نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان عطر تلخ

رمان *عطر تلخ* پارت ۴

4.8
(6)

رمان عطر تلخ پارت ۴

آرمان …
به کت و شلواری که آراد برام اورده بود نگاه کردم خیلی وقت بود لباس رسمی نپوشیده بودم نمیفهمم الان پارتیه پس چرا باید کت و شلوار بپوشیم
کت وشلوار رو پوشیدم و عطرمو زدم ۲ ساعتی زود آماده شده بودم که برم بیرون یه کاری داشتم تا به مهمونی برسم
یهو چشمم خورد به رد دندونای صحرا خندم گرفت دختر خیلی‌ عجیبی بود اخم می‌کرد می‌خندید یا مسخره می‌کرد یا جدی بود در همه حالات یطور بود یه جورایی غیر قابل پیش بینی بود ،روحیه خشنی ام داشت اون شب اگه یکم حواسم جمع نبود معلوم نیست با چاقو چه بلایی سرم می‌آورد
ولی از حق نگذریم دختر خیلی خوش خوشگل و جذابی بود خصوصا که اصلانم ارایش نداشت و صورتش طبیعی بود
در باز کردم که برم بیرون که صحرا رو روپله ها دیدم
برای ثانیه ای چشمام روش قفل شد
لباس جذبش معلوم کرد هیکل فوق العاده ای داره و موهای لخت بلند مشکیش و اون رژ قرمز حسابی جذابش کرده بود

آرمان :عجیبه چطور انقدر زود آماده شدی
معمولا دخترا تا دقیقه ۹۰ جلو اینه ان

صحرا:لطفا منوبا دخترایی که میشناسی مقایسه نکن.
اینو گفتمو سریع رفتم به سردار تو نصب دوربینای فیلم برداری کمک کردم
بعدم آراد و مهتا رفتن تو باغ و یه سری عکس از اونا گرفتم
آقا احمد و مریم خانم منتظر آرمان بودن تا عکس خانوادگی بندازنو پارتی دست جونا بسپرنو برن بیرون ولی خبری از آرمان نبود وگویا طبق عادت تلفن هم جواب نمیداد یه نیم ساعتی منتظر نشستیم تا بالخره تشریف فرما شدن ،هیچ کس حتی یک کلمه هم نگفت که کجا بودی و این همه آدمو الاف کردی
و این بیشتر منو حرص میداد
یه چندتا عکس خانوادگی ام انداختنو احمد آقا و خانومش و لیام رفتن بیرون آراد و مهتا و آرمانم وارد خونه شدن کار من دیگه تموم شده بود و باقی کار با سردار بود
اصلا از این مهمونیا خوشم نمیومد خواستم برم تو اتاق که الیکا مانعم شد و گفت:عکاسیت که تموم شد حالا به عنوان مهمون من میای تو پارتی وگرنه من میدونم و تو
صحرا:تو که میدونی من از این مهمونیا خوشم نمیاد
الیکا :غلط کردی هرچی من گفتم باید بگی چشم
الانم میای میشینی اینجا
منم نشستم رو کاناپه کنار میز سرو
چند نفر اومدن الیکارو بردن برقصن منم از فرصت استفاده کردمو یه بشقاب برداشتمو
اول رفتم سراغ دسرا یه قاچ ازکیک شکلاتی برداشتم و یه لیوان آب آلبالو اومدم نشستم رو کاناپه که بخورم که چشم افتاد به آرمان که با ۳_۴تا دختر نیمه برهنه تو تاریک ترین سمت سالن شراب بدست داشتن شیطونی میکردن
پس منظورش از کارای باب آمریکا همین بود
هییی روزگار کاشکی همه مردم انقدر بی فکر و خیال و بدون مشکل زندگی میکردن
مشغول کیک خوردن بودم بعدش پسری جوون کنارم نشست با دوتا گیلاس شراب یکیشو داد بهم تشکر کردم ولی اصلا نخوردم
کنجکاو شد و پرسید که چرانخوردم
بهش گفتم : دوست ندارم
پسره یکم بهم نزدیک شد و تو گوشم گفت :پس معلوم شد چرا تنها نشستی ، از این بداخلاقایی ولی اشکال نداره امشب خودم حالتو جا میارم
تا خواستم بلند شم سریع مچ دستمو گرفت و فشار داد
گفت:من زیاد از کسی خوشم نمیاد ولی اگه بیاد به این راحتی ولش نمیکنم خانم خوشگله

دوباره سعی کردم بلند شم که مچمو بیشتر فشار داد خواستم مچمو بکشم بیرون از دستش که آرمان متوجه مون شد و اومد سمتمون و ترس تو صورتمو دید
پسره رو به آرمان گفت :خوشتیپ این یکی مال منه برو یکی دیگه واسه خودت پیدا..
که جملش با مشت محکم آرمان تو صورتش قطع شد ۵_۶تا مشت تو صورتش کوبید تا بالخره متوجه دعوا شدن و نگهبانا پسره رو بیرون انداختن
آرمان منو تو اتاقم برد و ازم خواست تا آخر مهمونی اونجا بمونم و بدون هیچ حرفی رفت بیرون
منم یکمی استراحت کردم ولباسم رو با یه بگ لی و تیشرت عوض کردم موهامم از بالا بستم و رفتم پایین تا یه چیزی بخورم
محال بود اون همه چیز خوشمزه رو رها کنم
رفتم یه بشقاب بزرگ برداشتم و سه چهار تا سیخ کباب و یکمی استیک و پیتزا یکمی خورشت فسنجون با برنج پر کرم و تو اتاقم رفتم یهو یادم افتاد دوغی نوشابه ای چیزی نیاوردم که با غذام بخورم برگشتم تو سالن که دیدم آرمان تنها تو همون گوشه سالن نشسته بود و داشت سیگار میکشید
از رو میز سرو یه نوشابه برداشتمو رفتم کنارش نشستم
خیلی تو فکر بود حتی صورتشم بر نگردوند سمتم
همون موقع بود که یه پسر دختر دست ارمان و کشیدن دور یه میز که حدود 10 نفر دورش بودن منم کنجکاو شدم رفتم سمت اون میز پسره که فهمیدم اسمش آرشه یسری دعوت نامه داد مثل اینکه پسفردا مراسم عروسی داشتن
به ایمان و اراد و آرمان و الیکا نفری یه دعوت نامه داد

آرش رو به آرمان گفت :با نیل میای دیگه؟
آرمان: نه نیل نمیتونه بیاد ایران نیستش

پس اسم دوست دختر آرمان نیله
نمیدونم چرا ولی عجیب دلم میخوااست برم به اون عروسی
بی حوصله به اتاقم رفتم

بعد خوردن غذا یکی دوساعتی خودمو با ادیت عکسای امشب سرگرم کردم ، بعد سردار که فیلم برداریش تموم شد اومد فیلمارو بهم داد تا ادیتشون کنم فیلما که ریختم تو لپ تاپ خیالم راحت شد فردا بیکار بودم فردا ادیتشو شروع میکردم

بلند شدم رفتم مسواک زدم لباس خوابم پوشیدم داشتم یکم اتاقو مرتب میکردم که صدای تق تق در اتاق اومد

رفتم درو باز کردم که با صورت خونی ارمان پشت در مواجه شدم بوی الکل شدیدی میداد معلوم بود مست مست چون اصلا نمیتونست روی پاش وایسه به محض اینکه درو باز کردم داشت میوفتاد که دستشو انداختم رو شونم

خواستم از پله ها ببرمش تو ااتاق خودش که اصلا نتونستم بعد کشون کشون بردمش سمت اسانسور
لامصب انقدر عضله ای و سنگین بود که به نفس نفس افتاده بودم
به بدبختی بردمش تو اتاقش پیراهنش پاره و خونی بود همونجوری ایستاده بود که از تنش در اوردم یه تیشرت از تو کمد پیدا کردم به زور تنش کردم هر دستش هزار کیلو بود خصوصا اینکه اونطوری بدنشو لخت کرده بود و اصلا همراهی نمیکرد قشنگ از کت و کول افتادم
کمکش کردم رو تخت دراز کشید
سریع رفتم یه پنبه و آب از اتاقم اوردم و زخمای صورتشو تمیز کردم
نمیدونم بخاطر اب و هوای امریکا بود یا ژنتیکش بوده چون خیلی شبیه امریکاییا بود
صورت سفید و ته ریش بوری داشت با چشمایی که دورش عسلی بود و وسطش ابی موهاشم روشن بود بینی خوش فرمی ام داشت
خواستم از کنارش بلند شم که یدفعه به سرم زد راجب دعوا بپرسم ،حدس زدم شاید چون مسته یه چیزایی برام تعریف کنه
اینم برام عجیب بود که چرا اومده بود دم اتاق من

_صحرا : ارمان با کی دعوا کردی؟
+با حمیددد
_حمید کیه؟
+حسابشو رسیدم مردک حروم زاده
_حمید کیه؟
+صحرا دیگه انگشتشم بهت نمیرسه

اینو گفت خوابش برد نه نه بهتره بگم بیهوش شد

خیلی گنگ حرف زد یعنی حمید کی بوده ؟

اهااااا همون پسره که مچمو گرفته بود و حرفای ناجور میزد
اما اونو که نگهبانا بیرونش کردن یعنی رفته پیداش کرده باز زدتش!!؟
عجب پسر عجبیه این ارمان ولی خوب چرا باید این کارو بخاطر من بکنه؟
بلندشدم از اتاق برم بیرون که دور تا دور اتاقو نگاه کردم
یه اتاق شاید 70 80 متری با سرویس خواب خاکستری دیزاین خیلی خاصی داشت
نمیفهمم کسی که شاید هر 4-5 سال 3-4 روز بیشتر نمیاد چرا باید این اتاق به این بزرگی با این همه لباس داشته باشه

من یادمه وقتی رفتم دانشگاه کل اتاقم با تمام وسایل مال خواهرم شد فقط ساکی که با خودم برده بودم مال من بود بقیه لباسامم مال رها شده بود وقتی دو سه روز تعطیلاتم میومدم خونه باید تو پذیرایی میخوابیدم

بعد اینا اتاقو دست نمیزنن که هیچ سال به سال دیزاین و به روز میکنن هر هفته ام تمیز میکنن که خدایی نکرده ذره ای گرد و خاک نشینه

سمت در رفتم که چشمم خورد به دعوت نامه برش داشتم
و باز کردم خیلی بامزه بود فکنم برای هرکس متن مناسب خودشو نوشته بودن

“”ارمان دادش یا با پای خودت میای عروسی یا میام پاتو میشکونم با ویلچر میارمت دیگه خودت میدونی
باید بیای از نزدیک ببینی دومادی داداشتو درضمن تنها نیا و گل همیشه بهارم با خودت بیار منوعروس خانم منتظرتونیم دیر نکنیدا”

چقدر ادم باحالی میتونه باشه که بجای متن و شعر هایه عشق و عاشقی رو کارتش اینو بنویسه

زیرشم نوشته بود همراه داشتن کارت الزامیست

کارتو گذاشتم همونجا و اومدم بیرون

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x