رمان طلوع پارت۱۳
روزهایمان مثل روزهای قبل میگذشت، با تفاوت اینکه در روزهای قبلی فرهاد دانشجوی رشته مکانیک دانشگاه آزاد نبود و الان هست.
یاد خودم افتادم که برای دانشگاه سهسالی رفتم مهندسی کشاورزی خواندم آن هم به این خاطر که مثلاً مدرک دانشگاهی داشته باشم و در نهایت قاب کردم و زدمش به دیوار.
سارا وسایلش را جمع میکرد و اسباب بازیهای دخترش را هرکدام از یک گوشه خانه برمیداشت، میخواست به خانهاش برود. حین گشتن توصیه کرد:
– خونهرو جارو کشیدم، همه چی مرتبه، براتون ناهار و شام تا دو روز هست، گلارو دیگه آب نده تا هفته دیگه، این سوزنهاتو از زیر پا جمع کن!
این جمله آخری را بلند و با تشر گفت. کل این هفت روزی که خانهٔ ما بود، روزی پای سارا بی سوزن نمیماند، خودش کور بود.
مرتضی بچه را خوابیده بغل گرفته بود و کیفی هم دستش بود، خسته صدا زد:
– سارا جان بریم دیگه تو که فردا باز میای.
سارا: مرتضی شیر حیاطو درست کردی؟ آب چکه میکرد دیشب.
مرتضی آهسته جواب داد و سارا نشنید و مجدد پرسید:
– شیرآب تو حیاط آب چکه میکرد درست نکردی؟
مرتضی بلند گفت:
– میگم درست کردم بیا بریم!
مهیاس گیج از خواب بلند شد و مرتضی دیگر از خانه رفت. معذب به خواهرم گفتم:
– سارا برو بقیهشو خودم درست میکنم بنده خدا دم در منتظره!
پنج دقیقه طول کشید تا سارا مرا را محکم بوسید و از خانه بیرون رفت.
در را بستم. چقدر سکوت سنگینی به جان خانه افتاده بود! ساعت نه صبح بود و روزهای قبل اینموقع تازه سارا از خواب بیدار میشد و دو ساعت بعد من و مهیاس. چقدر نبودشان حس میشد! دلم گرفت.
روی مبل تک نفره نشستم. باید میرفتم سرکار. ملینا دیشب زنگ زد و گفت مزون را فک پلمپ میکنند. بیچاره سیمین خانم این مدت انقدر بازجویی شده بود برای قتل ستاره که دیگر نای بیدارماندن نداشت، ملینا میگفت هر روز یک مأمور با یک شخصی که زبان اشاره بلد است میآمد و سوألاتی میپرسیدند و میرفتند.
کمی لنگ میزدم، اما خیلی محسوس نبود. آماده شدم با همان تیپ سر تا پا سیاه رسمی بروم مزون. جلوی آینه درحالی که مقنعهام را درست میکردم به عکس مامان گفتم:
– بعد از یک هفته تازه دارم میرم سرکار، مثلاً اگر بودی از زیر قرآن ردم میکردی، نه؟
حتماً رد میکرد. قرآن را برداشتم از بالای سرم ردش کردم و بوسیدم. نمیدانم، ولی فکر میکنم اینکه بعد از مرگ مامان و بابا هیچکداممان مثل خیلیها به جان هم نیفتادیم، مثل خیلیها سر ارث و میراث دعوا نکردیم و در کل از هم جدا نشدیم، کار دعاهای مادرم باشد. همیشه میگفت چه باشد و چه نباشد خدا هوایمان را دارد و بعد از او و پدرم فقط به او اعتماد کنیم. لحظه مرگش هم در بیمارستان گفت دارد به جایی برمیگردد که از اول بوده، چرا میترسیم؟ چرا گریه میکنیم؟ جای بدی که نمیرود!
به فرهاد گفته بود باید هوای دو خواهرش را داشته باشد و به ما دوتا توصیه مؤکد کرد که حواسمان به فرهاد باشد.
از خانه بیرون آمدم. یک هفته استراحت کردن باعث شده بود اصلاً یادم برود قبلاً چهکار میکردم!
چهل دقیقه طول کشید تا راننده جوان تاکسی با سرعت بالا مرا به مقصدم سالم رساند، در پایان مسیر پرسید:
– همینجاست دیگه آبجی؟
اگر نبود هم میگفتم بله تا پیاده شوم، کرایه را حساب کردم و پایین آمدم. دو تا بوتیک مردانه کناریمان که از این کت و شلوارهای مردانه داشتند در حال خالی کردن بار جدید بودند، آن برادر کوچکتر از من پرسید:
– بلابهدور خانم همت تو درگیری اینطور شدین؟
قیاقه داداش کوچکتر از آن یکی ملوس تر میزد، جواب دادم:
– من اون روز نبودم.
پیمان برادر بزرگ این کیوان رو به رویم داد زد:
– کیوان برو مانکنارو بگیر.
دستش را بالا برد و متقابلاً دستم را بالا بردم. متوجه شده بود که برادرش روی من کراش زده، برای همین سعی میکرد جمعش کند.
رسیدم به مزون. حسام با دو مأمور دم در بودند که یکی از مأمور ها داشت پلمپ مزون را باز میکرد. مأمور به حسام گفت:
– اگر باز هم مورد مشکوکی دیدید اطلاع بدین شاید سرنخی از قاتل باشه.
مرا که در پشت سر حسام دید سلامی کرد و پرسید:
– شما هم اینجا کار میکنید؟
حسام تازه متوجه من شد و کمی خودش را از مقابل من و مأمور کشید کنار. مأمور پرسید:
– روز قتل اینجا بودید؟ مقتول رو میشناسید؟
جواب دادم:
– نه من تصادف کرده بودم مرخصی بودم، فقط ستاره رو میشناسم.
مأمور: از قاتل چیزی میدونید؟
کمی فکر کردم و وجدانم راضی نشد بگویم نه برای همین گفتم:
– من فقط میدونم میومدن اینجا همو میدیدن قبل از رفتنمم با آقای ابراهیمی سر اومدن اون پسره و رابطهٔ این دوتا ما یک بحثی داشتیم که بعدش تو اتاق من… .
هر یک کلمه چشمم به حسام بود که حرف دردسر سازی نزدهباشم. وقتی رفتند، حسام در را باز کرد و رفتیم داخل. خاک گرفته بود.
او مانکنها را بغل میکرد و میبرد گوشهای، من چه میکردم؟ من با یه سطل آب و تی تمیزکاری میکردم! خیلی کارش سخت بود، مانکن بغل میکرد!
بعد از دو ساعت ملینا خانم عین تازه عروسها شیک و مرتب آمد مزون، جوری مرتب و تمیز بود که من رویم نشد بگویم شیشهها تمیز کند!
آمد دستم را گرفت و برد داخل کارگاه. سر خونی ستاره به دیوار کشیده شده بود، ملینا گفت:
– مامانم نوشته بود وقتی خودشو رسونده بوده به کارگاه ستاره اینجا کنار دیوار افتاده بوده ببین رد خونشم هست.
فیلمهای مراسم ختم را نشانم داد و عکس ربان خورده ستاره، موهای رنگ شده عسلیاش با چشمهایش عسلش ترکیب قشنگی ایجاد کرده بود، پوستش سفید بود و در مجموع چهرهٔ قشنگی داشت، در مقابل سپهر از این مو سیخسیخیها و سیبیل فابریکها بود که من حالم از دیدنش بهم خورد! عکس پسره را ملینا نشانم داد. بعد لباسش را عوض کرد و در کارگاه را بست تا راحت باشیم، من هم مقنعهام را درآوردم و باهم مشغول تمیز کردن کارگاه شدیم.
ملینا: میدونی چرا حسام با سپهر نمیسازه؟ من کلاس پنجم بودم اومد دم در مدرسه دنبال خواهرش، بعد منو دید یکم تیکه انداخت دید جواب نمیدم افتاد دنبالم، شانس من داییم علیم میومد دنبالم پیاده شد پسره رو با خون یکی کرد!
حسام پس چهکاره بود این وسط؟ ادامه داد:
– داداش سپهر با حسام تو یک دانشگاه بود حسامم رفته گفته داداشتو جمع کن.
این ملینا خیلی حرف میزد! خلاصه ماجرا حسام دو برادر را به جان هم انداخت و چند وقت بعد که دوباره همین پسر مزاحم یکی دیگر شده بود، حسام شخصاً با انگیزههای شخصی سپهر را راهی بیمارستان کرد.
نزدیک عصر بود که کارهایمان تمام شد. حسام سه پرس جوجه کباب سفارش داده بود، حتی نظری هم همینطور الکی از ما نپرسید! شاید من جوجه کباب دوست نداشته باشم! خدا به جوانیاش رحم کرد که دوست داشتم. انگار اینجا هم کارگاه یرقآلاتش باشد، دستور داد:
– آگهی بزنید یک شاگرد بیارید، خودم میام تأییدش کنم از پیش خودتون تأیید نکنید.
مرا میخواست اخراج کند؟ برگشت رو به من و گفت:
– شما همون پشت سیستم بشینید ملینا تا پاتون خوب بشه میاد اینجا.
حتی از ملینا نظر نپرسید، شاید این بچه در این هفته بخواهد غلطی کند تو باید برایش کار بتراشی؟ ولی خب ملینا هم ناراضی نبود قشنگ میتوانست مغز سر من را بخورد؛ دختر نازی بود، اما شدیداً کله خور!
اینبار آقا حسام لطف کرد و از بغل کردن مانکنها گذشت. من و ملینا جابهجایشان کردیم و او پشت کانتر داشت به مشتریها برای گرفتن سفارشاتشان زنگ میزد.
کیوان مانکنی که داشتم میبردم بیرون دم ورودی بگذارم را گرفت و گذاشت دم ورودی، این از کجا پیدایش شد؟ با لبخند گفت:
– خسته شدین نازگل خانوم با این پا چقدر میکنین!
هنوز من حرف از دهانم در نیامده بود که ابراهیمی دست انداخت دور کمر مانکن و همانطور با گوشی حرف میزد گفت:
– این جاش اینجا نیست.
مرا هم با مانکن هل داد داخل مزون. جرأت کیوان را برای نزدیک شدن به مزونی که اخیراً در آن قتل صورت گرفته، ستودنی بود. این تلفنش تمام شود، مرا میخورد!
تا شب توانستیم مزون را جمع و جور کنیم و تعدادی از مشتریها هم آمدند سفارشاتشان را بردند. رفتم پشت کانتر که ابراهیمی گفت:
– این لیست از سفارشات، اینم لیست پرداختیها، فقط اینا رو خودت اضافه کن به لیست کسایی که باید پولشونو برگردونیم، در ضمن مثل خانم ندیمی که لازم نیست به شما تذکر بدم، هوم؟
من گفتم این مرا میخورد.
ابراهیمی: من از شما انتظار داشتم مراقب ملینا هم… .
دیگر داشت برای زندگی من تصمیم میگرفت! گفتم:
– آقای ابراهیمی من اینجا کار میکنم و هر روزم با عروس و داماده نمیتونم لال بشم!
ابراهیمی: نگفتم لال بشید گفتم پسر… .
جواب دادم:
– من چیزی که شما فکر میکنید نیستم آقای ابراهیمی، در ضمن من یک برادر دارم که نیاز نیست کسی بهم تذکر بده خودش حواسش هست.
نه تنها دهانش را بست که با اخم بدی کتش را برداشت و رفت از مزون بیرون رفت.
آخ دمت گرم نازگل، دهنشو بستی، پررو!
هرگونه خشونت بکار رفته در رمان ایده ایشونه بچه ها
دعوا دعوا 😂
اینام که هر دفعه همو میبینن انگار پدر کشتگی دارن که حسام چشه هی میپره به این نازگل عه بچم گناه داره 😂
وقتی دوتا شخصیت متفاوت میافتن بهم:
😂😂😂😂
ممنون قشنگ بود.حالا نمیدونم ابراهیمی کیوان رو به عنوان رقیب میدید یا سر جریان ستاره ترسیده
ممنونم:)))
احتمالا همین مورد دومه😁