نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان سیب سرخ حوا

رمان سیب سرخ حوا «پارت6»

3.9
(37)

نمی‌دونم یعنی مهشید شاهی آدرس خونه ی حلما رو داره؟پس خانم محمدی رو صدا زدم .
_خانم محمدی.
_بله مهندس مقدم .
_لطفا خانم شاهی رو صدا کنید.بگید من باهاشون کار واجب دارم.
_بله آقای مهندس.
خانم محمدی رفت و چند لحظه بعد صدای در زدن اومد.
_بفرمایید.
خانم محمدی و خانم شاهی باهم وارد اتاق شدن.
خانم محمدی گفت:بامن کاری ندارید مهندس.من از حضورتون مرخص میشم با اجازه.
_بله .شما مرخصید.
بعدبا قدم های سریع از اتاق دورشد.
_بامن کاری داشتید آقای مهندس؟
با کمی مکث گفتم:بله.
_من سرپا گوشم مهندس.
نمی‌دونستم چه جوری به مهشید بگم .
_من با خانم یکتا یک کار واجب دارم.خانم یکتا هم چندروزه که کارخونه نیومدن‌.شما آدرسی نشونی چیزی از خانم یکتا ندارید؟
_آدرس؟نه آقای مهندس آدرس که ندارم .چون حلما دختر توداری بود خیلی از خانواده اش و زندگی شخصیش صحبت نمی کرد.
عجیب بود دیگه داشتم از سورپرایز می شدم.این حلما یکتا عجب دختر عجیب و مرموزی بود . هیچوقت درکش نکردم.
داشتم به اون شب فکر می کردم .هیچی یادم نیومد.حز اینکه اون شب به قصد تلافی دزدی حلما رفتم تو اتاقم و تمام شیشه مشروب رو سر کشیدم و میخواستم یک کاری کنم که حلما بی آبرو بشه و میخواستم بهش تجاوز کنم ولی بعداز سر کشیدن شیشه مشروب رو یادم نمیاد.یادم نمیاد که به حلما تجاوز کردم یا نه؟
بعد یه کمی خودم رو جمع کردم .
_پس شما هیچی از خانم یکتا نمیدونید؟
_والا راستیتش آقای مهندس نمی‌دونم چجوری بگم من یه شماره تلفن از حلما دارم.
خوبه. همینم خوب بود.باید سعی می کردم همین شماره تلفن هم از مهشید بگیرم.
_خوبه.پس شماره تلفن خانم یکتا رو روی یه برگه یادداشت کنید بذارید روی میز.
_ببخشید قلم و کاغذ ندارید؟
یک کاغذ از روی میز برداشتم و خودنویسم رو از کشو در آوردم و مقابل خانم شاهی گذاشتم.
شماره رو روی کاغذ نوشت و کاغذ و خودنویسم رو روی میز گذاشت.
_بااجازه تون مهندس.
_بفرمایید.
مهشید شاهی رفت .منم یه نگاهی به شماره روی میز انداختم .همین که حتی یه شماره هم از حلما گیر آورده بودم خودش خیلی بود.
یه خورده دودل بودم که زنگ بزنم یا نه؟پس تردید رو کنار گذاشتم و به شماره ای که مهشید شاهی بهم داده بود، زنگ زدم.
بعد از خوردن چندتا بوق گوشی رو برداشت.
_ الوسلام خانم یکتا.حالتون چطوره؟
اما از شنیدن صدای پشت خط جا خوردم .صدای یک خانم میانسال حدود ۵۰یا ۶۰ساله گوشی رو جواب داد.
_الو سلام پسرم. الحمدلله.شما؟
یه لحظه فکر کردم شاید مهشید شاهی شماره اشتباهی بهم داده باشه.
_ببخشید من با شماره خانم حلما یکتا تماس گرفته بودم.با حلما خانم کار داشتم.شما چه نسبتی باهاشون دارید؟
_آها مادر پس تو با حلما جون کار داری. حلما خوابه مادر.من طلعت خوش طینت هستم .یک دوستم .شما کی هستی پسرم؟با حلما چیکار داری؟
_خود حلما خانم من رو میشناسه.فقط موقعی که از خواب بیدار شد بهش بگید یک زنگ به من بزنه حاج خانم.
_باشه پسرم .خداحافظ.
_خداحافظ حاج خانم.
بعد گوشی رو قطع کردم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Setareh Sh

ما را هنر چشم تو عاشق بنمود...❤️
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x