رمان زیبای یوسف قسمت۳۷
رقیه از فرط خشم خودکار را میان مشتش فشرد.
به همتا نگاه کرد که همتا با درماندگی چشمانش را بست.
ظاهراً داستان رقیه و فرزین تمام شده بود، به جایش داستان رقیه و ایمان داشت شروع میشد!
کسری که بینشان بود، با جدیت گفت:
– فکر نکنم بی کار باشیم.
حرفش به نوعی آتش بس بود؛ اما فعلاً!
نگاه خشمگین رقیه و پوزخند ایمان میگفت حالاحالاها این داستان ادامه دارد.
کسری با دیدن کلیپی اخم کرد.
آن را پخش کرد و گفت:
– اینکه همونه.
به ایمان نگاه کرد و گفت:
– یعنی قرارشون باز هم سان فرانسیسکوئه؟
به انتهای کلیپ رسیده بود که جوابش را گرفت.
عوض دختر یک آدم برفی داشت صحبت میکرد.
– چی میشد برف زرد میبود؟
کسری پخش کلیپ را متوقف کرد.
حبیب زمزمه کرد.
– برف زرد میبود؟!
اما چیزی نفهمید.
ایمان خیره به آدم برفی لب زد.
– من نزدیک دو ساله که روی زبونشون کار کردم.
به جمع نگاه کرد و گفت:
– اینبار قراره یک جای گرم بریم.
فرزین ادامه داد.
– و یک ساحل دیگه!
همه به او نگاه کردند که گفت:
– دریا مدام تکرار میشه. به نظرتون این عجیب نیست؟
کارن غرق در فکر لب زد.
– ممکنه که… .
با کشف موردی سرش را بالا آورد و رو به بقیه گفت:
– معامله اصلی از طریق دریا پیش بره!
رقیه نیشخندی زد و گفت:
– هیچوقت فکر نمیکردم به اینجا برسم و انیمیشن تجزیه کنم!
کسری به تایید حرف کارن گفت:
– از طریق کشتی راحتتر میتونن جنسها رو رد کنن.
رامبد لب زد.
– شاید هم زیر دریایی.
آرتین زمزمه کرد.
– هر چیزی ممکنه.
بامداد هم زمان با دراز کشیدن روی کاناپه نیشخندی زد و گفت:
– حس میکنم این ماجرا دیگه داره زیادی طولانی میشه.
سرش را روی بالشتک گذاشت و با جدیت ادامه داد.
– داره حوصلهام رو سر میبره.
رقیه هم نالید.
– منم.
حرف نسیم توجهها را جلب کرد.
– به زمان ارسالشون نگاه نمیکنین؟
توجهها را که روی خودش دید، به کسری و ایمان گفت:
– من توی لپتاپ لیدی دیدم که تمام کلیپهاش در یک روز و ساعت خاص ارسال میشدن.
همتا با حیرتی که باعث اخمش شده بود؛ البته کمی هم شکایت گفت:
– مگه تو داخل اون لپتاپ رو دیدی؟
نسیم لب بالاییش را به دندان گرفت و هم زمان با بازی کردن انگشتان دستش سر به تایید تکان داد.
همتا شاکی نگاهش کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد.
کسری نگاه از آن دو گرفت و به لپتاپ چشم دوخت.
هر چه بیشتر کلیپها را بررسی میکرد، بیشتر به موردی شک میکرد.
چند دقیقه بعد آرتین پرسید.
– چی شد؟
کسری پس از مکثی سرش را بالا آورد و لپتاپ را خاموش کرد.
چشمهایش را با دو انگشتش فشرد و ایمان جواب داد.
– هر بابایی تو زمان خاصی حق ارسال پیام داشته حتی لیدی هم با وجود اینکه تو دردسر بود؛ ولی توی یک زمان خاص کلیپ رو ارسال کرده. این رو از بقیه کلیپها فهمیدیم.
کمی درنگ کرد و سپس سمت میز خم شد.
– اما چیزی که عجیبه اینه که تمام روزها درگیرن الا پنجشنبه. اون روز هیچ پیامی ارسال نشده.
رامبد با اخم لند کرد.
– لابد اون روز میره سر قبرش.
فرزین خیره به موکت لب زد.
– عجب!
به نسیم نگاه کرد که کاملاً خوشحال به نظر میرسید؛ ولی فقط چشمانش این را فاش میکرد، به سختی سعی داشت خودش را عادی جلوه دهد.
– کارت خوب بود!
نسیم از حرفش سرخ شد و دیگر نتوانست لبخندش را مخفی کند.
فرزین رو به همتا که مثل دختر بچههای تخس اخم کرده بود، گفت:
– عوض سرزنش کردن تشویقش کن. شاید اگه اون نبود ما هم متوجه این موضوع نمیشدیم.
همتا در جوابش گفت:
– تو به تشویق و سرزنش من کاری نداشته باش.
– ولی من تشویقش میکنم!
همتا به او چشم غره رفت و رقیه هاج و واج به نسیم و فرزین نگاه میکرد.
نسیم زیر چشمی به فرزین نگاه کرد که نگاه خیرهاش را روی خودش دید.
لب فرزین به یک طرف کش رفت که لبخند نسیم هم بزرگتر شد و سر پایین انداخت.
رقیه زمزمه کرد.
– دارم بالا میارم.
بلافاصله بلند شد و به بازوی نسیم چنگ زد.
نسیم حین بلند شدنش با تعجب گفت:
– داری چی کار میکنی؟
رقیه بدون اینکه نگاهش کند یا دستش را رها کند، گفت:
– یک دقیقه بیا کارت دارم.
با رفتنشان همتا در حالی که به فرزین چشم غره میرفت، گفت:
– حالا… .
نگاهش را به کسری و ایمان دوخت و ادامه داد.
– باید بفهمیم اون روز چی کار میکنه!
***
نسیم از درد بازویش لب زد.
– آی رقیه خیلی فشار میدیا.
رقیه وقتی از دید بقیه خارج شدند و به پشت هال رسیدند، موشکافانه نگاهش کرد.
نسیم با تعجب هم زمان با ماساژ دادن بازویش رو به او که چشمانش را ریز کرده بود و سرش را به بالا و پایین تکان میداد، گفت:
– چرا داری اینجوری نگام میکنی؟
رقیه نزدیکش شد که به دیوار چسبید.
– رقیه؟!
رقیه آرام و بی مقدمه لب زد.
– فرزین رو دوست داری؟
نسیم از حرفش شوکه شد.
تا چندی فقط نگاهش کرد.
– میفهمی چ… چی داری میگی؟
رقیه آهی کشید و صورتش آویزان شد.
به دور خودش چرخید و نالهوار گفت:
– وای انکار کردی، پس دوستش داری!
نسیم چشم گرد کرد و گفت:
– من که انکار نکردم.
رقیه با پریشانی تند گفت:
– انکار نمیکنی؟!
دوباره به دور خودش چرخید و نالید.
– وای انکار نمیکنه، پس دوستش داره.
نسیم به اطراف نگاه کرد و وقتی از خلوتشان مطمئن شد، نچی کرد و دستش را گرفت تا ثابت نگهاش دارد.
– ساکت باش، الآن صدات رو می شنون.
رقیه با نگرانیای که در چشمانش بود، جفت دستی دستش را گرفت و گفت:
– گوش کن. به عنوان یک خواهر میخوام بهت بگم که فرزین اصلاً اونجور که فکر میکنی نیست. اون یک شارلاتانِ بی شخصیتِ عوضیِ نامردِ بی شعورِ حیوونِ پست فطرتِ… .
نسیم میان حرفش پرید.
– باشهباشه، فقط میشه بگی چهطور این همه ویژگی مثبت ازش دیدی؟!
رقیه با بهت گفت:
– تو عصبی شدی؟!
صدای خفهاش را بلندتر کرد.
– تو از اینکه بهش فحش دادم عصبی شدی؟ وای خدایا!
نسیم با اضطراب گفت:
– چی برای خودت میبری و میدوزی؟ هی داری واسه خودت میگیا.
رقیه باز هم خیرهاش شد.
باز هم دستش را میان دستانش گرفت و گفت:
– ببین نسیم. من باهاش زندگی کردم… .
نسیم با حیرت نگاهش کرد که لحظهای ساکت شد.
– الآن… حسودی کردی؟!
نسیم مات و مبهوت گفت:
– هان؟ نه.
– چرا کردی.
– نه.
– کردی!
نسیم نچی کرد و گفت:
– یک لحظه فکر کردم منظورت ازدواجه… .
رقیه میان حرفش پرید و بشکن زد.
– واسه همین حسودی کردی.
– اِ رقیه؟!
رقیه نفسش را رها کرد و گفت:
– باشه پس مطمئن شم که تو اون رو دوست نداری دیگه؟
نسیم حرفی نزد و گیج و درمانده نگاهش کرد.
رقیه با تاکید گفت:
– این سکوتت رو میذارم پای جواب مثبتت نه تردیدت!
بازوی نسیم را فشرد و گفت:
– خواهر من عاقله، نه؟
نسیم فقط آشفته مینمود.
رقیه بیشتر بازویش را فشرد و آرامتر گفت:
– همتا اگه بفهمه شر میشهها. میدونه که؟
با چشمانی گرد اضافه کرد.
– اون از فرزین متنفره!
نچی کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد.
– چی دارم میگم؟ تو که اون رو دوست نداری.
با تردید و زمزمهوار تکرار کرد.
– دوست نداری.
فشار بیشتری به بازویش داد که ناله نسیم بلند شد.
– آی!
رقیه به خودش آمد و با لبخند مصنوعیش چند بار آرام به بازوی نسیم زد.
– دوست دارم.
این را گفت و سریع به طرف ورودی هال رفت.
چون پشتش به نسیم بود، هیچ کدامشان چهره آشفته دیگری را ندید.
رقیه کنار بقیه نشست و گفت:
– خب چی شد؟ بحث به کجا رسید؟
بامداد همانطور که روی کاناپه دراز کشیده و ساعدش روی سرش بود، گفت:
– هنوز تو راهه.
رقیه چپچپ نگاهش کرد و گفت:
– یادم باشه از این به بعد خورشت درست نکنم، خوشمزگی تو بسه.
و پشت چشم نازک کرد.
رامبد لب زد.
– الآن مشخص میشه به کجا رسیده.
شماره پیتر را گرفت و روی بلندگو زد.
چند ثانیه طول کشید تا تماس برقرار شود.
میدانستند که این تاخیر به خاطر کوتاهی پیتر نیست؛ بلکه به دنبال مکانی امن است.
– بله رئیس؟
رامبد با اخمی درهم گفت:
– پیتر ازت یک چیزی میپرسم راستش رو میگی.
– من همیشه راستش رو بهتون گفتم.
– صادقزاده پنجشنبهها کجا میرفت؟
پیتر با حیرت زمزمه کرد.
– پنجشنبهها؟!
کمی در سکوت گذشت که اینبار ایمان به حرف آمد.
صدایش را بالا برد و گفت:
– پیتر خوب فکر کن. جوابت خیلی مهمه.
پیتر با تردید گفت:
– قربان شرمندهام که این رو میگم؛ اما… آهان! یادم اومد.
همه سر جایشان جابهجا شدند، حتی بامداد دستش را از روی سرش برداشت و به طرف رامبد سر چرخاند.
پیتر ادامه داد.
– صادقزاده اون روز میره بیمارستان.
رامبد با تاکید گفت:
– مطمئنی؟
– بله رئیس. خودتون گفتین که رفت و آمدش رو زیر نظر داشته باشم. من هم بهتون گفتم که اون گاهی به بیمارستان میره.
بقیه به رامبد نگاه کردند که رامبد بی صدا لب زد.
– یادم نمیاد.
خطاب به پیتر گفت:
– دقیقتر بگو.
– قربان چند ماه پیش خودتون گفتین که حواسم به صادقزاده باشه. وقتی بهتون گفتم… .
رامبد حرفش را قطع کرد.
– آرهآره، یادم اومد.
رو به بچهها گفت:
– فهمیدم به ملاقات یک بیمار کمایی میره.
ایمان هم که ظاهراً در جریان آن موضوع بود، سری تکان داد.
آرتین آرام گفت:
– یک روز کامل رو برای یک بیمار کمایی؟
به بقیه نگاه کرد و گفت:
– شک دارم!
ایمان پرسید.
– پیتر مطمئنی؟
– بله رئیس. خودم تعقیبش کردم. اون پنجشنبهها به بیمارستان میرفت.
ایمان خطاب به بقیه لب زد.
– فکر کنم همینطور باشه. حالا که فکرش رو میکنم، اون پنجشنبه ها هم به شرکت نمیاومد.
رامبد لب زد.
– پس حله.
و تماس را قطع کرد.
رقیه شوکه شده پرسید.
– تو لغتنامهی تو چیزی به اسم خداحافظی نیست؟
رامبد در جوابش گفت:
– دهنت رو وا کن بببینم. دندونهات میخاره؟ چیه؟ از یک دم داری پاچه همه رو میگیری؟
اخم داشت حسابی!
کاملاً مشخص بود که خشمگین است.
رقیه خواست جوابش را بدهد که کارن با ملایمت گفت:
– رقیه الآن که وقت این حرفا نیست.
و چشم غره خفیفی به او رفت.
رقیه اجباراً ساکت شد و روی گرفت.
رامبد نفسش را رها کرد و خیره به زمین گفت:
– حالا که اینطور شد… .
نگاهش را بالا آورد و چشم در چشم ایمان حرفش را کامل کرد.
– میریم نیویورک؟
کسری با آرتین چشم در چشم شد سپس نیم نگاهی به کارن که غرق در فکر با اخم روی موکت کرمی نقشهای فرضی میکشید، انداخت.
بلند شد و از پشت پایین لباسش را درست کرد.
جمع را ترک کرد و شماره سرهنگ را گرفت.
از هال خارج شد که چشمش به نسیم افتاد.
نسیم چمباتمه زده سرش روی زانوهایش بود.
از آنجا هم فاصله گرفت و داخل بالکن شد.
– الو؟ کسری؟
– سلام سرهنگ.
– سلام پسر. خوش خبر باشی.
کسری کمی جلوتر رفت و نزدیک نرده ایستاد.
به ساختمانها نگاه کرد و گفت:
– خبر که… سرهنگ ما قراره به نیویورک بریم تا از نزدیک صادقزاده رو زیر نظر بگیریم.
– بچهها که حواسشون بهش هست. چی شده که این تصمیم رو گرفتین؟
– فعلاً از چیزی مطمئن نیستم؛ ولی خبرتون میکنم. زنگ زدم بگم که دوباره پیامهایی بینشون رد و بدل شده.
– چه پیامهایی؟
کسری نفسش را آه مانند خارج کرد و گفت:
– افرادی که تو سان فرانسیسکو بودن به شهر دیگهای مهاجرت کردن. هنوز معلوم نیست کجا. کارن کلیپ رو بهتون میفرسته. ایمان میگه گرمترین شهر ساحلی مد نظرشونه. در ضمن به این هم شک کردیم که معاملهها ممکنه از طریق کشتی شاید هم زیر دریایی انجام بشه.
– دارین خوب پیش میرین. اون کلیپ رو حتماً برام بفرست. من با پلیسهای نیویورک هماهنگ کردم، تو به بقیه کاری نداشته باش. حواسمون به تمام مرزهای آبی هست. فقط سعی کنین رئیس اصلی رو پیدا کنین.
– حتماً، خبرتون میکنم.
– باشه، پس فعلاً.
کسری آرامتر لب زد.
– خداحافظ.
گوشی را خاموش کرد و با تکیه به نرده به پایین نگاه کرد؛ ولی چیزی نمیدید چون تمامش خیره افکارش بود.
***
کنار بیمارستان فرزین، ایمان و حبیب داخل ون بودند.
ایمان و بقیه برای اینکه شناخته نشوند، صورتشان را پوشانده بودند؛ اما نه خیلی تابلو بلکه شال بزرگی را به دور گردنشان پیچیده بودند و با این کار تا حدودی قیافهشان نا معلوم ماند.
در کشویی یک دفعه باز شد و رقیه داخل شد.
– پسرها داره میاد، حجابها رعایت.
روی صندلی کنار کارن و مقابل ایمان و فرزین نشست.
پشت سرش پرستار جوانی کنار در ایستاد.
زن با ترس به پسرها نگاه کرد که رقیه با لبخند گفت:
– چیزی نیست، نگران نباش. بیا بالا.
پرستار اخم کرد و گفت:
– همین جا راحتم. بفرمایین.
و یک قدم به عقب برداشت.
رقیه خواست اصرار کند که ایمان گفت:
– همه چیز رو بهش گفتی؟
رقیه نفسش را رها کرد و گفت:
– آره.
ایمان با سر به رقیه اشاره کرد و رقیه ناچاراً پاکت پول را به دست پرستار داد و گفت:
– بگیرش. فقط حواست باشه که کجا جاسازشون میکنیا. میخوام به تخت خوب دید داشته باشه.
پرستار با اضطراب فوراً پاکت را داخل جیب فرمش کرد و گفت:
– اما گفته باشم. مطمئن نیستم بتونم برم اون اتاق چون دکترهای مخصوصش بهش سر میزنن.
فرزین زیر لب طعنه زد.
– دکتر مخصوص!
کارن هم زیر لب غرولند کرد.
– کفتار، نه دکتر.
ایمان با بی حوصلگی گفت:
– سعی کن بتونی. این همه هزینه بیخود نکردیم.
قیافه پرستار درهم و درمانده بود.
فرزین سریع گفت:
– راستی حواست باشه که… .
با انگشت اشاره روی لبش کشید که پرستار منظورش را گرفت.
با ترس لب زد.
– من تا حالا همچین کارایی نکردم.
فرزین با نیشخند گفت:
– همچین مبلغی هم گیرت نیومده.
پرستار نفسش را پر فشار خارج کرد و از ون فاصله گرفت.
راننده کلید را زد و در خودکار بسته شد.
رقیه از پشت شیشه با نگاهش پرستار را دنبال میکرد.
رو به پسرها کرد و گفت:
– به نظرتون میتونه؟
ایمان لب زد.
– آدما هر کاری میتونن انجام بدن.
فرزین لپتاپ را که کنارش روی صندلی بود، برداشت و روی رانهایش گذاشت.
هم زمان با باز کردنش گفت:
– بریم سر کارمون.
ممنون عزیزدلم خسسسسته نباشی رقیه خدای حرص خوردن وپاچه گرفتن البته از زبون درازش خخخیلی خوشم میاد خوب کارمیکنه حسابشونو کف دستشون میزاره🤣🤣🤣فقط وقتی نسیمو خفت کرد بیچاره نسیم حالا حالا باید درگیر این دوخواهر بی اعصابش باشه 😅😅😅خوب پس ماموریت بعدی نیویورک قراره چه ها رو اونجا تجربه کنیم خدا میدونه 😁
😊
مرسی که اینقدر خوبی
و خوشحالم که خوشت اومده
آلباتروس انقدر این بچه های منو اینور اونور نکن دل و روده واسشون نمونده هی تو آمریکا تف میدی شون😂
نکن ملعون نکننننن🤣🤣🤣🤣
رقیه و ایمان😍😍😍😍
ولی خا این دوتا بمبن ینی ازدواج کنن قطعا اون منطقه نابود میشه🤣🤣🤣
نسیم و فرزینم دیگه دیگه دیگه دارن چیز میشناااا🤣😅
😂😂😂😂
بذار حال کنن
رقیهه کراشمه😂😂زبون کیلومتریش عالیع
خسته نباشید💙
😍😍
ای جان
شما هم خداقوت
این رقیه شده نخودبیار معرکه😑 فرزین به این خوبی، الان که فکر میکنم میبینم نسیم و فرزین بیشتر به هم میان😄 مثل اینکه این قصه سر دراز دارد، واقعاً کنجکاوم بدونم این صادقزاده کیه که حتی گروه خلافکار رامبد هم دنبالشن! زیبای یوسف واقعاً رمان قابل تاملیه و معلومه که از قبل همه جوانب سنجیده شده👌✨
😍😊😊😊
خوشحالم که اینجوری فکر میکنی