رمان زیبای یوسف قسمت26
داخل انباری بودند.
انباری کوچک بود و کفَش با موزائیکهای ساده و چهار ضلعی پوشیده شده بود.
وسایل زیادی داخلش نبود، حتی پنجره نداشت و یک لامپ ساده و کم نور وسط سقف نصب بود.
زن جوانی را وسط انباری روی صندلی بسته بودند.
سر زن از سستی و بی حالیش مدام تاب میخورد و در حالت نیمه هوشیاری بود.
کسری با نفرت نگاهش میکرد.
باور کردن به اینکه خانم ترون یک زن جوان بوده و یک دختر بچه او را بازی داده، سختش بود.
در انباری باز شد و بامداد با لپتاپ دستش وارد شد.
لپتاپ را روی میزی که همتا پشتش نشسته بود و با چند قدم فاصله مقابل ترون قرار داشت، گذاشت.
کارن که کنار همتا ایستاده بود، با حیرت گفت:
– چرا لپتاپ رو آوردی؟
بامداد نگاه از او گرفت و روی صندلی خالیِ نزدیک میز نشست.
– تا اطلاعات رو پیدا کنم و تو فلش بریزم وقتم رو خیلی میگرفت.
کارن سفیهانه نگاهش کرد؛ ولی بامداد به ترون خیره بود، هر چند که شک داشت اسم واقعیش هم ترون باشد.
کارن روی میز نشست و با همتا پوشههای لپتاپ را بررسی کرد.
اخم کارن و همتا کمکم در هم رفت.
لپتاپ اطلاعات خاصی نداشت و وجه مضحکش این بود که یک پوشه پر از کلیپهای کودکانه بود!
به بامداد که بلند شده بود و صورت ورم کرده و کبود زن را بررسی میکرد، نگاه کردند.
بامداد چانه زن را گرفت و به آرامی سرش را به چپ و راست تکان داد.
نیشخندی زد و گفت:
– حدس میزنم کار آرکاست نه؟ هوم خوب آرایشت کرده.
صدای معترض پویا بلند شد.
– اشتباه کردی دا… د… داداش.
بامداد صاف ایستاد و به او که به ستون تکیه داده بود، نگاه کرد.
پویا مغرورانه نگاه گرفت و گفت:
– من کردم!
لبهای بامداد آویزان شد و چپچپ نگاهش کرد.
یک دفعه مشتش را محکم به گونه ترون زد که جیغ ترون بلند شد.
بامداد رو به پویا که شوکه شده با دهان باز به ترون خیره بود، گفت:
– اینطوری میزننش. رفتی نازش کردی؟
کارن صدایش زد که چشم از پویا گرفت.
سرش را به معنای “هان؟” تکان داد و کارن با تردید پرسید.
– قبل اومدنت لپتاپ رو نگاه کردی؟
– نه.
همتا لب زد.
– توش کارتونه.
خنده شل و بی حال ترون بلند شد.
با اینکه گوشه لبش پاره شده بود و گونهاش به شدت درد میکرد؛ اما خندید.
به سختی با چشمهای ورم کردهاش به بامداد نگاه کرد و گفت:
– مطمئنی درست آوردیش؟
بامداد سرش را به سمت شانه چپش و سپس راست کج کرد.
با همان لحن خونسردش گفت:
– میخوای بگی… من اشتباه کردم؟
ناگهان مشتش را دوباره به همان گونهاش زد که ترون از هوش رفت.
بامداد با تکان دادن سرش موهای لخت و سیاهش را کنار داد و سمت صندلی رفت.
رویش نشست و گفت:
– داخل خونهاش فقط همین بود.
کارن از روی میز پایین پرید و لپتاپ را سمت خودش کشید.
دقیقتر محتوایش را بررسی کرد؛ اما به مورد دلخواهش نرسید، حتی چیز مشکوکی هم به چشمش نخورد.
نگاه از لپتاپ گرفت و با گیجی لب زد.
– یعنی چی؟
کسری به دیوار پشت سر ترون تکیه داده بود.
به سمت میز رفت تا خودش هم موارد را ببیند.
با آمدنش کارن کنار رفت؛ ولی همتا همچنان روی صندلی نشسته بود.
داخل انباری فقط چهار صندلی بود که آرتین، بامداد، همتا و ترون اشغالش کرده بودند.
کسری سرسرکی از پوشه کلیپهای کودکانه گذشت و وارد پوشه دیگری شود.
او هم به چیز خاصی نرسید.
صاف ایستاد و گفت:
– انگار واقعاً لپتاپ اشتباهیه.
کارن با نفرت به ترون نگاه کرد و غرولندکنان گفت:
– چنین عوضیهایی میدونن اطلاعات محرمانهشون رو کجا مخفی کنن.
پویا بهت زده گفت:
– چ… چی دارین میگین؟ چند رو… روزه که داریم برّاش برنامه میچینیم حالا میگین که اش… شتباهه؟
آستینهایش را بالا زد و با خشم به سمت ترون رفت.
– از…ز… زبونش میکشم بیرون.
یقهاش را گرفت و تکانش داد.
به انگلیسی داد زد.
– بیدار… ر… شو.
دوباره تکانش داد؛ ولی بی فایده بود.
به دور خودش چرخید و گفت:
– آب، آب.
سنگ روشویی گوشه انباری به دیوار چسبیده بود.
به طرفش رفت.
شیشه پاک کن خاک گرفته و خالیای داخل سنگ بود.
آن را برداشت و بدون اینکه داخلش را بشورد، پر آب کرد.
دوباره بالای سر ترون ایستاد.
آبها را به صورتش کوبید که ترون اخم محوی کرد و پلکهایش تکان خورد.
با خالی شدن شیشهپاک کن پویا پرتش کرد و یقه ترون را گرفت.
– هی (…) بگو اط… اط… اط… .
بامداد با انگشت اشاره روی دماغش را خاراند و در همان حین زمزمه کرد.
– اینترنت پرید.
و پویا بالاخره توانست بگوید:
– اطلاعات رو ک… کجا مخفی کرّدی؟
سر ترون تاب میخورد و چیز زیادی درک نمیکرد.
حتی صدای عصبی پویا را در حد یک صدا میشنید، حرفهایش را نمیفهمید.
– با ت… توئم، بگو تا… تا… تا… .
بامداد پوفی کشید و سرش را از تکیهگاه صندلی به عقب خم کرد.
رو به سقف دوباره زمزمه کرد.
– امان از نت ایران.
و پویا با داد حرفش را کامل کرد.
– همینجا نکشمت.
صدای نازکی از پشت سرش به زبان ایرانی بلند شد.
– چشم آقا میگم، فقط خواهش میکنم من رو نزن.
پویا با خشم چرخید و به سجاد که روی پلههای فلزی که با فاصله از هم قرار داشتند، نشسته بود، نگاه کرد.
سجاد با صدای معمولیش گفت:
– خاک تو سرت. اینطوری اعتراف نمیگیرن.
پویا ترون را رها کرد و گفت:
– خ… خیلیخب. خودت… خودت بیا ب… ببینم چه… جوری میتو.. میتونی اعتراف… ف... ف… .
سجاد بلند شد و هم زمان با پایین آمدنش گفت:
– باشه، حالا زایمان نکنی.
آستینهای لباسش را بالا زد.
سرش را کج و راست کرد؛ ولی هیچ قولنجی نشکست.
دستهایش را چند بار مشت و باز کرد.
فرزین روی زمین تکیه داده به دیوار نشسته بود و لنگهایش را دراز کرده بود.
پوزخندی زد و زمزمه کرد.
– انگار میخواد بره وسط رینگ.
بلند شد و ایستاد.
قبل از اینکه سجاد به ترون برسد، به طرف پلهها که گوشه انباری قرار داشت، رفت و صدایش را بالا برد.
– کسی که خودش توی کاره اعتراف نمیکنه.
لحظهای ایستاد و با سجاد چشم در چشم شد.
– باید از نوچههاش استفاده کنیم.
و از پلهها بالا رفت و انباری را ترک کرد.
کارن به بامداد نگاه کرد و گفت:
– با افرادش چی کار کردی؟
بامداد نگاهی به بقیه انداخت و لب زد.
– مگه مهم بودن؟
کارن تکرار کرد.
– چی کارشون کردی؟
بامداد سرش را به عقب خم کرد و رو به سقف لب زد.
– من هیچ کارهام، همه کاره عزرائیله.
کارن و سجاد هم زمان داد زدند.
– کشتیشون؟!
بامداد با آرامش فقط نگاهشان کرد.
آرتین نیشخندی زد و زمزمه کرد.
– بهتر از این نمیشه.
همتا ایستاد و خیره به ترون که دوباره از هوش رفته بود، گفت:
– فعلاً بریم بالا.
از پشت میز بیرون رفت و به طرف پلهها قدم برداشت.
سجاد خطاب به پویا لب زد.
– خواستم اعتراف بگیرم، دیدی که نذاشتن.
پویا چهره درهم کشید و هلش داد.
غر زد.
– برو کنار ب… بابا.
در انباری از راهروی ورودی باز میشد.
راهرو را ترک کردند و وارد سالن شدند.
نزدیک ظهر بود و آرکا ظاهراً هنوز خواب بود.
حبیب روی کاناپه لم داده بود و فرزین هم روی کاناپه دیگر مشغول بازی کردن با گوشی پویا بود.
دخترها داخل آشپزخانه درگیر بودند.
همه سمت کاناپهها رفتند و رویشان نشستند.
پویا سمت فرزین رفت و با حرص گوشیش را از دستش کشید.
این بار چندم بود که رمز گوشیش را عوض میکرد؛ ولی هر بار فرزین رمزش را میشکست.
کمی سمتش خم شد و آرام و عصبی گفت:
– وقتی رمز میذارم یعنی راضی نیستم هر کسی برش داره.
فرزین یک دفعه گوشی را گرفت و گفت:
– من به خاطر تو قسمم رو شکستم، وگرنه من و هک؟
– خب تو گوشی خودت نصبش کن.
فرزین هم زمان با بازی کردنش لب زد.
– نچ نمیارزه.
نگاهش کرد و گفت:
– کاری نکن رمزش رو اثر انگشت خودم کنما! بشین.
صدای کارن که بلند شد، پویا با اکراه نشست.
– حالا چی کار کنیم؟
همتا در جواب کارن با خونسردی گفت:
– اطلاعات دست ترونه پس ازش میگیریم.
سجاد: چهطوری؟
– هر کسی یک پاشنه آشیلی داره. باید پاشنه آشیلش رو پیدا کنیم!
بامداد با گیجی گفت:
– آشیل دیگه چه نوع کفشیه؟ ما به کفشش چی کار داریم؟
با کشف موردی ابروهایش بالا رفت و گفت:
– گرفتم. مدرک رو داخل پاشنه کفشش کرده!
پوزخندی زد و زمزمه کرد.
– عجب مارموزیه.
سجاد متاسف نگاهش کرد و پشت چشم نازک کرد.
فرزین با نیشخند گفت:
– نه داداش کفش نیست، نقطه ضعفه.
همتا غرق فکر بود.
خیره به افکارش لب زد.
– واسه مخفی کردن اطلاعات یا باید جایی بذاریش که کسی پیداش نکنه یا همیشه همراه خودت باشه.
به بقیه نگاه کرد و گفت:
– شاید واقعاً مدرکی که بخوایم داخل پاشنه کفشش باشه!
کارن متعجب گفت:
– چی داری میگی؟
آرتین لب زد.
– شاید. داخل گوشیش که چیزی نبود، لپتاپش هم همینطور. گاو صندوقش رو هم چک کردیم. دوربینهای خونهاش رو هم که هک کردیم؛ ولی باز هم به چیزی نرسیدیم.
با همتا چشم در چشم شد و گفت:
– شاید داخل پاشنه کفشش باشه.
بامداد یک چپچپ به آرتین رفت و یک چپچپ به همتا.
طعنه زد.
– خواهش میکنم.
همتا پوزخندی زد و گفت:
– خنگ بودنت گاهی خوبه، همیشه سعی کن همینطور باشی شاید به درد خوردی.
نسیم سعی کرد جلوی خندهاش را بگیرد و بامداد با بهت و کمی هم خشم به همتا نگاه کرد؛ اما همتا اهمیتی نداد.
سجاد: پس الآن بریم کفشهاش رو دربیاریم؟
رقیه با سینی چای وارد جمع شد و گفت:
– اگه اینطور باشه که باید تمام خونهاش رو دوباره بگردین.
سینی را روی میز گذاشت و روی کاناپه نشست.
– زیر تخت، داخل جا کفشی، همه جا. آخه یک خانم یک جفت کفش نداره.
فرزین: انگار شلخته هم هستین.
همتا به تایید حرف رقیه گفت:
– درسته؛ اما اول بهتره کفشهای پاش رو چک کنیم.
فرزین رو به پویا و سجاد گفت:
– جلدی بپرین پایین.
پویا غر زد.
– چ… چرا من؟
فرزین شمردهشمرده گفت:
– تو نه. تو و سجاد.
– من حوصله ندارم.
خداقوت😍 این پارت مو به تن آدم سیخ میشه. اینقدر خوب جزئیات رو به تصویر کشیدی که من به جای ترون وحشت کردم😨
نوش نگاهت😊
باید به بامداد بهخاطر این هوش و ذکاوتش مدال افتخار داد😂🤦♀️
😂😂
لکنتش!!!
چیه
وای بچه خوب شد😍😍😍
کی؟
پویا
داشت با فرزین حرف میزد
لکنت داره هنوز
روون داشت حرف میزد😐
ببین این لکنت برای بعضیا جوریه که وقتی عصبی میشه زبونش بیشتر میگیره. پویا وقتی اعصابش تحریک میشه بیشتر تتهپته میکنه اما وقتی آرومتره بهتر میتونه حرف بزنه.
دقیقاً👍🏻 در مواقع اضطراب و فشارِ عصبی بیشتر خودش رو نشون میده.
خاب زودتر بگو من اینهمه ذوق کردم بچم زبون باز کرده🤣😐💔
متاسفم😂
خسته نباشی ، قلمت خیلی زیباست
نوش نگاهت😉
سلللللام ببخشید برا تاخیرم امروز نتونستم زودتربیام اولا چه کردی آلباجون چه پارتی چه گروه خفنی چه نویسنده ای دختر چه مغزی داری چه قلمی چقدر قشنگ به تصویر میکشی که ادم دوست داره تا ابد فقط بشینه وبخونه واصلا خسته نمیشه خیلی عالی خیلی
فکرشو نمیکردم اینقدر خطرناک وماهر باشن 😁😁🤩🤩ولی به یه عدد هوش مصنوعی نیاز مندیم آخخخخخ ترکیدم از خنده فقط اونجاکه بامداد نابغه نظرشو گفت بقیه ی اکیپ باهوش من تایید کردن برم اسپند دود کنم براشون چششون نزنن😂🤣🤣🤣🤣😅😅 یا اونجا که بامداد میگفت نت قطع شد سجادو آخه تو لاغر نکردنی کجا واعتراف گیری 😂😂😂 آرکا هم برادر ناتنی خرس خوابالو 🤣🤣🤣خسته نباشی آلبا جونم😍😍😍
علیییییک سلام عزیزدلم
خوشحالم خوشت اومده و لبخند به لبت اورده
فقط میتونم بگم لحظهلحظهش نوش نگاهت و ممنونم که خوندی چشمقشنگم😊