینجوری حرف میزدن می تمرگیدم سرجام (هیچکس نمیذاشتم بره)
ولی فرزین مششششکوکه🤨🤨🤨🤨🤨🤨🤨🤨🤨🤨🤨🤨🤨🤨
🤣🤣🤣🤣🤣
آ مثل آرکا
خ مثل خواب
فرزین؟ اون از اولم مشکوک بود😈هیچ وقت بهش اعتماد نکن که خوب بلده خنجرو فرو کنه
عشقم کوجاس؟🥲
کما رفته از بس خوابیده😂
واقعاً روحیهام عوض شد بچهها😄 امروز پارت غمگین و تنش.زایی رو داشتم تایپ میکردم یهکم انرژی و خنده نیاز بود☺
منم کلی خندیدم دمتون گرم
نرگس بیا ایتا
دیگه خنده خونتون آنلاین باشه بعد شما غمگین باشین😌😎
حالا من نخواستم به روتون بیارم تو چرا اصرار داری لوم بدی😜
عزیزم اصلا به خودت نگیر من با شخص شخیص خودم بودم😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍🫂😍😍😍😍😍😍😍😍😍🫂🫂😍🫂😍🫂😍😍😍🫂😍🫂😍😍
اینام از طرف تو به خودم 😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘
🤣🤣🤣🤣
راضیه ایتا نصب کن دیگه🥲
از طریق وبسایتش بیا لازم به نصب نداره حتما
اینم نام کاربری ایتام
Black007008
ببین چه دختر خوبیم قدرمو بدون😐
سلااااااااام خوبین نویسنده های زبدام جمعتون جمعه امروز که من نبودم چه ها که نگفتین ونشنفتین یه ساعت دارم دیدگاه رو میخونم از خنده ترکیدم 😅😅😅راستی اجاز هست منم بیام تو این گروه منم کاری نمیکنم ها فقط یه گوشه می ایستم ببینم نرگس ولیلا گروه خفنمو از هستی ساقط میکنن یا نه همین منم مثل کراشم بامداد خداروشکر هردو تماشای چی خوبیم😌😌😅😅 درسکوت فقط نگاه میکنم همین نظرتون چیه😁😂😂😂😂😂
😂😂😂شرمنده من به شما دخترا اعتمادی ندارم میترسم پسرامو اغفال کنین… من از اون مادر شوهراماااا
اتفاق ما اینقدر دخترای معصومی هستیم که نگو🥹🥹🥹 اصلا چشم بسته هم باید بمون اعتماد کنی اوه مادرشوهر فولاد زر ولله پسرات غیره اون سجاد وپویای بدبخت بقیه که خود خود خوناشمن از بس که خطرناک ومرموز وعجیبین ما بدبختا زورمون به کدومین غول تشنی میرسد😂😂😂😂😂
پس خوب بارشون آوردم😎
باید یه فکریم به حال پویا و سجادم کنم
خوب برم برا کامنتم آلبا جون جای تشکر وتعضیم برا این رمان بینظیر مدیونی اگه چاپش نکنی یعنی حرف نداره فیلم بشه جایزی اوسکارو میبره کتاب بشه بهترین کتاب دنیایه یعنی عالیه از لجبازی نسیم خییلی خوش اومد من به جاش بود بایه چشم غره برمیگشتم اتاقم درو میبستم دست به به سینه اوس 😂😂😂😂مهسا رو هم خیلی دوست دارم دختر خیلی مهربون وخون گرمیه اصلا عاشق همه شخصیتای این اکیپم😁😍 فرزینو یعنی نگران عشقش اوهو 😏فقط بامداد یعنی وقتی میگن خروس بی محل همین جاقشنگ منطبق میشه واقعا آرکاوبامداد عجب موجودای شگفت انگیزین اما خیلی ازشون خوشم میاد🤣🤣آه خسته شدم بقیشو انشالله کامنت بعدی مرررررسی عزیز خسته نباشی😊😁
و منم خیلی خوشحالم که میتونم سهمی توی خوشحال کردن و سرگرم کردنتون داشته باشم.
نوش نگاهت عزیزدلم.
راستش خودمم از آرکا و بامداد خوشم میاد. اصلا هر کدومشون یه جوری برام عزیزن.
😁😊😍🥰
عزیزم ارکا فقط واسه من عزیزه اون بامداد گشنه رو جا ارکا عزیزبدار😂😁
شوهررررررمن عزیزتو؟😠
گیرتی نشمااااا!
شوهر تو پسر منه😏عروس بازی درمیاری بچه😡
عروس باید زهر چش بگیره ا مارشوهرش😌❤