نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان غم شیرین

رمان غم شیرین پارت پنجم

4
(21)

به نام خدا

رمان غم شیرین پارت پنجم

حالش بسیار بد و بسیار زیاد اندوهگین
دلش میخواست همه چی مانند یک خواب موقت باشد
آن روز هم با هر آنچه درد و غصه بود به پایین رسید

از زبان دلارای
دیشب به دلیل اینکه اجازه ندادن کنار پدرم کسی بماند همه به خانه بازگشتیم و من به زور قرص توانستم یکی دو ساعت پلک هایم را روی هم بگذارم.
به فکر مدرسه بودم و امتحانی که امروز داشتیم اما من با این حال حتی حوصله ی صحبت کردن هم نداشتم چه برسد به درس خواندن و مدرسه رفتن.
در همین هنگام بود که برادرم که صبح زود به بیمارستان رفته بود به من زنگ زد و گفت که پدر به هوش آمده اما هنوز دکتر او را معاینه نکرده نکرده.
من از فرط خوشحالی نمی دانستم چه بگویم، با همان خوسحالی این خبر را به مادرم دادم و او دست های خود را بالا برد و گفت خدایا شکرت، من هم به تایید حرف مادرم یک لبخند زیبا زدم و چشمان خود را بستم و در دلم از خداوند تشکر کردم.

با سرعت به بیمارستان رفتیم که صحبت های دکتر را بشنویم،
من سریعا به اتاق رفتم و پدرم را در اغوش گرفتم و در آغوشش گریه کردم، دلم برایش تنگ شده بود
در همین حین دکتر آمد
کاش که نمیامد کاش……………
در یک جمله حال پدرم را توضیح داد
گفت اقای مفخر به دلیل تصادف سنگینی که داشتن ضربه بدی به بدن شان وارد شده و متاسفانه ایشون دیگه نمی تونند حرکت کنند……
دیگر نشنیدم بقیه جمله را، برایم مهم نبود من فقط کلمه ایشون دیگه نمی تونند حرکت کنند را با تمام اعماق بدنم تونستم حس کنم
مادرم آن طرف گریه میکرد و تو سر خود میزد،
برادرم عصبانی طول و عرض اتاق را طی میکرد،
و پدرم، پدری که هیچ عکس العملی نشان نداد و فقط من توانستم شکستن را در چشمهایش ببینم

از زبان راوی
همیشه آن جور که فکر میکنیم زندگی بر وفق مراد ما نمی چرخد،
این تحول بزرگی بود برای خانواده دلارای اما این تحول فقط به دلیل فلج شدن پدرش نبود بلکه به دلیل سرنوشت دلارای بود.

بعد از گفته ی دکتر کم کم نزدیکان مان به بیمارستان امدند و تقریبا همه با خبر شده بودن
همه به مادرم دلداری می دادند و می گفتند خدارا شکر کن که بچه هات بی پدر نشدن مطمئن باش می تونید با این موضوع کنار بیاین

و من هم یک جا نشستم بودم و ارام اشک می ریختم ولب به سخن باز نکردم
یک دفعه با بلند شدن یهویی برادرم ترسی به دلم نشست
یک دفعه با فریاد بلندی و عصبانیتی که در حال منفجر بودن بود هوار زد…. برید دعا کنید که اون مسبب را پیدا نکنم که اگر پیداش کن مادرش رو به عزاش می شونم
عمویم به سرعت به سمت برادرم رفت تا آن ارام کند اما اتش برادرم هر لحظه شعله ور ترمیشد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

ak fard portlash

دختری فرستاده ی خداوند
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x