رمان زیبای یوسف قسمت21
همتا با آرامش لب زد.
– میتونی تصور کنی؟ اینکه وحشیانه موهات رو بتراشن، هر وقت حوصلهشون سر رفت با شوک و برق باهات بازی کنن، هر وقت حوصلهشون سر رفت غرقت کنن. شبها سلولت یخ باشه و روزها جهنم… میتونی تصور کنی؟
کسری با پریشانی روی گرفت و با اخمی غلیظ چشمانش را محکم بست.
با درنگ لب زد.
– وقتی به خودم اومدم و فهمیدم چی به سرت آوردم، روزی نبوده نسوزم.
سرش را بالا آورد و با استیصال گفت:
– جسم تو رو سوزوندن؛ ولی روح من عذاب کشید. یک لحظه نبود عذاب وجدان نداشته باشم.
قطره اشکش بالاخره چکید.
بغضش بالاخره داشت نرم نرمک ترک برمیداشت.
– میدونم حق من بود که اونجا باشم، حق من بود که اون زجرها رو بکشم؛ اما… .
همتا لب زد.
– ولی نکشیدی.
– به اندازه یک سال بهت بدهکارم. میدونم هر چی بگم جبران نمیشه؛ اما باور کن نشد… من… من… یک مدت اصلاً حالم خوب نبود، چیزی رو به خاطر نداشتم. اگه اون ضربه به سرم نمیخورد، اگه… .
سرش را تکان داد و گفت:
– بیخیال، این اگهها آدم رو پیر کرد.
– فکر نمیکنی تو بیشتر از یک سال بهم بدهکاری؟
کسری منتظر نگاهش کرد که همتا لای پلکهایش را باز کرد و باز هم رو به سقف گفت:
– چرا بهم نگفتی که… بابام یک پلیسه؟
شوک نهایی هم به کسری وارد شد.
مات و مبهوت به همتا خیره بود.
دهانش نیمه باز مانده بود و نفس نمیکشید.
همتا به جایی که حدس میزد کسری باشد، نگاه کرد و گفت:
– تو میدونستی نه؟ پس چرا نگفتی؟ چرا نگفتی که من مجبور نشم آخرین لحظه این رو بفهمم؟
لحنش کمکم داشت تلخ میشد.
کسری زمزمهوار لب زد.
– همتا!
نسیم تکانی خورد و کسری نگاهش سمت او رفت.
دیگر نمیتوانست آنجا بماند، نسیم با تکان خوردنهایش داشت بیدار میشد و از طرفی تحمل نداشت، طاقت نداشت این بحث را ادامه دهد.
باید با خودش خلوت میکرد.
همتا چگونه متوجه آن مورد شده بود؟
چه کسی به او گفته بود؟!
عصبی از اتاق خارج شد و چشم نسیم باز شد.
نسیم با دیدن یک صندلی در وسط اتاق اخم کرد.
چه کسی آن را آنجا گذاشته بود؟
صداهای گنگی را شنیده بود، خواب دیده بود یا واقعاً دو نفر داشتند با هم حرف میزدند؟
با تکیه به دستهایش نشست و وقتی همتا را به همان حالت قبل دید، مطمئن شد همه چیز از توهمش بوده.
لابد آن صندلی را هم رقیه گذاشته بود.
با درنگ نگاهش را از همتا گرفت و دوباره دراز کشید.
حسابی خوابش میآمد.
یک ساعت بعد صدای تو گلویی رقیه به همتا فهماند دارد بیدار میشود.
با او هم کار داشت!
رقیه با خماری چشمهایش را باز کرد و به بدنش کش و قوس داد.
خمیازهای کشید و تازه متوجه همتا شد.
نشست و نیم نگاهی به نسیم انداخت.
نسیم هنوز خواب بود.
رو به همتا لب زد.
– خسته نشدی اینقدر نشستی؟
همتا طوری نگاهش کرد که رقیه شوکه شده لحظهای احساس کرد واقعاً او را میبیند.
– نسیم همه چیز رو میدونه؟
رقیه چند بار پلک زد.
اخم درهم کشید و با گیجی به همتا نگاه کرد.
احتمالاً اشتباه شنیده بود، نه؟
– ا… ا… الآن تو… حرف… زدی؟!
حتی متوجه نشد چه پرسید، فقط صدایش مهم بود.
همتا بالاخره حرف زد!
طلسمش را شکست!
با بی قراری گفت:
– همتا!
همتا با درنگ لب زد.
– مسخره بازی رو بذار کنار. نسیم میدونه که ما چی کار میکردیم؟
دهان رقیه باز ماند.
چه خبر بود؟!
بهتزده و زمزمهوار لبهایش را تکان داد.
– اوه خدا!
چشمانش سریع پر شد.
باور نمیکرد. همتا… همتا… .
– هم… همتا تو… تو… وای باورم نمیشه تو… .
نزدیکش خزید و ساعدش را گرفت.
با بهت گفت:
– حافظهات برگشته؟
همتا با تلخی گفت:
– اگه حافظه آدمها اینقدر راحت از بین میرفت، مطمئن باش زودتر از اینها به اون زندان میرفتم.
رقیه دوباره اخم کرد.
منظورش را نگرفت، یعنی گیج شده بود.
– میخوای بگی… .
چشمانش گرد شد و با صدای بلند گفت:
– تو حافظهات رو از دست نداده بودی؟!
از صدای بلندش نسیم از خواب پرید. وحشت زده نشست و گفت:
– چی شده؟
رقیه با گریه فقط به همتا که سکوت کرده بود، خیره بود.
پس از چندی با بغض لب زد.
– پس چرا حرفی نزدی؟ واسه چی اینجوری رفتار کردی؟
و همچنان سکوت کرکننده همتا.
رقیه طاقت از کف داد و یقهاش را گرفت.
محکم تکانش داد و ضجه زد.
– همتا من مردم و زنده شدم. نسیم مرد و زنده شد. چهطور دلت اومد این کار رو با ما بکنی؟ چهطوری تونستی سنگدل؟ صدای ضجههامون رو نشنیدی؟ التماسهامون به گوشت نخورد؟
نسیم ماتم زده گفت:
– رقیه داری چی کار میکنی؟
رقیه داد زد.
– دارم چی کار میکنم؟ از خود خانوم بپرس، از خود بی معرفتش.
رو کرد به همتا و گفت:
– خیلی بی رحمی همتا، خیلی.
دوباره جیغ زد.
– ازت متنفرم!
همتا با اخمی کم رنگ لب زد.
– نباید نسیم چیزی میفهمید. من تو اون زندان لعنتی هر شکنجهای رو تحمل میکردم؛ ولی به این امید بودم که نسیم چیزی نمیدونه… نباید حرفی بهش میزدی رقیه، کارت اشتباه بود. نمیتونم ببخشمت.
رقیه ماتش برد.
عصبی خندید و رو به سقف گفت:
– خدای بزرگ. خانم طلبکار هم هست!
با غیظ یقهاش را رها کرد.
دندان به روی هم فشرد و سریع از تخت پایین رفت.
پشت به تخت دستش را جلوی دهانش گرفت و نفسهای عمیق کشید؛ اما اشکهایش قطرهقطره میچکیدند.
نسیم حیرت زده بلند شد و زمزمه کرد.
– آبجی؟!
همتا محکم چشمهایش را بست.
دلش پر میکشید برای به آغوش گرفتن خواهرش.
چشمانش میسوختند تا یک بار دیگر تصویر نسیم را ببینند و خنک شوند.
گوشهای لهله داشت برای شنیدن صدای خواهرش؛ ولی با جدیت و خشمی کنترل شده گفت:
– برین بیرون.
نسیم هاج و واج روی تخت نشست.
دوباره لپهایش خیس شده بود.
دستش را به سمت همتا دراز کرد که همتا حسش کرد و قبل از اینکه تماسی با هم داشته باشند، روی گرفت و گفت:
– گفتم بیرون. میخوام تنها باشم.
نسیم ناباورانه نالید.
– خدای من، آبجی تو حرف زدی؟ تو من رو... من رو یادت اومد؟
رقیه با خشم بازوی نسیم را گرفت و گفت:
– بیا بریم. وقتی اونقدر عقلش نمیرسه که ما چهقدر عذاب کشیدیم، وقتی درک نمیکنه، بیا تنهاش بذاریم.
نسیم تقلا کرد و با گریه گفت:
– نه، ولم کن. من جایی نمیام. همتا؟ همتا یک بار دیگه حرف بزن، بذار صدات رو بشنوم آبجی.
همتا دست مشت کرد تا اشکش نچکد و رقیه با گریه به زور نسیم را از اتاق خارج کرد.
– رقیه ولم کن. آبجیم من رو تازه یادش اومده، نمیخوام تنهاش بذارم. رقیه ولم کن.
و همتا ماند و صدای جیغ و گریه خواهرش.
همتا ماند و سکوت اتاق.
همتا ماند و اشکهای داغی که از کوره چشمانش میچکیدند.
از پلهها که پایین رفتند، صدای گریه نسیم و رقیه توجه بقیه را جلب کرد.
مهسا از روی اپن پایین پرید و خود را به پلهها رساند.
با دیدن نسیم و رقیه در آن وضع ناجور گفت:
– چی شده؟!
رقیه نسیم را که سست شده بود و زیر لب ناله میکرد، سمت کاناپهها برد.
چون کاناپهها پر بودند، سجاد بلند شد تا جا برای نسیم خالی شود.
مهسا سریع رفت تا برای نسیم آب قند درست کند.
خیلی کنجکاو بود تا بداند در طبقه بالا چه اتفاقی افتاده.
چندی پیش کسری را دید که با پریشانی از پلهها پایین رفت و سریع از خانه خارج شد، الآن هم که این وضع رقیه و نسیم بود.
در طبقه بالا چه شده بود؟
اتفاقی برای همتا افتاده بود؟
دست از فکر کردن برداشت و خود را به بقیه رساند.
رقیه پایین کاناپه نشسته بود و پاهایش را دراز کرده بود.
هنوز هم باورش نمیشد.
همتا چهطور همه چیز را به خاطر داشت و حرفی نزد؟
چرا آنگونه غریبانه رفتار کرد؟
از او دلخور بود.
به اندازه هشت ماه دلخور بود!
***
تشنه بود.
از عطش زیادش گرمش هم شده بود.
چند ساعتی از آن سر و صدایی که رقیه و نسیم در اتاقش به پا کرده بودند، میگذشت.
میدانست برای چه تا الآن به دیدنش نیامدهاند.
میدانست نسیم هم به اندازه او مشتاق یک آغوش است، آغوشی که تمام این هشت ماه را پر کند؛ ولی رقیه و لجبازیش مانع او میشد.
دلتنگ رقیه هم شده بود.
رفیق احمقش.
اما خب چه میکرد که دلخور بود؟
نسیم را به رفیقش سپرده بود تا زندگی راحتی داشته باشد، نمیخواست نسیم حتی با فرزین و بقیه آشنا شود چه برسد به اینکه وارد ماجرا شود و از کار و گذشتهاش با خبر شود؛ اما شد و نسیم حال همه چیز را میدانست و این چیزی نبود که او میخواست.
از تخت پایین رفت.
با احتیاط سمت در اتاق گام برداشت.
با اینکه چیزی نمیدید؛ ولی تمام خانه را از بر بود.
هم زمان با اینکه داشت از اتاق خارج میشد، دستی به شال و لباسش زد تا از حجابش مطمئن شود.
سکوت دیگر بس نبود؟
حالا که نسیم همه چیز را میدانست، کاری نمیتوانست انجام دهد، لااقل کار نیمه تمامش را تمام میکرد.
بهتر نبود؟
با گرفتن نرده از پلهها پایین رفت.
صداها را دنبال کرد.
بین آن همهمه تلوزیون هم روشن بود.
بامداد هر چهقدر سر و صدای بقیه بالا میرفت، صدای تلوزیون را بلندتر میکرد، بقیه هم از صدای بلند تلوزیون بلندتر صحبت میکردند تا حرفهای هم را بشنوند.
صدای شاکی رقیه از داخل آشپزخانه به گوشش خورد.
– اون کوفت بخوره.
در جوابش مهسا گفت:
– عه رقیه؟
نسیم لب زد.
– دیگه نمیتونی جلوم رو بگیری. همتا معلوم نیست از کی غذا نخورده.
مصرانه ادامه داد.
– من ناهارش رو میبرم بالا!
همتا در چهارچوب آشپزخانه ایستاد و گفت:
– من به گرسنگی عادت کردم.
صدای جیغ رقیه و پشت بندش افتادن در قابلمه توی آشپزخانه پخش شد.
رقیه دستش را روی سینهاش گذاشت و چشم غرهای به همتا رفت.
نسیم سینی دستش را روی میز که چسبیده به دیوار قرار داشت، گذاشت و به طرف همتا رفت.
– آبجی؟
دو قدم بزرگ برداشت و او را محکم به آغوش گرفت.
دست همتا برای لحظهای بالا رفت؛ اما میان راه متوقف شد.
نسیم نباید میفهمید، نباید!
از همه دلخور بود، حتی از نسیم.
اصلا چرا باید کنجکاوی کند و رقیه هم ماجرا را به او بگوید؟
نسیم با گریه کنار رفت و تشنه و با ولع به صورت همتا نگاه کرد.
همتا قدمی به عقب رفت و با سردی گفت:
– توی سالن جمع شین باید… .
لحظهای مکث کرد.
نسیم، نسیم.
آهی کشید و با اکراه گفت:
– باید یک موضوعی رو مشخص کنیم.
– همتا!
صدای کارن بود.
رقیه به همهشان گفته بود که همتا حافظهاش را از دست نداده؛ ولی خب حضور همتا و حرف زدنش باز هم حیرت آور بود.
همتا حضور بقیه را هم در پشت سرش حس میکرد.
از آشپزخانه فاصله گرفت و به طرف کاناپهها رفت.
از بین بقیه فقط بامداد روی کاناپه نشسته بود و هم زمان با تماشای فیلمش حواسش به همتا بود.
با نشستن همتا روی کاناپه، بقیه هم به طرفش رفتند.
آرتین و سجاد روی یک کاناپه نشستند.
پویا بالاجبار کنار بامداد جای گرفت و سمت دیگر بامداد کارن نشست.
حبیب هم ایستاده منتظر مانده بود.
نسیم فوراً خودش را به همتا رساند و کنارش نشست.
رقیه با اخم داخل سالن به اپن تکیه داده بود و مهسا روی دسته کاناپه کنار سجاد نشسته بود.
کسری کلافه و درمانده در طرف دیگر سالن روی مبل جای گرفته بود؛ ولی تمام حواسش به همتا بود.
آرکا نیز هنوز خواب بود.
تیلههای همتا زیر پلکهای بستهاش تکان میخوردند.
میخواست از حضور همه مطمئن شود.
وقتی تعداد نفسهای زیادی را در نزدیک خودش حس کرد، گفت:
– بی جهت جمع نشدین. سریع بگین تکلیف چیه.
لحظاتی با سکوت گذشت.
آرتین بود که با اشاره کارن به حرف آمد.
– قراره بریم آمریکا.
همه سکوت کرده بودند.
ادامه داد.
– یک شخصی اونجا هست که میتونه بهمون کمک کنه.
– کی؟
– از اعضای سایههای شبه.
– خب؟
آرتین با درنگ گفت:
– سر نخمون همونه. باید بتونیم وارد دستگاهش بشیم.
– مطمئنین که به رئیس اصلی میرسیم؟
– فعلاً اون تنها دستگیرهست.
همتا پوزخندی زد و با همان چشمان بستهاش گفت:
– ولی شاید دری که باز بشه جاده اصلی رو نشون نده، اون وقت کلی وقت هدر دادیم.
سکوت بقیه جوابش شد.
صدای کسری از نزدیک شنیده شد.
کسری از مبل بلند شده بود و خود را به بقیه رسانده بود.
– یک کار مهمتری داریم.
به همتا نگاه کرد و گفت:
– باید عمل بشی.
همه چشمها به طرف همتا سر خورد.
بامداد هم یک گوشه چشمی انداخت.
همتا لب زد.
– چشمهای من مهم نیست. نباید بیشتر از این وقت رو هدر بدیم.
نسیم به بازویش زد و معترض گفت:
– چی داری میگی؟ خیلی هم مهمه.
رو کرد به کسری و گفت:
– آره اول عملش میکنیم بعدش… .
تازه برایش جا افتاد.
همتا دوباره قصد داشت وارد آن ماجرای خطرناک شود؟
اخم در هم کشید و تندی گفت:
– چی؟ نفهمیدم. همتا تو دوباره میخوای بری تو اون گروه؟ نه، من اجازه نمیدم.
خطاب به بقیه گفت:
– زود باشین از اینجا برین. من محاله اجازه بدم همتا حتی یک قدم برای این کار برداره.
همتا زمزمه کرد.
– تو دخالت نکن.
نسیم داد زد.
– چرا دخالت نکنم؟ بس نبود؟ یک سال نبودی، میفهمی؟ بس نبود؟
دوباره داشت اشکش درمیآمد.
– کافیه.
– نمیخوام!
– پس جمع رو ترک کن.
لحنش هنوز آرام بود؛ ولی نسیم داشت منفجر میشد.
– نمیخوام، دیگه نمیخوام از دستت بدم.
همتا هم از کوره در رفت و صدایش را بالا برد.
– واسه همین گفتم نباید بفهمی من دارم چه غلطی میکنم. برای همین گفتم دور بمون چون میدونم طاقتش رو نداری.
آرامتر لب زد.
– خواهر تو، همتا همون یک سال پیش مرده.
سرش را به چپ و راست تکان داد و با تلخی گفت:
– نمیتونی دیگه پیداش کنی. من اگه اینجام چون یک کاره نیمه تموم دارم… رقیه بد کرد که گفت و تو خیلی بدتر کردی که پیگیر این موضوع بودی.
نسیم ماتم زده نگاهش میکرد.
بغض کرده بود.
همتا سرش داد زد؟
گفت مرده؟
همتای او، خواهرش، مادرش، پدرش، تمام کسش، گفته بود تمام کسش مرده؟
دماغش را بالا کشید.
دوباره و دوباره.
نتوانست نگاه بقیه را تحمل کند و سریع بلند شد.
چند قدم بیشتر برنداشت که یک لحظه ایستاد.
به عقب چرخید و با آن صدای لرزانش گفت:
– هیچ وقت واسه من نمیمیری. از این به بعد هر جا بری من هم باهاتم، دیگه تنهات نمیذارم.
قطره اشکش چکید و با فشردن لبهایش بههم سریع به طرف پلهها رفت، همان لحظه در سالن باز و فرزین وارد شد.
فرزین با دیدن نسیم که با گریه داشت از پلهها بالا میرفت، تعجب کرد.
او هنوز نمیدانست در خانه چه پیش آمده!
سر چرخاند و با دیدن همتا که پشت به او روی کاناپه نشسته بود، جا خورد.
آرام و بی صدا به طرف جمع رفت.
نگاه چرخاند و وقتی جای خالیای ندید، خیره به همتا یقه سجاد را گرفت و بلندش کرد که اعتراض سجاد بلند شد.
توجهای به او نکرد و نشست.
یک لحظه هم نمیتوانست چشم از همتا بگیرد.
با چشم و ابرو به حبیب اشاره کرد که “چه اتفاقی افتاده؟” حبیب هم به طرفش خم شد و زمزمه کرد.
– اون همه چیز رو به خاطر داشت.
از حرفش چشم فرزین گرد شد و دوباره به همتا زل زد.
دخترهی مارموز!
بامداد از سکوت پیش آمده نگاهی به بقیه کرد و گفت:
– خب فکر کنم بحث تمومه. حالا پاشین که من هیچی از فیلمم نفهمیدم.
همتا پرسید.
– کی میریم آمریکا؟
کارن با گرفتگی جواب داد.
– تا هماهنگیها انجام بشه یک کم زمان میبره، احتمالاً سه شنبه هفته بعد بریم.
تا سه شنبه چند روز دیگر مانده بود؟
امروز که چهارشنبه بود، نه؟
بامداد نفسش را فوت مانند رها کرد و با قیافهای پکر خیره به صفحه تلوزیون گفت:
– این خونه جای دیگهای نداره ماتحت مبارکتون رو روش بذارین؟
کسی اعتنایی به او نکرد که چند شماره صدای تلوزیون را بالاتر برد.
نیشخندی زد و زیر لب لند کرد.
– دیگه داره حنجرهاش پاره میشه.
همتا زمزمهوار گفت:
– پس یعنی یک هفته دیگه؟
کارن لب زد.
– احتمالاً.
کسری گفت:
– تا اون موقع تو هم عمل میشی.
– گفتم که، مهم نیست.
بلند شد و هم زمان با دور شدنش با تلخی گفت:
– دنیا دیدنی نیست که بخوام ببینم.
به طرف آشپزخانه رفت تا لیوان آبی بخورد، صدای کسری را از پشت سرش شنید.
– با بیمارستان هماهنگ کردم، فردا صبح میبرمت.
همتا نفسش را رها کرد و حرفی نزد.
کسری هم خوب بلد بود کلهشق شود.
رقیه به همتا نگاه کرد که داشت با احتیاط و به کمک اپن به طرف یخچال میرفت.
وارد آشپزخانه شد و با لحنی دلخور و طلبکار گفت:
– چی میخوای؟
همتا در یخچال را باز کرد و دنبال بطری آب گشت.
از آنجا که به قفسههای در دست میزد، رقیه متوجه دردش شد و دندان به روی هم فشرد.
به طرفش رفت و او را کنار زد.
بطری را برداشت و آن را به سینهاش کوبید.
با غیظ لند کرد.
– لاله.
این را گفت و دوباره به اپن تکیه داد.
پس قراره تمام اکیپ برن آمریکا هوارااااا از آمریکا متنفرم اما هرجا این گروه باشه زلزله به پا میشه
و خیلی خوش میگذره وخیلی دیونه میشیم بامداد وآرکا هم دیگه چه موجودین ولله به خونسردی وبیخالیشون هیچجا پیدا نمیشه هیچجا چقدر خوشحالم هم همتا حرف زد وهم اینکه به زودی بینایشو بدست میاره حالا واقعا کمی گوشت تلخ شده ولی حق داره سختی های زیادی رو کشیده که هیچ کس تاب تحملشونو نداره نسیم هم جگرمو آتش زد طفلی عاشق خواهرش گناه داره مرسییییییی عزیز دلم عالییییی بود منتظر حل شدن معما های دیگه هستم😁😍😍😍
نوش نگاهت عزیزدلم
خوشحالم خوشت اومده
وای آلبا من میکشمت😂 چرا اینقدر خوب مینویسی من هر بار باید بگم که پارت جدیدت از قبلیه بهتره، چهقدر از شخصیت همتا خوشم میاد، ابهتش، قوی بودنش همه رفتاراش واقعاً طبیعی بود👌🏻 رمان به طرز زیبایی داره پیش میره، به جرعت میتونم بگم اگه از روی این رمان فیلم درست کنند تو سینما کولاک میکنه، والا فیلمهای آبکی و مسخره الان سینما و تلویزیون رو پر کرده جای همچین سناریویی خالیه.
😊خوشحالم اینو میشنوم
نوش نگاهت
و خوشحالم که خوشت اومده
راستش منم از اول از همتا خوشم میومد یعنی شخصیت این دختر شخصیت مورد علاقه منه.
🙌🏻❤
ینی ارکا نباید بگن باید بگن خرس!
عشق منو بیدارش کن بچه مُرد😂
کار بامداد عالی بود ینی میون او بهبهه این نگران فیلمش بود😂😂😂😂
دلم به حال سجاد سوخت دیگه دارن خیلی به بچه زور میگن🥲🥲🥲
وای چه زندان وحشیانه ای بودههههه😭💔😭💔😭💔😭💔😭💔
کسری هم حق داره یکم کخ نداشته که حافظه از دست داده بوده 🙄
کارن این وسط عین شمع داره آب میشه❤😭
همتا شخصیت مقتدری داره ولی اصن از خرف زدنش با خواهرش خوشم نیومد اون بچه اونقدر زجه زد واسش
رقیه هم میخواد دلسوزی کنه میزنه ناکار میکنه🥲😂😂😂😂
نرگس بیا ایتا😂
در مورد کامنتت هم واکنش همتا دقیقاً به خوبی و دقیق نشون داده شد، کسی که هشت ماه تو اون سگدونی باشه و زجر بکشه چه انتظاری ازش داری؟ مهربون و خوشو خرم با همه برخورد کنه؟ نه، همین دردها باعث شده که همتا بیتفاوت و سرد باشه به همه چیز😞
اینم هس🥲
ممنونم که خوندی چشمقشنگم
آرکا و بامداد تو رمان شاید طنز باشن ولی اگه حقیقت داشتن… خدا عذابشو از بندش دور کنه آمین🤲
حرف لیلا درسته و از طرف دیگه همتا اون همه زجر نکشید که خاطر خواهرشم مکدر بشه و دلش سیاه اون میخواست خواهرش فکر کنه دنیا مثل دنیای بچگیش گل و بلبله نمیخواست وارد این ماجرا بشه که شد!
به عشق خرسِ من عذاب نگو😌
خسته نباشی البا جان عاللیییییی بود🥰🤩😍
ای جانم
خوشحالم خوشت اومده چشمقشنگم🤗
خسته نباشیی مث همیشهه عالییی❤
ممنونم که خوندی
خوشحالم که خوشت اومده