نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان سمبل تاریکی

رمان سمبل تاریکی پارت دهم

4.9
(28)

– شاید احمقانه به نظر برسه؛ اما اتفاقاتی برام افتاده که به سالم بودن عقلم شک کردم.

اردوان با شکیبایی به حرف‌هام گوش می‌داد. نمی‌خواستم چشم در چشمش موضوعم رو بگم. قصد نداشتم تمسخر و یا ترحم نگاهش مبنی بر روانی بودنم رو ببینم. هر چند احتمالش بود بعد از پایان این داستان غیر قابل باور، من رو روانه‌ تیمارستان کنه. اوه تصور خودم توی یک اتاق تاریک و سرد حس زنده به گور شدن رو بهم می‌داد.

– نمی‌خوام زیاد حرف بزنم. خودت در مورد مفقود شدن اون زن و مرد می‌دونی. چیزی که من می‌خوام بهت بگم، شاید باور نکنی؛ ولی حقیقت داره.

– می‌شنوم.

چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. همین میزان حرف زدن انرژی زیادی رو از من گرفت.

– قبل از این‌که این همهمه‌ها بشن تیتر روزنامه و اخبارها، من متوجه یک‌سری چیزها شدم.

اخم کردم و با گیجی ادامه دادم.

– اوایل وقتی بیدار می‌شدم یک صفحه سفید جلوی دیدم رو می‌گرفت. زیاد هم طول نمی‌کشید و می‌تونستم دور و برم رو ببینم. خیال کردم همون یک‌‌باره و جای نگرانی نیست؛ لابد به خاطر اثرات خوابم بوده.

– … .

– سردم میشد و بعد مدتی دوباره به حالت اولم بر می‌گشتم. به این تغییر دما هم توجه‌ای نکردم. گفتم حل میشه میره. آه وقتی دوباره اون صفحه‌ سفید دیدم رو گرفت، نگران شدم، چون دیگه مطمئن نبودم این مشکل فقط برای خماری خوابم باشه. این صفحه یک چند روز بعد تبدیل به نور شد.

چشم‌هام رو بستم. از این‌جا به بعدش رو شک داشتم که پیش برم. اردوان باور می‌کرد یا باید آماده‌ یک اتاق سرد و تاریک می‌بودم؟

– چه اتفاقی افتاد؟

لحن خشک و سردش به دور از هرگونه کنجکاوی‌ بود. آهی کشیدم و با اکراه لب زدم.

– اون صفحه‌ سفید تبدیل به نوری شد که به داخل چشم‌هام می‌رفت. بعدش نمی‌تونستم جای دیگه‌ای رو ببینم و در عوض مثل تماشای یک سریال مکان دیگه‌ای مقابل چشم‌هام قرار می‌گرفت.

– چی می‌دیدی؟

قبل از جواب دادن ملتمس نگاهش کردم و گفتم:

– باور می‌کنی؟

– بگو.

لب‌هام رو به هم فشردم و پا فشاری کردم.

– باور می‌کنی؟

پس از مکثی زمزمه کرد.

– آره.

در چشم‌هاش به دنبال صداقتش بودم؛ ولی مثل همیشه چیزی در نگاهش مشهود نبود.

– بعد اون نور که مثل یک استقبال‌گر بود، خودم رو… خودم رو در جایی ‌دیدم که هرگز حتی گذرم هم به اون‌جا نیوفتاده بود. به گمونم وسط جنگل بود، یک جای ممنوعه. زنی که… زنی که گم شده بود. زیر تخته سنگی مخفی شده بود. تونستم ببینمش. اوه خدا چهره‌اش، بدنش، آه داغون شده بود!

سکوت کردم. حالم داشت با یادآوری اون صحنه‌ی دل‌خراش بد میشد و اسید معده‌ام نایم رو می‌سوزوند.

– دوباره هم این اتفاق برات افتاده؟

این‌دفعه کمی کنجکاوی به لحنش اضافه شده بود.

آه نرگس بیچاره! با اندوه لب زدم.

– آره.

– خب؟

نفس‌های عمیق می‌کشیدم. خوابم می‌اومد. مثل یک باتری حالا قرمز به نظر می‌رسیدم و باید حتماً می‌خوابیدم. با خمیازه‌ طولانی که کشیدم، اردوان متوجه شد بیشتر از حد مجاز بهم فشار آورده. ابروهای باریکش رو به بالا فرستاد و زمزمه کرد.

– اوه درسته.

از روی صندلی بلند شد و خطاب به من گفت:

– می‌برمت داخل اتاقت، اون‌جا گرم‌تر و بهتره.

حرفی نزدم و منتظر موندم تا من رو روی دست‌هاش بلند کنه.

وسط کویر و ماسه‌های داغ برف می‌بارید. این توصیف حال من بود. عجیب بود که توی این ماه از سال سردم بود. بی‌حسی خودم رو مثل یک آدم لمس می‌فهمیدم. از دردی که دور لب‌هام حس می‌کردم، حدس زدم کبود شدن؛ اما نه کسی آینه بهم می‌داد و نه خودم جرئت دیدنم رو داشتم. آه لابد اون موهای نقره‌ای بیشتر شده بودن و یک آدم کور هم متوجه‌شون میشد. کم‌کم داشت از خودم چندشم میشد. این دیگه چه مرگی بود؟

از روز ترخیصم بیست و چهار ساعت می‌گذشت. اردوان شوفاژ اتاقم رو روشن کرده بود. کنار شوفاژ به بدنه‌ گرمش تکیه زده بودم. آروم‌آروم داشت ریزه یخ‌های پوستم آب میشد؛ اما سرمای نشأت گرفته از درونم این تغییر رو خنثی می‌کرد. همچنین نشستن روی سرامیک‌ها هم کمی اوضاع رو برام سخت کرده بود. حس می‌کردم روی یک دریاچه‌ یخ‌زده نشستم، با این‌که مطمئناً به خاطر دمای متعادل اتاق چندان هم سرد نبودن. سه تا پتو به دور خودم پیجیده بودم و پرده‌ها کنار زده و حتی توی این وقت روز که هیچ نیازی به نور اضافه نبود، چراغ‌ اتاقم رو روشن کرده بودم تا گرما به وسیله نورها هم که شده بهم تزریق بشه. گاهی اوقات به سرم میزد شومینه رو روشن کنم و داخلش مچاله بشم. هر چند بعید می‌دونستم شعله‌ها بسوزوننم؛ بلکه من خاموششون می‌کردم.

صدای زنگ آیفون به گوشم خورد. چه کسی اومده بود؟ تا به یاد داشتم، حتی رفت و آمد ساده‌ای هم با همسایه‌هامون نداشتیم. قوم و خویشی هم من توی این بیست و چند سال زندگیم ندیده بودم، پس چه کسی قصد ملاقاتمون رو داشت؟

پاهام رو به صورت ضربدری از زانو خم کرده بودم و سرم رو روی زانوهام گذاشته بودم. فکم با شدتی می‌لرزید که کنترل کردن برخورد دندون‌هام رو نداشتم. کسی گوشی آیفون رو برداشت. از صداش متوجه شدم که سامه. به نظر می‌رسید از دیدن شخص پشت صفحه جا خورده بود، شاید هم عصبی بود.

– چرا این‌جایی؟

پس از چندی دکمه در باز کن زده شد. این رو از صدای ناهنجارش فهمیدم. آیفون دیگه عمرش رو کرده بود و کلیدهاش به ناله افتاده بودن. کنجکاویم برای فهمیدن هویت کسی که خودش رو مهمون ناخونده کرده بود، جون گرفت. چرا سام از دیدن اون شخص ناراضی بود؟ هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم سام با روحیه آرومی که داشت، با کسی خصومت داشته باشه.

مثل یک توله سگ که از خیسی بارون خودش رو تکون می‌داد، لرزی گرفتم و بیشتر توی خودم جمع شدم. مطمئن بودم امروز-فردا کارم تمومه. اردوان بعد اون مکالمه‌مون دیگه باهام رو در رو نشد. هه عجب خداحافظی گرمی! همه‌چیز سرد شده بود، همه‌چیز.

صداهای داخل سالن داشت کم‌کم موجب عذابم میشد‌. هیچ نمی‌خواستم بشنوم سام با کی و چرا داره بحث می‌کنه. پلک‌هام داشت بسته میشد. یعنی ممکن بود بعد این خواب هیچ بیداری‌ای نباشه؟ آه امیدوارم. یک لحظه سکوت شد، سپس صدای دو جفت پا اومد که داشتن به سمت اتاقم نزدیک می‌شدن. اوه نه! من الآن اصلاً نمی‌خوام کسی رو ببینم. اجازه بدین بدون وداع بمیرم. روحم توان کشیدن این مجسمه یخی رو نداره.

دستگیره‌ در کشیده شد. از سام درخواست کرده بودم تخت رو جلوتر از شوفاژ قرار بده تا بین دیوار و تخت باشم، این‌طوری مسلماً گرمای بیشتری ذخیره میشد. چون در، اون طرف تخت بود و من هم نشسته بودم، نتونستم بفهمم چه کسایی وارد اتاقم شدن.

– آیسان؟

صدای عصبی سام شنیده شد. ناتوان‌تر از اونی بودم که بتونم اعلام حضور کنم. اون باید می‌دونست که من غیر از این‌جا در جای دیگه‌ای یافت نمی‌شدم.

برخورد پاشنه‌ کفش‌هایی سکوت اتاق رو دوباره جریحه‌دار کرد. یک‌ دفعه‌ موسیقی‌ای روانه‌ گوش‌هام شد که با حیرت سر بلند کردم. صاحب این صدای خوش‌آواز تنها کسی می‌تونست باشه که بهترین چهره رو از آن خودش کرده بود، رها!

– خدای من! چی به سرش آوردین؟

مخاطبش من نبودم؛ ولی مسیر نگاهش سمت من بود. به سرعت خودش رو بهم رسوند و بازوهام رو گرفت.

– آیسان؟

مثل یک معتاد خمار پلک می‌زدم تا بتونم خودم رو بیدار نگه دارم. به سختی و بی‌صدا لب زدم.

– رها؟

جوابی بهم نداد و با خشم در حالی که روی پنجه‌هاش نشسته بود و بازوهام همچنان در چنگالش قرار داشت، سرش رو به سمت سام چرخوند و پرسید:

– اردوان کجاست؟

اون‌قدر گیج بودم که نخوام دقت کنم اون از کجا سام و اردوان رو می‌شناخت. آدرس خونه رو خودم بهش داده بودم؛ ولی گویا اون‌ها از قبل یک رابطه‌ای با هم داشتن. سام در جوابش پوزخندی زد و از چهارچوب فاصله گرفت. رها با رفتنش نفسش رو کلافه خارج کرد و با نگرانی چشم در چشمم شد.

– با تو چی کار کردن؟

خواستم لب باز کنم بپرسم چرا داری اون‌ها رو مقصر جلوه میدی؟ این من بودم که ضعف بدنم در قبال موج اتفاقات مقاومتی نشون نداد و با ضربه‌ اول متلاشی شد؛ ولی فقط تونستم لب‌های به هم چسبیده‌ام رو کمی باز کنم. رها با این‌که اوضاعش از من هم بدتر بود؛ اما حالا خیلی سرحال‌تر از من به نظر می‌اومد. سرم به یک‌باره طوری سنگین شد که تو آغوش رها افتادم. رها آهی کشید و به شوفاژ تکیه‌ام داد، سپس با غیظِ در حرکاتش از اتاق خارج شد.

مادری نبود تا شب‌ها برام لالایی بگه، اردوان هم که بیشتر از یک همخونه سن بالا برام حکمی نداشت، برای این خواب ابدیم خودم یک لالایی سرودم. آره بخواب، بخواب.

– لالالالایی لالالالایی، دختر کوچولو آروم خوابیده.

دیگه نتونستم این زمزمه‌ خفه رو ادامه بدم و با از دست دادن تعادلم به جلو روی سرامیک‌ها افتادم. بالآخره داشتم می‌مردم؟ مرگ این‌طوری بود؟ چشم‌هام رو بستم تا فرد ناشناسی به اسم فرشته مرگ از پنجره نازل بشه و دست بذاره رو گلوم تا روح پژمرده‌ام رو از قالب این تن منجمد شده بیرون بکشه. منتظر بودم تا بیاد. چه‌جوری باید متوجه حضورش می‌شدم؟ بدون دیدنش می‌تونستم ببینمش؟ حتی کورها هم توان دیدنش رو داشتن، پس نیازی نبود ته مونده انرژیم رو برای باز گذاشتن چشم‌هام حروم کنم. من هنوز لازم بود نفس بکشم!

صدای جیغی که بیشتر زمزمه‌وار و مثل یک ترانه بود، به گوشم خورد. اوه چه فرشته‌ مرگ خوش صدایی! کاش چهره‌اش رو هم نشونم بده. داشت نوازشم می‌کرد. مدام دستش رو به روی گونه‌ام می‌کشید. شاید می‌دونست به اندازه کافی شکننده هستم که اگه بخواد گلوم رو بفشره به بلورهای ریز تبدیل میشم، شاید می‌خواست با ملایمت خلاصم کنه.

لحظه‌ای نوازشش قطع شد؛ اما دو ثانیه بعد نوازشش به روی گونه‌ام کمی جون گرفت. صدای اون ترانه دوباره شنیده شد. عجیب بود که فرشته‌ام فارسی حرف میزد؛ ولی چرا من منظورش رو نفهمیدم؟

– بسه. این‌قدر سیلی نزن. برو اردوان رو بگو بیاد.

مدتی گذشت تا بتونم خودم باشم. صداها در واقع صدای سام و رها بود و به خاطر سردی پوستم سیلی‌هاشون برام حکم نوازش رو داشت. فقط می‌تونستم صداها رو بشنوم. به محض ورود یک جفت کفش دیگه که از نوع قدم‌های محکم و آرومش حدس زدم اردوان به ما پیوسته، رها و سام از کنارم بلند شدن و رها با خشم فریاد زد.

– معد‌ه‌اش بسته شده. عجیبه تا حالا این رو متوجه نشدی پیرمرد!

پیرمرد؟ هاه! اردوان با داشتن پنجاه و هفت سال سن در کمال حیرت و ناباوری هنوز پوست سفیدش صاف و بدون چروک بود. مگر زمانی که اخم می‌کرد، پیشونی بزرگش خط‌خطی میشد. برای فهمیدن سنش میشد به رنگ موهای صافش اشاره کرد که جو گندمی بود؛ ولی با این حال خیلی کمتر از سنش معلوم میشد. هشدار رها توجه‌ام رو دوباره بیدار کرد.

– به زودی راه ریه‌هاش هم بسته میشن. خودت خوب می‌دونی الآن وقتشه.

کسی حرفی نزد که رها دوباره داد کشید.

– داری به کشتنش میدی. خلقت اون این‌طوریه، قرار نیست قربانی ماهیت بقیه بشه. تو هم اجازه نداری اون رو از طبیعتش دور کنی.

– … .

– اردوان، آیسان می‌میره.

بالآخره صدای دیگه‌ای با رها همراه شد. سام با گرفتگی لب زد.

– با این‌که متنفرم این رو بگم؛ ولی فکر کنم وقتشه پروفسور.

چند ثانیه‌ای گذشت. رها با بی‌قراری نالید.

– وقت زیادی نداریم.

صدای سرد و بی‌احساس اردوان شنیده شد.

– داخل زیرزمینن.

بلافاصله قدم‌هایی با سرعت از اتاق خارج شدن. سایه‌ حضور کسی رو در کنارم حس کردم. از بوی عطر و شنیدن صداش فهمیدم رهاست که سعی داشت من رو بنشونه. سست و لمس بودم. تمامم رو به نیروی گرانش سپرده بودم و هیچ تلاشی برای مقابله باهاش نداشتم. رها به راحتی من رو نشوند و از پشت به سختی چیزی تکیه‌ام داد که دونستم شوفاژه. سرم از گردنم آویزون بود و هر آن احتمال می‌دادم دوباره مثل یک موکت پخش بشم؛ ولی این اتفاق نیوفتاد. عجیب بود که هیچ گرمایی رو حس نمی‌کردم، انگار واقعاً مجسمه شده بودم.

– آیسان، آیسان. خواهش می‌کنم چشم‌هات رو باز کن. آیسان!

با خشم خطاب به اردوان غرید.

– اگه بلایی سرش بیاد، نمی‌گذرم!

اردوان با خونسردی کلامش لب زد.

– چیزیش نمیشه.

حتی توان بغض کردن هم نداشتم. اردوان دیگه چه پدری بود؟ داشتم می‌مردم. اون وقت اون… .

– آوردمش.

صدای سام بود. چی رو آورده بود؟ اصلاً چه چیزی داخل زیرزمینی مخفی بود؟ جایی که من اصلاً اجازه‌ ورود بهش رو هم نداشتم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
1 سال قبل

👏👏👏

آلباتروس
آلباتروس
پاسخ به  مائده بالانی
1 سال قبل

🙏🙏🙏

saeid ..
1 سال قبل

من دیروز وقت نکردم بخونم
خیلی قشنگ بود
ممنون که طولانی تر دادی

آلباتروس
آلباتروس
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

خواهش می‌کنم چشم قشنگم🌺

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x