نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان سیب سرخ حوا

رمان سیب سرخ حوا «پارت8»

4.3
(58)

از خواب بیدار می شوم.
ساعت ۵صبح بود.طلعت خانم و همسرش که فهمیدم اسمش عزیز آقاست گوشه ی اتاق داشتند نماز صبح می خواندند.
چه خلوص و صفایی داشتند این زن و شوهر.عاشق رابطه شان با یکدیگر بودم .عشق و احترام در آن موج میزد.کاش مردی مهربان و با معرفت مانند عزیز آقا عاشقم میشد.اما سهم من از این زندگی دو عاشق دیوانه بود.یکی شاهین هیز و کفترباز و یکی روزبه مغرور و از دماغ فیل افتاده.بخت و اقبال من از این بهتر نمیشد.
رفتم و پای حوض خانه طلعت خانم نشستم .چه خونه باصفا و قشنگی داشت .نماز خواندن شان که تمام شد .طلعت خانم به سمتم آمد.
_بیدار شدی مادر.
_بله .
_باشه عزیزم .الان برات صبحونه رو حاضر میکنم.
خواست به سمت آشپزخونه بره که به دفعه طرفم برگشت.
_راستی به چیزی.
_چی مادرجون.
_دیروز موقعی که خواب بودی یه نفر بهت زنگ زد.
یه نفر ؟کی به من زنگ زده بود؟
_کی به من زنگ زده بود مادرجون؟
_ نمی‌دونم عزیزم ولی یه مرد جوان بود. گفت تو میشناسیش.گفت هروقت بیدار شدی یه زنگ بهش بزنی کار مهمی باهات داره .
خیلی کنجکاو شدم.اون مرد کی بوده که بامن کارداشته؟
_باشه مادر جون حتما بهش زنگ میزنم.
_باشه دخترم.
بعد به سمت آشپزخونه رفت و با یک سینی پر برگشت.توی سینی همه چیز بود.کره و مربا و خامه و عسل و نون و پنیر و نیمرو.گوجه و خیارو سبزی و چایی و شیر.امان از این طلعت خانم .سنگ تموم گذاشته بود.
_وای چیکار کردی طلعت خانم.من الان باید همه ی اینا رو بخورم؟
_بله که باید بخوری دختر.تو که یه نفر نیستی.دو نفری .اون کوچولوتم هست.
_وای ولی طلعت خانم اینا خیلی زیاده.
_زیاده چیه دختر.همه ایناروتا ته میخوری.
به زور لقمه ای برایم گرفت و لقمه کره و مربای بالنگ خونگی رو توی دهانم گذاشت.
تا چند وقت پیش همش به سقط بچه ام فکر می کردم اما از وقتی که طرد شدم و تنها شدم .تمام دلخوشیم ،تمام پشت و پناهم همین فسقلی شد.میخواستم به دور از چشم روزبه و به تنهایی فرزندم را بزرگ کنم و هیچ وقت به فرزندی نگویم که پدری پست و نامرد به اسم روزبه دارد.
از بین سینی فقط مربای بالنگ خونگی و کمی هم نیمرو و سبزی خوردم و یک لیوان چای دارچینی.
بعد به سمت اتاقم رفتم.گوشی ام را برداشتم .یک شماره ناشناس در گوشیم بود.همان شماره را گرفتم .
بوق میخورد.کمی منتظر ماندم .بلاخره جواب داد.
_الو حلما خانم.
اینکه صدای روزبه بود.صدای اون بی همه چیز بود.
_فرمایش.
_من فقط می‌خوام باهات حرف بزنم.
_حرف بزنی.من باتو حرفی ندارم روزبه مقدم .بس نبود اون همه بلایی که سرم آوردی .فکر می‌کنی به حرفات گوش می کنم.
خواستم گوشی رو قطع کنم که صداش در گوشم پیچید.
_گوش کن حلما .خواهش میکنم.تو چرا از من متنفری؟مگه من چیکار کردم؟
_نه تو گوش کن روزبه خان.من دیگه نه دوست دارم ببینمت .نه صداتو بشنوم .یعنی خودت نمیدونی واسه چی ازت متنفرم؟نمیدونی باهام چیکار کردی نه؟نمیدونی یا خودتو به خریت زدی آقا؟فقط هیچوقت دروبرم نبینمت.بری به درک جوجه مهندس.
بی توجه به روزبه که پشت خط بود گوشی را قطع کردم.
باورم نمیشد روزبه بهم زنگ زده باشه.زدم زیر گریه و گریه کردم .
وای خدایا منو چرا آنقدر بدبخت آفریدی؟
طلعت خانم توی هال بود که سریع به اتاقم اومد.
_چیه مادر .چرا داری گریه می کنی ؟چیزی شده؟
_خودش بود.خود بیشرفش بود.روزبه بود.
_خب مادر مگه چی گفت بهت؟
_هیچی آقا میگه می‌خوام باهات حرف بزنم ولی من دیگه نمی‌خوام بشنوم.
_چرا مادر.بذار اونم حرفشو بزنه.یه طرفه به قاضی نرو عزیزم .
_طلعت خانم خیلی برات احترام قائلم ولی من از این آدم نفرت دارم نفرت این عوضی بهم تجاوز کرده خانواده ام منو به خاطر کار این بی همه چیز از خودشون روندن.من نمیتونم مادر جون …من نمیتونم…
_میدونم . سخته.خیلیم سخته.میدونی من قبلاً یه حس مث حس تورو تجربه کردم .20یا21سال پیش من دخترم تنها بچمو با دامادم و نوه سه ساله ام رو توی زلزله بم از دست دادم .دامادم اهل بم بود .به خاطر همین دخترم بم زندگی می کرد .دخترم موقع حادثه باردار بود .خودش وشوهرشو بچه توی شکمش وبچه سه ساله اش همه موندن زیر آوار.همه شونو باهام از دست دادم.درد بزرگیه حلما.اون موقع که خبرو شنیدم حال و روزمو نمی‌فهمیدم.تا دو سال بعدش افسرده بودم.20ساله دارم حسرت میکشم که کاش دخترم زنده بود و بغلش می کردم .کاش دخترم زنده بود و حرفاشو می‌شنیدم.برو حلما.برو پیش روزبه و حرفاشو بشنو شاید فردایی نباشه و تو بمونی و یه حسرت طولانی .
نمی‌دونستم این پیرزن مهربون داغ به این بزرگی دیده و رنج به این بزرگی رو تحمل کرده.
کار سختی بود.برام حرف زدن با روزبه و شنیدن حرفاش سخت بود.
گوشیم رو برداشتم . یک تماس بی پاسخ با شماره روزبه روی گوشی افتاده بود که مال چند دقیقه پیش بود.
شماره روزبه رو گرفتم.بعد از خوردن چندتا بوق جواب داد.
_الو سلام حلما.
_الو سلام آقا روزبه.به حرفات گوش میدم.کجا باید بیام.
_پارک لاله خوبه؟
_خوبه.
_یک ساعت دیگه اونجا باش .
_باشه.
طلعت خانم راست می‌گفت تا دیر نشده باید یک کاری می کردم
شاید بهتر بود روزبه میفهمید که بچه اش توی شکممه.شاید روزبه می‌تونست یه کاری کنه.
سریع سمت چمدون کوچکم رفتم و یک مانتو صورتی ملایم با یک روسری صورتی ملایم و یک شلوار راسته مشکی پوشیدم .یک رژ کالباسی و کمی ریمیل زدم و چادرم رو به سر کردم .کیف دوشی ام رو برداشتم .
_کجا حلما جان.
_میخوام با روزبه حرف بزنم .
_خب بذار به حاجی بگم برسونمت.
بعد عزیز آقا رو صدا زد و عزیز آقا اومد.
_کجا برسونمت دخترم.
_پارک لاله.
_باشه دخترم.میرسونمت.
بعد سمت اتاق شون رفت تا حاضر بشه بعد از حدود ده دقیقه یه ربعی آماده شد.
_بریم دخترم.
سوار ماشین عزیز آقا شدم . تمام مدت ساکت بودم.به پارک که رسیدیم سمت بوفه اش رفتم و کنار یک نیمکت نزدیک بوفه نشستم .به روزبه اس ام اس زدم.
_من رسیدم پارک .بیا بوفه .روی نیمکت نزدیک بوفه نشستم.منتظرم .
بعد از حدود نیم ساعت روزبه رسید .به سمتم اومد .سلام کردم که ناگهان سرم گیج رفت و غش کردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 58

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Setareh Sh

یک آن شد این عاشق شدن ❤️ دنیا همان یک لحظه بود آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود ❤️...
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
راحیل
راحیل
9 روز قبل

خوبه عزیزم که چرا دوباره و تغییرات خیلی قشنگه اما بازم هر چی صلاح میدونی گلم حالا ما رمان دستمون اومده شخصیت رو می شناسیم بازم خود دانید عزیزم کیف کردم دستت طلا مهربونم

Setareh Sh
Setareh.sh
پاسخ به  راحیل
9 روز قبل

خواهش میکنم عزیزم😍🌹❤️ تغییرات تو خود داستان انجام نمیدما گلم ☺️🌸🍃 تو پارت گذاری رمان می‌خوام تغییر انجام بدم 🩷🌸🦋خیلی ممنونم از نظرات خوبت راحیل جان 😍❤️🙏

راحیل
راحیل
پاسخ به  Setareh.sh
8 روز قبل

سلام گلم آها متوجه شدم خیلی قلم روان و قشنگی داره صداقت توش موج میزنه

Setareh Sh
Setareh.sh
پاسخ به  راحیل
8 روز قبل

مچکرم عزیزم ❤️

دکمه بازگشت به بالا
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x