رمان سمبل تاریکی پارت یازدهم
صداهای ریز؛ اما با شتابی اومد، ظاهراً کسی چیزی رو داشت از دست دیگری چنگ میزد. رها با التماس گفت:
– آیسان خواهش میکنم دهنت رو باز کن، فقط یک لحظه.
اون از من میخواست دهنم رو باز کنم؟ از منی که اگه نفس کشیدن یک عمل غیر ارادی نبود تا حالا مرده بودم؟
– آیسان؟
حالا ترس و اضطرابش بیشتر شده بود. اَه لعنتیها ولم کنین.
حضور کس دیگهای رو هم حس کردم. سام بود.
– چشمهات رو باز کن. من رو ببین. آیسان!
رها غر زد.
– سعی کن دهنش رو باز کنی.
دستی با قدرت فکم رو گرفت و با دوتا از انگشتهاش لپهام رو به داخل دهنم فشرد. این کار باعث شد لبهام غنچه بشن و در نهایت از هم فاصله بگیرن. زمزمه شوقمند رها رو شنیدم.
– خودشه!
نیای داخل دهنم رفت؛ ولی قدرت مک زدن نداشتم. توی این وضعیت باید چه چیزی مینوشیدم؟ دهنم همچنان باز و زبونم به سمت گوشه دهنم افتاده بود.
سام: اینطوری نمیشه.
رها: پس چی کار کنیم؟
هنوز حرف رها کامل نشده بود که شخصی نی رو از دهنم بیرون کشید و من رو به سرعت خوابوند. قبل از اینکه بخوام هضم کنم اون شخص اردوانه، مایعی به داخل دهنم ریخته شد و گرمای منحصر به فرد و خارقالعادهاش احساساتم رو برانگیخته کرد. میتونستم مسیر اون مایع داغ و لذت بخش رو در بدنم احساس کنم. مثل نوشیدن یک جرعه چایی داغ بعد از خوردن چند بستنی پشت سر هم. اون مایع از نایم گذشت و به سر معدهام رسید. منتظر بودم تا دردم بگیره و این طعم بینظیر رو بالا بیارم؛ ولی کمکم احساساتم بدنم رو لمس کرد. ضربانم به یکباره بالا رفت و شاید به مدت یک دقیقه تند میزد. رفتهرفته تونستم بفهمم در چه حالیم و موقعیتم رو درک کنم؛ ولی هنوز به قدری قدرت نداشتم که بتونم حرکتی به خودم بدم.
دیگه اون طعم رو حس نکردم. میخواستم التماس کنم که یک جرعه دیگه هم بدن؛ اما توانی در من نبود. موتور بدنم تازه داشت گرم میشد و واسه حرکت نیاز به انرژی بیشتری داشتم.
رها عجول دستور داد.
– برو یکی دیگه هم بیار.
صدای خشک اردوان از بالای سرم شنیده شد، کمترین فاصله رو باهام داشت.
– بیشتر گرمش کن.
سام کوتاه زمزمه کرد.
– باشه.
و باز هم صدای دویدن کسی.
نمیتونستم مزهاش رو تشخیص بدم. فقط در همین حد هشیار بودم بدونم که اون مایع برام یک مایع حیاتی بود.
با خوردن دوباره اون نوشیدنی خوشمزه، تونستم پلکهام رو تکون بدم. خدای من! درست مثل یک مردهای بودم که اجازه دوباره زندگی کردن به اون داده شده بود. به آرومی لای چشمهام رو باز کردم. سرما به آرومی داشت از سر انگشتهام خارج میشد. اون لحظه ثانیه به ثانیه تشکیل حیات رو فهمیدم؛ ولی گویا هنوز زود بود تا بگم معنی حیات و مرگ حقیقی چی بود، چرا که… .
رها با لبخندی نگران از شونه من رو بلند کرد و دوباره به شوفاژ تکیهام داد؛ ولی اردوان فرصتی نداد و با بغل کردنم من رو روی تخت گذاشت. آه پدر مهربون بیزبونم! همین اخلاق گند رو داشت که نگرانیهاش رو مخفی میکرد. این نقابش گاهی اوقات منی رو که تمام عمر پهلوش بودم، فریب میداد.
رها روی تخت نشست و به سرم دست کشید؛ اما من در عوض آروم شدن، با لمسش دیوونه شدم. وقتی دست گرم رها روی پیشونیم به سمت موهای سرم کشیده شد، تونستم موهای دیگهای رو هم حس کنم. خدای من! حاضر بودم بگم طول اون موها به یک سانت میرسید و چه چیزی وحشتناکتر از این میتونست باشه؟
همین حساسیتم موجب شد سریعتر به خودم بجنبم. دستم رو با ناباوری بالا آوردم و به روی گونهام کشیدم. اوه نه، این غیر ممکنه! چرا پوست من این همه مو داره؟ جرئت نگاه کردن به خودم رو نداشتم. دستم نرم فشرده شد و از پسش صدای رها من رو به خودم آورد.
– بهتری؟
اردوان هم زمان ترک اتاق خطاب به رها لب زد.
– لازمه حرف بزنیم.
به قدری ماتم زده بودم که نخوام دلیل مکالمه خصوصیشون رو بدونم. رها رو به من آروم گفت:
– بخواب عزیزم، من اینجام.
سپس در سکوت به دنبال اردوان اتاق رو ترک کرد. سام چشمکی بهم زد و با بستن در تنهام گذاشت. ظاهرا بسته شدن در این امکان رو داد تا دریچه افکارم باز بشه. دلیل این تغییرات چی بود؟ اردوان میدونست من چه مرضی دارم؟ دردی که لاعلاج نبود. رها خونوادهام رو از کجا میشناخت؟ همه اینها به کنار، اون مایع چی بود که من رو از مرز مرگ عقب کشوند؟ حتی عرض چند دقیقه به حالت طبیعیم برگردوندم.
با فکر کردن به اون طعم زبونم رو به دور لبهام کشیدم. آه اون طعم… اون طعم.
هوس دوباره نوشیدنش به جونم افتاده بود. یک هوسی که زیادی جون داشت و وادارم میکرد تا بلند شم و به دنبالش کل زیرزمین رو بگردم؛ ولی اون چی بود؟
– باید من رو در جریان میذاشتی.
صدای اردوان بیدارم کرد. گوشهام ناخودآگاه تیز شد. ندایی میگفت بحث اصلیشون به من ختم میشه.
رها جواب داد.
– میدونستم مخالفت میکنی. تقصیر خودت بود.
باور نمیکردم اون صدای دلنشین الآن به انجماد لحظات چندی پیشم باشه؛ ولی با این حال همچنان لقب خوش صدا رو داشت.
طاقچه پنجره بالای سرم قرار داشت. لبهاش رو گرفتم و به کمکش نشستم. دوباره موهای روی صورتم یادم اومد و از چندش قیافهام توی هم رفت. سعی کردم توجهام رو به حرفهای اردوان و رها بدم؛ ولی بیفایده بود. نمیتونستم خیال اون پرزهای لعنتی رو از سرم بندازم، در حالی که لمسشون کرده بودم. هر چند اگر هم میخواستم خودم رو گرم حرفهاشون نگه دارم، چیزی عایدم نمیشد، انگار به اشتباه حدس زده بودم و بحث اونها به من مربوط نمیشد.
پاهام رو از تخت آویزون کردم و ایستادم. عجیب بود که هیچ ضعف و سستی نداشتم، انگار اون مایع حیاتی که هنوز چیستیتش برام مبهم بود، انرژی از دست رفتهام رو برگردونده بود. اتاق زیادی گرم شده بود، پس قبل از هر کاری درجه شوفاژ رو کم کردم.
– نباید سر خود کاری میکردی.
صدای اردوان کمی خشن به نظر میرسید؛ البته نه در حدی که تغییر زیادی به لحن خونسردش بده. رها در جوابش پوزخندی زد و گفت:
– نمیتونستم اجازه بدم بکشیش.
– داشتم دنبال یک راهکار دیگه میگشتم، چیزی که آیسان رو به اون محدود نکنه.
اخمهام توی هم رفت. آیسان؟ پس داشتن در مورد من حرف میزدن. وسط اتاق ایستاده بودم. صداهاشون از فاصله دوری میاومد. به گمونم اگه از اتاق خارج میشدم، متوجهام نمیشدن. به سمت در قدم برداشتم. دستگیره رو آروم کشیدم و بیرون رفتم. کسی داخل راهرو حضور نداشت. الآن بهتر میتونستم صداهاشون رو بشنوم. در عجب بودم که چهطور اینقدر شنواییم خوب شده. یعنی بقیه هم در این حد میشنیدن؟
– ماهیتش رو نمیتونی عوض کنی دکتر.
برخورد رها چندان دوستانه نبود و اونقدری با طرز برخوردش آشنا شده بودم که بفهمم اون با اردوان رابطه خوبی نداره؛ ولی به راستی از کجا هم رو میشناختن؟ رها از قبل من رو میشناخت، یک آشناییتی که به روزهای داخل جنگل بر نمیگشت. رها من رو از مدتها پیش میشناخت؛ ولی چرا چیزی بهم نگفت؟ اینجا داشت چه اتفاقی میافتاد؟
به قدری گیج شده بودم که حواسم از پرزهای روی صورتم پرت شده بود. ناخودآگاه قدم به قدم به سمت صدا میرفتم.
– نمیتونیم تیم رو غافلگیر کنیم.
پوزخند رها و از پسش جواب زیرکانهاش رو شنیدم.
– نگران نباش، تیم خیلی وقته از این موضوع با خبره. الآن همه منتظرشن!
به خروجی راهرو رسیدم. راهرو به قدری بزرگ بود که بتونه اتاق من، دستشویی و اتاق مهمانی که هیچ وقت کسی به داخلش نرفت و سالها بود درش باز نشده بود، جای بده. سوالات با بیرحمی خودشون رو به سرم میکوبیدن تا روزنهای پیدا کنن و بتونن با رسوخ کردن به درونم من رو به جنون برسونن.
اردوان با یک تیم همکاری داشت؟ تیمی که از وجود من آگاه بود و حالا منتظرم بود؟ اعضاش چه کسایی بودن؟ تا به حال دیده بودمشون؟ رها هم عضوشون بود؟ سام چی؟ اصلاً چرا باید من رو بشناسن؟ مگه من کی بودم؟!
– نچ نچ نچ نچ.
از صدای نچنچ کردن سام یکهای خوردم و نگاهش کردم. به قدری منگ شده بودم که اصلاً متوجه حضورش در کنارم نشده بودم.
– فالگوش؟
توجهای به حرفش نکردم و با قدمهای بزرگی به اتاق برگشتم. بلافاصله در رو قفل کردم تا کسی مزاحمم نشه و همونطور تکیه به در موندم. پس از چندی به سمت زمین سر خوردم. پاهام رو به سمت شکمم جمع کردم و پیشونیم رو روی زانوهام گذاشتم که موجی رو حس کردم. آخ لعنتی! باز هم اونها. با درموندگی دستم رو روی لپم گذاشتم. با این پرزها باید چی کار میکردم؟ انگشت اشارهام رو روی دماغم کشیدم. آه دماغ قلمی و استخونیم زیر لایه کوچیکی از مو قرار گرفته بود. خدایا چهطوری از شرشون خلاص شم؟ قطعاً اگه بخوام صورتم رو بند بندازم، اشکم در میاومد. با نخ نمیشد این انبوه رو از بین برد. با تیغ از شرشون خلاص شم؟ اوه نه! چنین چیزی هم امکان نداشت. نمیخواستم صورتم مردونه بشه و دو روز بعد تیغتیغی بشم. برم آرایشگاه؟ اون وقت از دیدنم وحشت نمیکردن؟ قطعاً بهم لقب زن پشمالو رو میدادن. نه، من این رو نمیخواستم.
با ناله سرم رو روی پاهام گذاشتم و چشمهام رو بستم. خدایا دلیل این دگرگونیها چی بود؟ نمیخواستم بیرون برم و با این ظاهر زشت مقابل بقیه قرار بگیرم. هنوز هم جرئت نگاه کردن به خودم در آینه رو نداشتم؛ ولی میخواستم از حرفهای اردوان و رها سر دربیارم.
تقهای که به در خورد، اخمهام رو توی هم کشوند. نه، من قرار نبود با کسی روبهرو بشم، نه تا وقتی که این موهای زائد رو از بین نبردم.
– آیسان، عزیزم در رو باز کن.
جوابی به رها ندادم و به سمت میز کشودار لوازم آرایشیم رفتم. آینه بیضی شکل و بزرگی روش قرار داشت. تا حد امکان سعی داشتم چشمم به آینه نیوفته. وسایل مورد نیازم رو برداشتم و به طرف تخت رفتم.
– میخوام باهات حرف بزنم، لطفاً در رو باز کن.
– میدونیم گیج شدی و الآن برات سوال پیش اومده، پس لطفاً بذار بیایم داخل!
صدای سام بود. انگار دو نفری قصد داشتن باهام ملاقات کنن؛ ولی من تا خودم رو روبهراه نمیکردم، اجازه هیچ دیداری رو نمیدادم.
– آخ!
از درد ناله بلندی کردم و چشمهام رو محکم بستم. میدونستم با بند انداختن پدرم در میاومد؛ ولی چی کار باید میکردم؟ سوزش از روی سبیلهای تازه در اومدم به سمت دماغم رفت و سپس اشک رو مهمون چشمهام کرد. با وجود این درد حتی یک تار هم کنده نشده بود و این من رو میترسوند.
– آیسان داری چی کار میکنی؟
برای یکبار دیگه هم رها رو بیجواب گذاشتم. من تسلیم نمیشدم، هر طور شده این پوست رو صاف میکردم. دوباره نخ رو بالا آوردم و با کشیدن نفس عمیقی چشمهام رو بستم و سعی کردم سبیلهام رو بزنم؛ اما دوباره همون سوزش. حس میکردم دارم آتیش میگیرم؛ ولی باز هم تاری روی نخ نمیدیدم.
– سوختم!
ضربهها به روی در محکمتر شد. رها با صدای بلندی من رو مخاطبش قرار داد.
– خواهش میکنم در رو باز کن. اون تو داری چی کار میکنی؟ آیسان!
با خشم داد زدم.
– تنهام بذارید.
– اول باید باهات حرف بزنم. لطفاً بلایی سر خودت نیار. میدونم چه احساسی داری؛ ولی همه چی که با مرگت تموم نمیشه.
اون فکر میکرد من دارم بلایی سر خودم میارم؟ اوه من ترسوتر از این حرفها بودم.
– چی داری میگی؟ نمیخوام کسی من رو با این قیافه ببینه.
اندکی سکوت شد و اینبار صدای اخطارآمیز رها سکوت رو شکست.
– آیسان بهتره به صورتت دست نزنی!
تقهای به در کوبید و گفت:
– بدتر میشه، لطفاً در رو باز کن.
با حرص نخ رو به کناری پرت کردم. حس میکردم این موهای چند سانتی در واقع چندین متر به درونم رسوخ کردن. نمیشد با این روش آسوده شم. ایستادم و به سمت در رفتم. به گمونم رها جواب تمام سوالهام رو میدونست.
در رو نیمهباز کردم و پشت در گفتم:
– فقط خودت بیا رها.
رها در رو به عقب هل داد و وارد شد.
– نگران نباش، سام رفته.
برای مطمئن شدن از حرفش بیرون رو از نظر گذروندم. آهی کشیدم و از در فاصله گرفتم. روی تخت نشستم و با قوز کمرم سرم رو به پایین آویزون کردم. رها کنارم جای گرفت و لب زد.
– خوبی؟
– از خودم متنفرم!
– میدونم چه احساسی داری.
پوزخندی زدم و خیره به افق گفتم:
– حتی یک درصدش رو هم نمیتونی درک کنی.
– چرا. اگه خودم به حال خودت دچار شده باشم، چرا، میتونم درکت کنم.
با حیرت کمرم رو صاف کردم و نگاهش کردم. جزءجزء صورتش رو با دقت رصد کردم. هنوز هم شادابیش رو حفظ کرده بود و صورت سفیدش همچنان بینقص به نظر میرسید.
رها خندید و گفت:
– البته اون دوران رو گذروندم.
– چه دورانی؟ اصلاً… اصلاً صبر کن ببینم.
پس از درنگی پرسیدم.
– تو اینجا چی کار میکنی؟ تو از کجا پدرم رو میشناختی؟ چهجوری با هم آش… .
انگشت اشارهاش رو روی لبهام گذاشت و با آرامش صدا بیرون داد.
– هیش.
انگار میدونست که میخوام منفجر شم. ساکت شدم؛ ولی دریچه سوالاتم تازه باز شده بود. رها آهی کشید و گفت:
– باید صبر کنی، به زودی خودت متوجه میشی.
– چه چیزی رو؟
– به موقعش میفهمی، صبر داشته باش. هوم؟
اخمهام توی هم رفت و خواستم طغیان کنم؛ ولی نگاه آرامشبخش رها این اجازه رو بهم نداد.
– لااقل یک چیز رو جواب بده.
– بگو.
– اون دارو چی بود که بهم دادین؟
لبخند عریضی زد و گفت:
– به این هم میرسیم.
صورتم مچاله شد که رها ابروهاش رو به معنای سکوت بالا برد و بیاختیار صدام پشت لبهام خفه شد.
ازش روی گرفتم و با سردی گفتم:
– پس تنهام بذار.
کمرم رو نوازش کرد و با مهربونی لب زد.
– از من دلگیر نباش.
تکرار کردم.
– تنهام بذار.
– آیسان دنیا اون چیزی که تو فکر میکنی نیست. هیچ شباهتی به تصویر توی ذهنت نداره. خیلی تاریکتر و شاید هم ترسناکتر باشه.
– میخوای بترسونیم و از جواب دادن طفره بری؛ اما این رو بدون این اواخر اتفاقاتی برام افتاده که حتی نمیتونی تصورشون کنی.
– یادت رفته چی بهت گفتم؟ گفتم من هم این دوران رو گذروندم.
انگار هر چهقدر اون با خونسردی حرف میزد، من بیشتر عصبی میشدم. با خشم صدام رو بالا بردم.
– چه دورانی؟ دوران مرگ؟
مقابلش ایستادم و داد زدم.
– نمیدونم چی داره دور و برم اتفاق میافته. اون وقت داری من رو به صبر کردن دعوت میکنی؟ تا چند لحظه پیش داشتم میمردم و تو این رو میدونستی، واسه همین اومدی اینجا! اصلاً تو من رو از خیلی وقت پیش میشناختی و اومدنت به اون جنگل لعنتی هم از عمد بود.
سرم رو با ناباوری حرفهایی که زده بودم و گویا خودم هم تازه بهشون پیبرده بودم به بالا و پایین تکون دادم و ادامه دادم.
– تمام حرکاتت با نقشه بود. دوستیت با من، رفت و آمدت، همه چیز.
با گفتن این حرف بغض کردم. من رو به بازی گرفته بودن؟ رها با اخم سینه به سینهام ایستاد و گفت:
– بیجهت نبر و ندوز، ببین اندازهام هست یا نه؟ آره، از عمد اومدم جنگل تا ببینمت، تا باهام آشنا بشی، چون میدونستم اون پیرمرد چیزی از من بهت نمیگه، در واقع هیچی بهت نمیگه!
– چه چیزی رو باید بگه؟
اون هم متقابلاً صداش رو بالا برد و جواب داد.
– حقیقت زندگیت رو!
نفسنفس میزدم. ماجرا داشت مرموز میشد. اردوان چه چیزی رو از من مخفی کرده بود؟
رها ادامه داد.
– اجازه نزدیک شدن بهت رو نداشتم. مجبور شدم که این راه رو انتخاب کنم. دورادور حواسم بهت بود، میدونستم کجا میتونم تنها و به دور از اون پیرمرد گیرت بیارم.
با درنگ لب زدم.
– تو کی هستی؟
– دوستت، کسی که میخواد ازت محافظت کنه.
قدمی به عقب تلو خوردم. چرا همه میخواستن از من مراقبت کنن؟ و برای دومینبار از خودم پرسیدم، من کیم؟!
***
به پهلو دیگهام چرخیدم و دوباره به فکر فرو رفتم. دیشب حتی نتونستم یکبار هم پلک روی هم بذارم. زندگیم داشت دگرگون میشد، چهطور بیتفاوت ازش میگذشتم؟ متوجه پچپچهایی شدم، از زمزمه هم کمتر. زمانی که متوجه شدم اردوان و بقیه دارن چیزی رو از من مخفی میکنن، خواه و ناخواه گوش تیز میکردم تا بتونم صداهاشون رو بشنوم.
– امروز صبح باید راه بیوفتیم.
سام در جواب رها تاکید کرد.
– اردوان باید تصمیم بگیره.
رها: اوه؛ ولی من خیال کردم رئیس کس دیگهست. هه خوب سگ اهلی شدی براش.
سام غرید.
– حرف دهنت رو بفهم رها!
صدای سرد و بیروح اردوان شنیده شد.
– ساعت ده راه میافتیم.
هه حالا دیگه مطمئن شدم هیچکس من رو نمیبینه. داشتن بدون اطلاع دادن به من برنامه میریختن. قرار بود به کدوم جهنم درهای بریم؟
عادت داشتم بعد از بیدار شدنم موهام رو به پشت سرم سر بدم؛ ولی با وضعیت حاد پوستم بهتر دیدم این عادت رو کنار بذارم. هیچجوره نمیخواستم لمسش کنم. موهای درهم گره خورده و پریشونم روی لباس خوابم افتاده بود و چند تاری هم روی صورتم.
وارد دستشویی شدم. نمیدونستم آخرینبار کی به خودم نگاه کردم؛ ولی همچنان از خودم گریز داشتم. چشمهام رو بسته نگه داشته بودم تا نگاهم به آینه نیوفته. شیر آب رو باز کردم و سرم رو زیرش گرفتم. آب سرد سرحالم کرد. با همون صورت خیسم از دستشویی خارج شدم. خوشحال بودم که مو لااقل جایی بیرون زده بود که برای دیدنش به آینه نیاز داشتم. قطعاً اگه دستهام پشمالو میشد، دق میکردم.
سلانهسلانه به سمت آشپزخونه رفتم. صداها داشت بلندتر میشد. دیگه برام مهم نبود اگه بقیه من رو ببینن چه حالی بهشون دست میده. از قرار معلوم اونها چنین چیزی رو پیشبینی کرده بودن و تنها کسی که ازش بیخبر بود، خود صاحب درد بود، من!
رها مقابل آقایون پشت میز ناهارخوری نشسته بود و داشت حرف میزد؛ ولی اردوان با بیتفاوتی صبحانهاش رو میخورد. حتی وقتی متوجهام شدن و رها با یک حالت تابلو حرفش رو خوابوند، اردوان نگاهش رو بالا نیاورد. لابد میدونست اگه چشمش بهم بیوفته، حالش بهم میخوره. بدون هیچ حرفی صندلی خالی رو عقب کشیدم و پشت میز نشستم. خواستم برای خودم کمی شکلات بردارم که رها مانعم شد و گفت:
– بهتره فعلاً چیزی نخوری.
دستم رو از حصار چنگالش بیرون کشیدم و کار خودم رو کردم. لقمهای برای خودم گرفتم و توی دهنم گذاشتم. زیادی گرسنهام شده بود و حتم میدادم معدهام از خالی بودنش مدام آروغ میزد. وقتی نون شکلاتی رو قورت دادم، لقمه دیگهای برای خودم گرفتم. دهنم رو باز کردم تا اون رو هم ببلعم؛ اما اتفاقی افتاد که اصلاً توقعش رو نداشتم. معدهام درد فجیحی گرفت. حس کردم به داخل خودش فرو رفت و دو بار به دور خودش پیچید. سریع از روی صندلی پریدم و به سمت سینک خیز برداشتم. میدونستم به دستشویی نمیرسم. عق میزدم و هر چی خورده بودم رو بالا میآوردم. مگه من درمان نشده بودم؟ دیگه احساس سرما نمیکردم. پس چرا نمیتونستم چیزی بخورم؟ یک لحظه حرف رها در خاطرم مرور شد. معدهام داشت بسته میشد؟ منظور رها از این حرف چی بود؟
دور دهنم رو پاک کردم و به عقب چرخیدم. اونها هنوز سرجاشون بودن؛ ولی از حالت چهرهشون میشد فهمید لحظات سختی رو گذروندن، مخصوصاً اردوانی که صبحانهاش کوفتش شده بود.
رو به رها؛ ولی همه رو مخاطبم قرار دادم و پرسیدم:
– منظورت از بسته شدن معدهام چی بود؟
رها با دهان نیمهبازش به اردوان نگاه کرد. اردوان ایستاد و همونطور که داشت جمع رو ترک میکرد، دستور داد.
– آماده شید.
اخمهام توی هم رفت. چرا داشتن جوری رفتار میکردن که انگار منی وجود نداشتم؟ نتونستم چیزی بگم و نگاهم بیاختیار به سمت ساعت دیواری که در معرض دیدم قرار داشت، رفت. ساعت نه و نیم بود.
به هیچ چیزی دست نمیزدم و با قیافه عبوسی روی کاناپه مقابل تلوزیون نشسته بودم. رها خودش داشت وسایلم رو جمع میکرد. کسی جوابم رو نمیداد و از وقتی اردوان وارد اتاق کارش شده بود، نتونسته بودم ببینمش و نمیدونستم قراره کجا بریم. طبق حرف اردوان ساعت ده آماده رفتن شدیم. خوشبختانه حیاط به اندازه یک ماشین جا داشت و از اینکه کسی من رو موقع بیرون رفتن با این قیافه نمیدید، آسوده خاطر بودم.
ما خانومها عقب ماشین نشستیم و آقایون جلو. بعد بستن کمربندم دستهام رو در سینهام جمع کردم و چشمهام رو بستم. یک بال شالم رو مثل یک روبند به دور صورتم پیچ داده بودم و تا حد امکان شالم رو به جلو کشیده بودم تا نور خورشید آزارم نده و از طرفی تا حد امکان صورتم رو از دید عموم مخفی نگه داره.
این دفعه اردوان راننده شده بود و با سرعت مجازی ماشین رو میروند. با گذشت قریب به دو ساعت از دیدن منظرهای که داشتیم بهش نزدیک میشدیم خوفم گرفت. ما چرا داشتیم داخل جنگل میرفتیم؟ تنها چیزی که باعث نمیشد بزنه به سرم و خودم رو گم کنم، این بود که راه ورودیمون جایی نبود که زمینش آدمخوار باشه و من با اون کلبههای وحشتانگیز مواجه نمیشدم؛ ولی با این حال احساس تاسف و اندوه به همراه وحشتی زیر پوستی باهام بود.
دستم از طریق رها فشرده شد. با عجز نگاهش کردم که چشمهاش رو برای آرامشم بسته و باز کرد. انگار میدونست دارم به چی فکر میکنم. آهی کشیدم و چشمهام رو بستم. دیگه وارد جنگل شده بودیم و چتر درختها داخل ماشین رو به سایه کشونده بود. یادآوری اتفاقاتی که قسمتی از حافظهام رو سیاه کرده بود، روحم رو میآزرد؛ اما نمیخواستم بیشتر از این بهشون پر و بال بدم. تازه بهبودیم داشت بر میگشت و قصد نداشتم دوباره بیمار بشم، پس خودم رو به نسیم خنکی که از شیشههای پایین به داخل میوزید، سپردم. خوشحال بودم که پاییز داشت نزدیک میشد و الا باید یک هوای شرجی و نفرتانگیز رو تحمل میکردم.
ماشین تکونهای ریز و درشتی میخورد؛ ولی همچنان پلکهای من خوابیده بود و رها برای آروم کردنم پشت دستم رو با انگشت شستش نوازش میکرد. از صدای کشیده شدن ترمز دستی فهمیدم به مقصد رسیدیم. برای باز کردن چشمهام مردد بودم. زمزمه رها کارم رو راحتتر کرد.
– آیسان؟
نفسم رو آه مانند خارج کردم و به روبهروم چشم دوختم. سام و اردوان پیاده شده بودن. با حیرت به اطراف نگاه کردم. توی جنگل قرار بود با چی یا چه کسی مواجه بشم؟ سرم رو چرخوندم و به رها نظر کردم. از سوال نگاهم باز هم سرسرکی گذشت.
– اگه پیاده شی میفهمی.
خیلی خونسرد به نظر میرسید. اخم درهم کشیدم و با کشیدن دستگیره از ماشین خارج شدم. درختهای بزرگ و چند صدسالهای در اطرافمون قرار داشتن. به کوهها نزدیکتر بودیم و هوا سردتر از حد معمول شهر بود. چون این قسمت جنگل پرپشتتر بود، زمین رو سایههای فراوانی پوشونده بود و بیشتر حالت عصر به نظر میرسید تا ظهر.
– کجایی دختر؟
فقط رها حواسش پی من بود و اردوان و سام دیگه در دیدرسم قرار نداشتن، چون خودشون رو به پشت بوتههای بزرگی که قدشون از من هم بلندتر بود، رسونده بودن. به سمت رها که چند قدمی از من جلوتر بود، رفتم و با دلخوری گفتم:
– هنوز هم نمیخوای بگی اینجا چه خبره؟
فقط یک لبخند شیطنتبار زد. با حرص از کنارش گذشتم. وقتی از بین بوتهها عبور کردم، چشمم به ساختمونی خورد. ارتفاع زیادی داشت و تنها میتونستم نیمرخش رو ببینم؛ اما از همین زاویه هم میشد به شکوهش پی برد. نماش رو با سیمان سفید پوشونده بودن. در ورودی داخل تراسی قرار داشت که بالاش بالکن بود. هیچ حصاری به دور این ساختمون که به نظر میرسید سه طبقه باشه، وجود نداشت. فکر نمیکردم بشه در جنگل بنای مسکونی ساخت.
رها رو در کنارم حس کردم. با گیجی نگاهش کردم که با اشاره چشم و ابرو به ساختمون اشاره کرد. چند باری پلک زدم تا خودم رو پیدا کنم. سعی داشتم با نفسهای مرتبم آرامشم رو حفظ کنم. شونه به شونه رها به ساختمون نزدیک میشدم. از اینکه اردوان من رو بدون هیچ حمایتی تنها گذاشته بود، دلخور بودم؛ اما به گمونم اون و سام عجله زیادی داشتن که داخل ساختمون بشن، چون بدون اینکه حتی یک نیم نگاهی نثارمون کنن، واردش شدن.
پایان فصل دوم
فصل سوم “حقیقت مرگ”
خیلی خوب بود
واقعا دوست دارم بدونم چه بلایی سرش اومده
تو ساختمون چه خبره!
احساس میکنم رها خواهرش باشه.
همه ی اینا نقشه ی پدرش هستش فکر میکنم
خسته نباشی
🙏🌺🌺
حمایت❤️👏
😘
خسته نباشی❤
حمایییت💞
ممنون از انرژیت چشم قشنگم🌺