رمان غم شیرین پارت ۶
پارت ششم
از زبان سامیار
واقعا از کاری که کردم بسیار ترسیده بودم اصلا نمی دونم چی شد یهو به اون زدم
تمام وجودم رو ترس گرفته بود نمی دونستم دارم چیکار میکنم فقط تنها کاری که تونستم انجام بدم فرار بود قطعا اگه می موندم برام دردسر میشد
در این چند روز خیلی درد زیادی را تحمل کردم همش یک حس بدی وجودم رو فرا میگیره.، نمی دونم الان اون ادم تو چه وضعیتیه؟ نکنه مرده باشه!
نه نه ممکن نیست، من قاتل نیستم اون یک اتفاق بود
با حالت زار روی کاناپه نشستم و سرم را بین دودست خود گرفتم تا شاید آرام بگیرد
حوصله ی هیچ کس را نداشتم و میخواستم تنها باشم
ناگهان گوشیم زنگ خور و با دیدن اسم پوف بلندی کشیدم اینو کجای دلم دیگه بزارم اخه وقتش بود
گوشی رو جواب دادم که با شنیدن صدای پر انرژیش غبطه خوردم
سلام داداش سامیار خوبی
سلام ممنون
کجایی
خونه
دارم میام طرفت وقت داری
نمیدونستم چی بگم و نمی خواستم بهونه دست کسی بدم
به خاطر همین با گفتن اره به تماس پایان دادم
سرم را بلند کردم و تکیه دادم به پشتی مبل و چشمان خود را بستم دوباره صحنه ی تصادف جلوی چشمانم ظاهر شد که آنقدر در آن لحظه عصبی شدم که ناگهان مجسمه ی رو میز را با تمام توان به دیوار کوبیدم.
با کوبیده شدن شیشه هایش هر کدام به سمتی رفتند.. بی توجه به خورده شیشه ها می خواستم قدم بردارم که هنوز قدم دوم را برنداشتم شیشه ای در پایم فرو رفت و کمی سوزش داشت
مهم نبود و با این حالم نشستم رو مبل
صدای در امد که کسی ان را باز میکنه فهمیدم که اومده
من و امیر سام از بچگی تا الان با هم دوست بودیم و هیچ وقت پشت همو خالی نکردیم
وقتی امیر سام درو بست با صدای بلند منو صدا زد، اما با دیدن خورده شیشه ها متعجب به سمت من امد
امیرسام… چی شده معلوم هست چه بلایی سر خودت اوردی
بی توجه به حرفش با صدای بی حال گفتم، یه امروز ولم کن
امیر سام… چه چیو ولم کن واقعا دیوانه بلند شو از کف پات داره خون میاد
با این کار های سامیار بیشتر کلافه شدم و داد زدم .. امیرسام ولم کن بلندشو برو تا حرمتی که بین ماست نشکنه
بی توجه او به با تعجب بهم نگاه میکرد بلند شدم و به اتاق رفتم و در را کوبیدم
من پسری نبودم که زود باخت بدهم اما این اتفاق باعث شد
اون اتفاق کذایی سالهای پیش به یادم بیاید….
همان لحظه ای که ماشینی به مادرم زد و فرار کرد و داغ مادر نداشتن را به سینه ام زد
رمان غم شیرین
از زبان دلارای
خداروشکر با داروهایی که پدرم مصرف میکرد حالش کمی بهتر شده بود اما مشکل این بود که دیگر نمی توانست به شیوه ی قبل به زندگی خود ادامه دهد و همین هم بسیار برای او دردناک بود.
پدرم ادم دلسوزی بود اما وقتی عصبانی میشد کنترلش را از دست میداد.
من تمام لحظه ها زندگی خود را به خدا سپرده ام این هم روش، خدا قطعا دستی برای کمک به سمت ما میفرستد
در این افکار بودم که مادرم من را صدازد..
رفتم در اشپزخونه
مامان…. این غذا رو ببر برای بابات
.. باشه
به سمت پدرم رفتم و با لحنی مهربان گفتم… بابای عزیزم برات غذا اوردم
بعد از این حرف من، چنان نگاه ترسناکی به من کرد که ترس بدی به دلم نشست.
اگهان زد روی سینه روی دستم و تمام غذا روی من ریخته شد و عملا همه جا کثیف شد.
مادرم هراسان از اشپزخونه بیرون امد و با دیدن این صحنه هیچ نگفت و فقط رفت تا دستمال بیاورد
اما من با چشمان اشکی به پدرم زل زدم که یک دفعه با صدای بلند گفت گمشو از جلوی چشمم، حالم ازتون بهم میخوره تو وبرادرت از اول که به دنیا اومدید نحسی اوردید.
دلم شکست، اشک هایم یکی یکی جاری شد، و با سری پایین افتاده به سرعت به اتاقم رفت و پشت در بسته سر خوردم و ارام ارام اشک ریختم.
اگر سوالی بود در خدمتم
به نظرم اول دیالوگ ها یه خط تیره قرار بده تا مشخص باشن
موفق باشی🤌🏿
حتما خیلی ممنونم 🌹🌹