رمان سمبل تاریکی پارت دوم
بقیه هم خودشون رو معرفی کردن. نرگس، برفین و انگاره. از بینشون فقط فاطمه زهرا پوست تیرهای داشت و لبهای گوشتیش نسبتاً تیرهتر بود. وقتی لبخند میزد، دندونهاش تضاد زیبایی رو با پوست و موهای سیاهش ایجاد میکرد. چهرهاش گرمتر و صمیمیتر از بقیه بود. انگار حقیقت داشت که سبزه پوستها خون گرمترن. نرگس ریزهمیزهتر از بقیهمون بود و بچهتر مشخص میشد، شاید هجده یا کمتر. برفین رو فکر کنم از روی چهرهاش این اسم رو براش انتخاب کرده بودن، چون پوستش مثل برف سفید بود و چشمهای بزرگش تیلههای سبزی رو قورت داده بودن. انگاره؛ اما پوست گندم گونهای داشت و چشمهاش مثل هر ایرانیای قهوهای بود. همگیشون لاغر اندام بودن. خب خوشبختانه در این جمع کسی نبود پز هیکلش رو به من بده. ذاتاً آدم لاغری بودم و قد کشیدهام من رو لاغرتر نشون میداد.
با گفتن اینکه زیبا خانم به شهر رفته و امروز مرخصیه، متوجه علت غیابش شدم. خوشحال بودم که وارد اون اتاقک در بسته نشدم، چون به گفتهی دخترها خوجیران اون تو بود. مطمئناً به خواب تابستونیش مشغول بود که متوجه حضورم نشده. تا به حال اون رو ندیده بودم. لابد یک پیرمرد خرفت با دستهای چرب و چیلی بود که زیادی هم به بهداشت غذاهاش حساسیت نشون میداد. اوه اون هم لابد با یک پیشبند کثیف و چرب!
فاطمه زهرا زیادی پر حرف بود. تا زمانی که اتاق مشترکمون رو نشون نداد، داشت چونه میلرزوند. طبق شنیدههام دخترها هر چند روز یک بار به مناطق اطراف میرفتن تا کمی به حال روحی خودشون برسن. ظاهراً کار کردن در اینجا به اندازهی خدمت توی مسافرخونهها سخت بود.
اتاقی رو که قرار بود محل استراحتم باشه با شش نفر دیگه هم شریک بودم؛ دخترها و زیبا خانم با یک زن دیگه که با اطلاعاتی که دریافت کرده بودم، ظاهراً همسن و سال زیبا و نسبت به ما جا خوردهتر بود. اون هم مشخصاً قرار بود یک سر کارگر غرغرو باشه دیگه، چیزِ دیگهای انتظار نمیرفت. هر چهقدر هم که مدعی باشن شمالیها مهربون و گشاده روئن، مطمئناً این استثنا روی کارگرها و رئیسهای شکم گندهشون برقرار بود.
من معمولاً آدمها رو ندیده قضاوت میکردم و طبق احساساتم براشون شکل و شمایل رسم میکردم. حالا میخواد طبق حدسیاتم باشه یا نه؛ اما احساس من نسبت به اون شخص عوض نمیشد که متاسفانه به قول سام این تاریکترین بخش من بود. بیگناه رو ممکن بود گناهکار جلوه میدادم و همهچیز هم در خلوتگاه ذهنم انجام میشد. بی اینکه بقیه کوچیکترین دخالتی توش داشته باشن. با همهی اینها حدسیاتم در نود و هشت درصد مواقع درست از آب درمیاومد. انگار یک الهام بهم میشد یا یک همچین چیزی؛ ولی به خاطر اون دو درصد بهتر میدیدم بهش بگم یک حس ردیاب قوی!
به خاطر هوای گرم مسافرها داخل اتاقهاشون مونده بودن تا زیر گرمای نفسگیر اینجا به جای مرغ ترش مورد استفاده قرار نگیرن. آه من نمیدونم چه طور باید توی این اتاق کوچیک با شش نفر دیگه باشم؟! قطعاً تعداد زیادمون شب رو برام غیرقابل تحمل میکرد. من نمیتونستم اینجا بخوابم.
تخت یک نفرهای زیر پنجره کوچیک قرار داشت؛ ولی از اونجایی که شش-هفت نفر نمیتونستن به طور هم زمان از اون استفاده کنن، خانمها صلاح دیده بودن از اون به عنوان یک انباری روباز استفاده کنن. تموم چمدونهای خالی همینطور تشک و پتوها روی تخت تلنبار شده بود. از قرار معلوم امسال زیادی سرشون شلوغ بود و به این زودیها فارغ نمیشدن، چون چند کارتن کنار تخت روی هم چیده شده بود و حدس میزدم وسایل اضافی رو داخلشون چپونده بودن تا جای بیشتری رو باز کنن و بتونن در این چهارچوب دووم بیارن.
با ماتم اطراف رو از نظر میگذروندم. کولهپشتیم به خاطر شونههای سستم به روی دستم سر خورد که اگه بندش رو چنگ نمیزدم، روی زمین میافتاد. به گمونم نیاز داشتم به سام زنگ بزنم. من یک دقیقه هم نمیتونستم اینجا دووم بیارم. آخه اینجا اتاق بود یا سلول پادگان؟ اوه لابد وقتی که شب بشه و همه به اینجا هجوم بیارن، فضا خفه کننده و گرمتر میشد. نه، من نمیتونستم اینجا رو تحمل کنم؛ اما… .
کولهپشتی رو کنار تخت روی زمین گذاشتم. روسریم رو که حالا روی شونههام افتاده بود از سرم بیرون کشیدم و بالای کولهام گذاشتم. خب، الآن باید وسایلم رو جابهجا کنم؛ البته اگه برای وسایلم جایی توی اون کمد چوبی پیدا میشد. بعدش باید چی کار میکردم؟ سرویس دادن به مسافرها؟ اوه چه خسته کننده و انزجارآفرین!
لباسهام رو داخل کشوی آخری که تنها کشوی خالی بود، چیدم. مسواک و خمیر دندونم رو هم بیرون آوردم و دم دست گذاشتم. باقی وسایل رو که مربوط به لوازم آرایشی و بهداشتی بود، همون داخل کیف نگه داشتم. باید اعتراف کنم که اگه یک چمدون کوچیک با خودم همراه میکردم، مطمئناً حال و روز وسایلم بهتر بود؛ ولی خب ذاتاً علاقهای به کیفهای بزرگ و دستگیر نداشتم.
همچنان مشغول بودم که برفین وارد شد. میتونستم شباهت زیادی رو بین خودمون احساس کنم. چهرهی اون با تموم زیبایی که داشت، زیادی سرد و بیحوصله به نظر میرسید. انگار حوصله کسی رو نداشت. از جهتی که من هم به این حالت دچار بودم، میدونستم این فقط یک حدسه و در واقع چنین چیزی حقیقت نداشت. ما معمولاً کمی دیرجوش بودیم. لااقل واسه من که اینجوری بود. برفین روسریش رو بیرون آورد که چشمم به موهای کوتاهش خورد. زیادی کوتاه بود. طوری که تنها چند سانت سیاهی موهاش سرش رو پوشونده بود. با دیدنش فکری به ذهنم رسید. توی این هوا داشتن موی بلند حکم پشم اضافی واسه یک حیوون توی روز داغ تابستونی رو داشت. شاید بهتر بود من هم چنین کاری بکنم. نگاهی به موهای آویزون کنار صورتم انداختم. چه قدر بلند بودن؟ نه، من چنین دلی نداشتم. ترجیح میدادم اونها رو که همراه کمرم به اتمام میرسیدن، توی چنین هوای مرطوبی تحمل کنم؛ ولی قیافهی پسرونه نداشته باشم. من که جنوب رو تحمل کردم، این هم روش!
از فکر بیرون اومدم تا پیش بقیه برم و سر از کارهایی که باید در طول روز انجام بدم، در بیارم. از اتاق خارج شدم و به دنبال دخترها گشتم.
زمان زیادی از اومدنم به اینجا نمیگذشت. بین مسافرها یک گروه کوچیکی خارجی بود و به زبانی که من نمیدونستم چه زبانیه با هم حرف میزدن. از بینشون فقط یک نفر انگلیسی صحبت کردنش خوب بود. بقیه در حد سلام و صبح بخیر رو میتونستن با دیگران ارتباط برقرار کنن.
در مدتی که اینجا مشغول بودم، کارهای مختلفی رو انجام میدادم. اینجا چندان پست و مقام ثابت شدهای وجود نداشت. حتی گاهی اوقات وقتی شدت کار و بارها زیاد میشد، زیبا هم با ما همکاری میکرد. تازه چهار روز از اومدنم گذشته بود که متوجه یک زن دیگه هم شدم که وارد اتاقخوابمون شده بود. اسمش گوهر بود و طبق تصوراتم هیکل تپلی داشت و نسبت به زیبا که تیره پوست و نسبتاً لاغر اندام بود، پوست سفیدش رو به سرخی میزد و همچنین زیادی سخت گیر بود. هیچجوره آبم با اون توی یک جوب نمیرفت؛ اما سعی هم نداشتم به ترش روییهاش واکنشی نشون بدم. اون فقط قصد داشت با بهترین خدمات مسافرها رو راضی نگه داریم. منتهی لحن بیانش زیادی دستورانه بود. خوجیران بیشتر وقتش رو داخل آشپزخونه میگذروند و زیبا و گوهر و گاهی وقتها فاطمه زهرا و نرگس هم به کمکش میرفتن؛ اما من هرگز حاضر نبودم حتی در ده قدمی اون مرد پشمالو با اخمهای گره خوردهاش قرار بگیرم. مطمئناً بوی گند عرقش خفهام میکرد. نمیدونستم مسافرها چهطوری حاضر میشدن لب به غذاهای اون بزنن؛ ولی وقتی که برای اولین بار غذاش رو خوردم، متوجه شدم جدا از ظاهر نامناسبش به عنوان یک آشپز، دستپخت خوبی داشت. شاید هم باید بگم بینظیر بود؛ ولی کاش حداقل یک روز در میون حموم میرفت یا لباسهاش رو عوض میکرد. مسلماً آشپزخونه گرمتر از هوای بیرون بود و شدت تعریقش بیشتر از سایرین بود؛ اما بیخیالی اون… .
چندین تخته سنگ بزرگ مثل دستهایی جریان رودخونه رو هدایت میکردن. خودم رو به لبه رودخونه رسوندم. شب طبق عادت تابستونیش آروم ترانه جیرجیرش رو میخوند و صدای آواز بیشتر از درخت کناریم به گوش میرسید. دستی به خزههایی که سنگ کوچیک عقبیم رو پوشونده بود، کشیدم. یک لحظه حس کردم دارم سر کسی رو نوازش میکنم که تازه جوانه موهاش بیرون زده، مورمورم شد و دستم رو کنار کشیدم. نفس عمیقی کشیدم و دستهام رو در پشت سرم تکیهگاهم کردم. با چشمهای بسته اجازه دادم صدای آب آرومم کنه. کار هر شبم همین بود. معمولاً وقتی ساعت یازده-دوازده شب فارغ میشدم، به اینجا میاومدم.
از صدای تیک پیامی که بهم اومد، نفسم رو رها کردم و با اکراه پیام رو باز کردم. باز شب شده بود و باید گزارش کارم رو به سام میدادم. اردوان حتی یکبار هم بهم زنگ نزد یا یک پیام کوچیک در حد سلام هم بهم نداد و معمولاً من رو به وسیلهی سام تحت نظر داشت. اصلاً حس نمیکردم که اردوان پدرمه! بیشتر احساس یک زندانی رو داشتم.
در جواب سام که نوشته بود.
– دلتنگ نشدی؟ با اردوان شرط بسته بودم که تو روز سوم کوتاه میای و برمیگردی. نگو که پونصد تومن رو باختم.
نوشتم.
– اوضاع داره خوب پیش میره. نه یک خرس گریزلی بهم حمله کرده. نه مورد دستدرازی قرار گرفتم و نه حشرهای نیشم زده. اوضاع کاملاً داره آروم و خیلی نرمال پیش میره. به اردوان بگو امکان داره جمعه هم اینجا بمونم، چون شدت کار به حدی هست که وقت آزاد نداشته باشم.
بعد از ارسال پیام گوشی رو داخل جیب روپوشم گذاشتم و بلند شدم. اینجا روزش مثل قرار گرفتن زیر یک دوش خیست میکرد؛ اما شبهاش لرز به تنت میانداخت. باید به اتاق برمیگشتم.
در حالی که خودم رو توی آغوش گرفته بودم، به سمت اتاق که پشت تموم اتاقهای دیگه قرار داشت و به رودخونه نزدیکتر بود، قدم برداشتم؛ اما هنوز به داخل نرسیده بودم که صدای تیکاف ماشینی من رو از جا پروند. از دیدن یک لکسوس که ده قدمی با من فاصله داشت، اخمهام رو توی هم کشیدم. اون دیگه کی بود؟ تمام رخ به سمتش که طرف چپم قرار داشت، چرخیدم. یک دقیقهای زمان برد تا در ماشین باز شد. به خاطر تاریکی هوا نمیتونستم از شیشه جلویی ماشین سرنشینهای داخلش رو ببینم. پوتینی از ماشین خارج شد و سپس تونستم راننده رو که یک خانم بود، ببینم. چرا توی شب عینک آفتابی زده بود؟ نکنه به خاطر فانوسهایی که نور زرد کمرنگی رو در اطراف ساطع میکردن و بیشتر نماد زیبایی رو داشتن تا چراغ شب، چشمهاش رو آزار میدادن؟ یا لامپهای رشتهای که به همراه اون چند فانوس به دیوارهای کلبهها نصب بودن؟
خانم دندونهای سفید و مرتبش رو نشونم داد. کمی بعد متوجه شدم بهم لبخند زده. آروم و با ظرافت نزدیک شد. نمیتونستم از هیکلش چشمپوشی کنم. طوری گام برمیداشت انگار داشت یک خط صاف رو دنبال میکرد. به عنوان یک زن خوب میتونست نظرها رو جلب کنه. بدن خوش اندامش از زیر مانتو جلو بازش که یک تیشرت سفید و جذب زیرش پوشیده بود، چشمها رو خشک میکرد. شلوار جینش بیشتر پاهای کشیده و خوش حالتش رو به رخ میکشید. شاید تقریباً هم قد خودم بود؛ اما آیا من هم چنین پاهایی داشتم یا بیشتر حالت سیخ جارو رو داشتن؟
وقتی مقابلم قرار گرفت، لبخندش رو بزرگتر کرد و گفت:
– سلام.
خدای من صداش! صداش انگار کسی از فاصله دور با ترانه دلنشینی صدات میزد. اونقدر زیبا، اونقدر دلنشین که هرگز نمیخواستی دست از شنیدنش برداری. حالا که نزدیکتر قرار داشت، بهتر میتونستم ببینمش. پوست سفیدش بدون کوچیکترین لکهای صاف و بینقص بود. با هر دفعه کش اومدن لبهای خوش فرم سرخش چالهایی روی لپهاش ایجاد میشد. کنجکاو بودم ببینم چهجور چشمهایی داره. هنوز عینکش رو داشت.
سرش رو کمی به سمت شونه چپش کج کرد که به خودم اومدم. اخم دوبارهای کردم و گفتم:
– سلام.
خب دیگه بعدش چی باید میگفتم؟ انگار این سوال رو از حالت گیج چهرهام خونده بود که خندید و گفت:
– میدونم زیادی دیر وقته، راستش قصد هم نداشتم اینجا بیام؛ اما زمان کم آوردم. واسه همین خواستم امشب رو اینجا بمونم؛ البته اگه… .
نگاهی به کلبهها انداخت و حرفش رو کامل کرد.
– جای اضافی براتون مونده.