نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان سرجوخه

رمان سرجوخه پارت ۲

4.5
(25)

دوست هایی که مثلن دوستن!
فقط بلدن کراش بزنن و هر*زه بازی کنن!

با بلند شدن صدای زنگ تلفن خونه. گوشی رو پرت کردم روی مبل و دویدم سمت تلفن.

نگاهی به شماره انداختم ، ناشناس بود.
تلفن رو با تردید جواب دادم.

-آوین. بهتره این مسخره بازی رو تموم کنی . دیشب مهرداد زنگ زد و هرچی از دهنش درومد به من گفت . پرو پرو برگشته میگه مست میکنم میام خونتون . این یعنی چی ها؟ یعنی تو به شوهرت زیاد رو دادی .
ببین اگه این ماجرا رو تموم نکنی ، دیگه نه تو داداشی داری و نه من خواهری . رفت و آمد تعطیل فهمیدی؟

و تلفن قطع شد .
قطره اشکی از گوشه ی چشمم پایین آمد .
فکر نمیکردم به خاطر چند میلیارد پول قید همدیگه رو بزنن .
اشکانم را پاک کردم و آب دهانم را قورت دادم .

بی حوصله به طرف مبل رفتم و خودم رو روش رها و سعی کردم به حرفای دایی فکر نکنم .
ولی مگه میشد؟

با حرفاش قلبم شکست و مطمئنن تا روزی که جون در بدنم هست و زنده ام ، هیچ وقت حرف های امروز دایی رو فراموش نمیکنم!
* * * *

تلفن را قطع کرد .
تند رفته بود خیلی هم تند!

تعجب کرد چرا آوینی که همیشه برای جوابگویی حاضر بود ، دربرابر حرف های او سکوت کرد.

وارد خانه شد و نگاهی به بقیه انداخت . با تعجب به او نگاه میکردن .

_بابا به نظرت تند نرفتی؟

خودش هم پشیمان بود اما چه میکرد؟

_رفتم . ولی آوین جوابی بهم نداد . یعنی اصلا حرفی نزد!

سامیار پوزخندی زد و آرام رو به پدرش گفت:

_اصلا عمه خونه بود؟ شاید یکی از خدمتکار ها جواب داده باشه .

ساتین‌ پشت بند صحبت های برادرش گفت:

_اول صداش رو میشنیدید بعد شروع می‌کردید. الان خدمتکارشون‌ شنیده باشه ، فردا براتون بد نمیشه؟

اخمی کرد. ساتین و سامیار پایشان را زیاد از گلیمشان‌ دراز کرده بودند.

_همین شما دوتا زور کردین بعد واسه من نطق هم میکنین؟

عصبی گفت و به اتاقش رفت و دررا محکم کوبید .
سکوت تلخی بر خانه حاکم شد .

رها بغضی که در گلویش جوانه زده بود رو قورت داد:

_عمه خونه نبود ، احتمالا اون کسی که تلفن جواب داده رامونا بوده!

سینا با شنیدن حرف رها ، اخمی کرد:

_عمه کجا رفته؟

رها آرام جواب داد:

_برای کار های شرکت رفتن ترکیه!

سینا نفسش را با حرص بیرون داد:

_امیدوارم خدمتکار تلفن رو جواب داده باشه و حرف های بابا رو شنیده باشه نه رامونا .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

itu hide

یه کلمه ممکنه زندگی یک فرد رو عوض کنه ، دیگه فکر کن یه سطر ، چیکارا میکنه!
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
1 سال قبل

قلمت خیلی قشنگه از داستانت هم خوشم میاد
موفق باشی نویسنده جان😊

سفیر امور خارجه ی جهنم
1 سال قبل

عالی بود عزیزم خسته نباشی❤

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x