رمان سمبل تاریکی پارت شانزدهم
با تمام قدرت میدویدم. برام مهم نبود از کجا سر درمیارم، فقط باید دور میشدم، از همه چیزی که من رو به نیمه جدیدم وصل میکرد.
مه پایین اومده و تمام جنگل رو بلعیده بود. از بین تکه ابرهای سنگین با شتاب عبور میکردم. درختهای بلند قامت مثل مانعی سد راهم میشدن. حتی نزدیک بود پام به ریشه یکی از اونها گیر کنه و زمین بخورم. به سختی تعادلم رو حفظ کرده بودم.
صدای نفسهای بلندم با خشخش برگهای زیر پام درهم آمیخته بود. مدام فکر میکردم کسی دنبالمه و سرعتم رو گاه و بی گاه زیاد میکردم تا که در آخر از نفس افتادم. روی زانوهام نشستم و بلافاصله به پشت دراز کشیدم. چیزی از آبی آسمون رو نمیدیدم. بالای سرم مه مانند لشکری شناور بود. همه جا سفید و کدر.
سینهام از فرط نفسهای تند و سریعم بالا-پایین میشد. اخمهام درهم و چشمهام بسته بود. باید بلند میشدم. باید اونقدر از بقیه فاصله میگرفتم که دیگه نشه اونها رو دید. هدف من این بود. نمیخواستم کسی کنارم باشه، هیچکس. حتی سامی که ادعا داشتم کنارش آرومم. الآن اون هم برام بیاهمیت بود.
با اکراه از روی زمین بلند شدم. زمین قهوهای و نیمه مرطوب بود. بوی خزهها مشامم رو نوازش میکرد. روی پاهام ایستادم و دوباره راه افتادم. سرعتم رفتهرفته بیشتر شد. دیگه قدم نمیزدم؛ بلکه با همون ته مونده انرژیم میدویدم.
زمان برام بیمعنی شده بود. تنها پاهام بود که به زمین کوبیده میشد و مسیر رو نشونم میداد. مسیری که نمیدونستم راهه یا بیراهه. ناگهان با تموم شدن زمین، خشکم زد. به یک پرتگاه رسیده بودم. صدای زمزمه آب رو در زیرش میشنیدم. دو قدمی که به جلو برداشتم، تونستم رودخونه بزرگی رو زیر پام ببینم. از عمقش مطمئن نبودم و بیاختیار به عقب تلو خوردم.
من چرا اینجام؟ سرمای درونم حالا تمام بالا تنهام رو در برگرفته بود. با خنکهای ناگهانیش خم شدم و خودم رو در آغوش گرفتم. بدنم سعی داشت فروبپاشه. به سختی سرپا ایستاده بودم.
با تصمیمی که یکباره در ذهنم نقش بست، کمرم رو صاف کردم. نفسم رو رها و به جلو قدم برداشتم. به پایین نگاه نکردم چون میدونستم پشیمون میشم. باید این کار رو انجام میدادم. وجود من یک تهدید بود، یک خطر! باید این خطر رفع میشد. من نه میتونستم قاتل باشم و نه بدون خون دووم میآوردم. قطعاً اگه حالم بد میشد، اردوان و بقیه به راحتی خون رو به خوردم میدادن؛ اما دیگه نمیخواستم اون مایع رو بچشم. اون مایع باید برام انزجارآفرین باشه، نه وسوسه کننده. این (من) رو باور نداشتم و هرگز قبولش نمیکردم. پس تنها راهی که وجود داشت، این بود که قبل از اینکه بخواد رشد کنه و غیر قابل کنترل بشه، سرنگون بشه.
لب پرتگاه ایستادم. نفس عمیقی کشیدم. خداحافظ زندگی!
دستهام رو به دو طرفم باز و خودم رو واگذار کردم. به جلو مایل شدم و تمام وزنم رو به نیروی گرانش سپردم؛ ولی به محض اینکه پاهام از زمین جدا شد، شخصی وحشیانه بهم چنگ زد و من رو به عقب پرت کرد.
از اصابت شدیدم با زمین دردی پهلوم رو نیش زد. با چهرهای درهم سرم رو بالا آوردم که چشمم به رها خورد. عصبی و شاکی به نظر میاومد؛ ولی خشم من بیشتر بود.
با غیظ ایستادم. قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم، سوزش روی گونهام سرم رو به سمت چپ پرت کرد.
– این رو زدم تا بیدار بشی احمق!
صداش میلرزید. میدونستم از دستم عصبانیه. من هم از خودم متنفر و خشمگین بودم، پس چرا نذاشت جفتمون رو از این موجود شر خلاص کنم؟
– حواست هست داشتی چه غلطی میکردی؟
– … .
یقهام رو در چنگالش فشرد و با جدیت گفت:
– تو حق نداری با خودت این کار رو بکنی. من اجازه نمیدم!
همچنان سرد و ساکت بهش زل زده بودم. بالآخره از موضعش پایین اومد و قیافهاش آویزون شد.
– دیوونه پیش خودت چی فکر کردی؟ که خودت رو بکشی، همه چیز خلاص میشه؟
– … .
– یعنی اینقدر ترسو و ضعیفی که خودت رو باختی؟ حتی مایل نیستی بدونی حقیقت زندگیت چیه؟
مگه حقیقت زندگیم روشن نشده بود؟ زندگی من خود مرگ بود. الآن میتونستم بفهمم مرگ واقعی چیه؟ اینکه زنده باشی؛ ولی در واقع نباشی، که حضورت حس بشه؛ اما خودت رو نتونی لمس کنی. مرگ حقیقی یعنی از خودت بیزار باشی. به این میگن حقیقت مرگ!
– آیسان تو هیچ چیزی نمیدونی. اینکه کی هستی؟ چی هستی؟
جمله دومش در دیواره سرم کوبیده شد. من چی بودم؟
– از مادرت چیزی میدونی؟ مادرت کیه؟ اصلاً اردوان رو چهقدر میشناسی؟
سرش رو با تاسف تکون داد و گفت:
– خیلی احمقانه میخواستی خودت رو بکشی، بی اینکه بفهمی پشت این ماجرا چه واقعیتها دفن شده.
– برام مهم نیست.
این حرف رو زمزمه کردم و با پشت چشم نازک کردن از کنارش گذشتم. باید از شر این من خلاص میشدم.
رها دوباره مانعم شد و به بازوم چنگ زد.
– فکرش رو از سرت بنداز بیرون چون چنین اجازهای بهت نمیدم.
دندونهام رو به روی هم فشردم و با غرشی اون رو به سمتی هل دادم. در کمال تعجب رها چندین متر به عقب پرت شد. گره اخمهام باز شد و جا خوردم.
رها پوزخندی زد و از روی زمین بلند شد.
– قدرتت قابل تحسینه.
گیج بودم. هر دفعه اتفاقی برام میافتاد که گیجم میکرد.
– بیا برگردیم. لطفاً!
به سمت پرتگاه چرخیدم و خطاب به اون با سردی لب زدم.
– پس برو.
– با هم بر میگردیم.
– نه.
به جلو رفتم. امروز همه چیز تمام میشد، قبل از اینکه خورشید مههای پراکنده شده رو ریشریش کنه.
رها خودش رو به جلوم انداخت و مصر حرفش رو تکرار کرد.
– نمیذارم.
با خشم زیر لب غریدم.
– برو کنار رها، این به تو مربوط نمیشه.
– چرا مربوط میشه، همه چی تو به من مربوط میشه احمق!
به یقهاش چنگ زدم و من هم متقابلاً صدام رو بالا بردم.
– من یک قاتلم، میفهمی؟ یک قاتل!
داشتیم به سمت پرتگاه نزدیک میشدیم، در حالی که من رو به پرتگاه و رها پشت به اون بود. با فریاد ادامه دادم.
– باید خودم رو خلاص کنم و الا این کشت و کشتار ادامه داره.
اون رو به جلو هل دادم؛ البته نه به شدت قبل، بلکه در حدی که یقهاش از چنگم آزاد بشه. آرومتر لب زدم.
– نمیخوام خون بنوشم. (فریاد) من خونآشام نیستم!
رها داد زد.
– نیستی، تو خونآشام نیستی. قاتل هم نیستی. داری زندگیت رو میکنی. مثل تموم افراد روی زمین.
فاصله رو از بین برد.
– پس آدمهایی که شکار میکنن قاتلن؟
پوزخندی زدم و گفتم:
– من حیوون شکار نمیکنم.
– تو داری زندگیت رو میکنی، همین.
دوباره دندونهام به روی هم قفل شدن.
– چرند نگو.
– نمیتونی از خودت فرار کنی. طبیعت تو اینه، بفهم.
– از خودم فرار نمیکنم، میخوام خلاص شم. زندگی من هم به تو مربوط نیست.
– اول هم بهت گفتم، تو دوست منی، پس همه چیزت بهم ربط داره.
مچم رو گرفت و با جدیت گفت:
– بر میگردیم.
قدمی برداشت؛ اما من تکون نخوردم، حتی یک میلی. با خشم دستم رو آزاد کردم.
– ولم کن. دست از سرم بردار. من این زندگی رو قبول ندارم.
– هنوز واسه تصمیم گرفتن زوده. باید از خیلی چیزها مطلع شی، از گذشتهات، پدر و مادرت!
– همهشون برن به جهنم! برام مهم نیستن. مادرم مرده، سالها پیش، حتی یکبار هم ندیدمش.
رها صداش رو بالاتر از من برد، طوری که هر آن ممکن بود گلوش پاره بشه.
– دلیل مرگ مادرت چی بود؟ چرا اردوان چیزی درموردش بهت نگفت؟ درموردشون فکر کردی؟ هه گمون نکنم، فقط مثل یک بزدل میخوای خودت رو بکشی.
حرفهاش برام قابل فهم نبود. چرا داشت پرت و پلا میگفت؟ در این موقع دونستن مرگ مادرم چه سودی به حالم داشت؟ من که در هر صورت باید میمردم، دونستن این ماجراها چه فایدهای میتونست داشته باشه؟
– بیخیال شو.
– بر میگردیم.
– دیگه داری میری رو اعصابم.
دستم رو گرفت و نرم فشرد. ملتمس لب زد.
– لطفاً!
چشمهام رو بستم. سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم؛ اما گرمم شده بود. حرارت بدنم به یکباره جوری رفت بالا که نتونستم جلوی غرش ناگهانیم رو بگیرم و رها رو طوری پرت کردم که کمرش محکم به درختی برخورد کرد.
👏👏👏
میگم مائده جون این جلد رمانم نیست یه جلد دیگه براش گذاشتم به کی باید بگم تا ویرایشش کنه؟
و ممنونم که خوندی گلی🌺
خواهش میکنم عزیزم
باید از لیلا سوال کنی گلم.
راستی در بند زلیخا رو نمیزاری؟
گذاشتم عزیز.
هرچی نگاه کردم همین بود
برای همین اینو گذاشتم
درست کردم
مرسی از لطفت گلی.
ممنون میشم اگه در بند زلیخا رو هم درست کنی اونم جلد دیگهای داره.
باشه الان درست میکنم
لطف کردی گلی
واقعا داستان جالبی هستش
اصلا فکر نمیکردم موضوع این باشه
خیلی زیبا همه چیز توصیف کردی
#حمایت
مرسی از اینکه خوندی عزیزدل 🌺