نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان قَراوُل

رمان قَراوُل پارت ۱

4.6
(54)

– کِل کِل کِللل!
صدای کِل کشیدن از گوشه گوشه ی حیاط بلند می شوند
مرضیه سلقمه ای به پهلویم می زند که تیز نگاهش می کنم
– آشوب کل بکش دیگه الان میگن اینا شوهر نکردن مونده رو دلشون
همانطور که خیار هارا درون تشت آب تمیز می شویم و در ظرف دیگری قرار می دهم جوابش را می دهم
– کل بلد نیستم بکشم … حالا انگار هنر کردن دختر ۱۴ ساله رو شوهرش دادن!
هرکس در گوشه ای از حیاط در حال کمک برای برگزاری عروسی مریم دختر کوچک میرزا حسن است
مرضیه نزدیک تر می شود و او دارد گوجه هارا می شوید
– هی آشوب … این چیزی از شب زفاف و این کوفت و زهرمارا حالیشه؟
چشمانم درشت می شود با شانه تنه ای به مرضیه می زنم
– مرضی چرت نگو می شنون آبرومون میره
می خندد و مزه پرانی هایش را از سر میگیرد
– پسره هم فکر نکنم چیزی حالیش بشه … هم قد منه!
دندان قروچه ای می کنم
– مرضییی!
دستان خیسش را به علامت تسلیم بالا می گیرد و بیشتر می خندد
هرچقدر که من ماخوذ به حیا بودم مرضیه بی حیا بود
– خیلی خب بابا … خاطرخواهتم امشب میاد عروسی با اجازه ات
پوف کلافه ای می کشم و دامن لباسم را بیشتر جمع می کنم تا خیس نشود
– برای همین می خوام از دِیم (مامان، اینجا منظورش مامان بزرگشه) اجازه بگیرم نیام … واقعا حوصلشو ندارم
درِگوشی صحبت کردن ما دوتا دیگر برای همه عادی شده که کسی خورده نمی گیرد
– غلط کردی من تو نیای نمیام … بعدشم مگه بده پسر خان روستا خاطرخواهته؟
آخرین خیار را هم می شویم و تشت آب را کج می کنم تا آبش خالی شود
– من نمی خوامش … ازش خوشم نمیاد مرضی … اجازه میده مستشارای انگلیسی هر غلطی می خوان بکنن … همین دیروز نقاب دوتا از دخترای ده رو از صورتشون کشیدن صداش در نیومد بعد میاد به من میگه می خوام مردت بشم من همچین مردی نمی خوام مرضی … نمی خواممم
مرضیه آه خفه اش را بیرون می دهد
– چی بگم والا خواهر … ولی این شاهرخ بیخیال تو نمیشه از من گفتن … با عروسی نیومدنت و پنهون کردن خودتم چیزی درست نمیشه … تازه این میرزا حسن خرش برو داره قراره یه سری مقامای شهری هم بیان عروسی … یهو دیدی زد و یکیشون چشمش تورو گرفت … از شر شاهرخ راحت میشی یه قر اساسی ام میدی … بیا این گوجه هارو کمکم بشور کمرم برید خدا بزنه به کمرشون الهی
صدای خنده ام بلند می شود … خدا مرضیه را از من نگیرد
صدا بلند می کنم به طرف ماهرخ خانم،زن میرزا حسن یا به قولی مادر عروس
– خاله ماهرخ خیارا تمومه
رو سمتم می چرخاند و عبایش را مرتب می کند
– ای مو قربونت بِرُم چشم دریایی … کوکب او خیارارو از آشوب بگیر ببر آشپزخونه
کوکب که نفرت عجیبی نسبت به من داشت با حرص ظرف خیاری را بلند می کند و صدای زیر لبش را می شنوم
– خودش چه مرگشه دختره ی چش سفید که مو ببرُم؟ … فقط بلده مخ کله گنده هارو بزنه ضعیفه!
مرضیه هم شنید گویا که می خواهد جوابش را دهد
سریع دستم را به معنی نمی خواهد چیزی بگویی جلویش می گیرم و صدای ریزش به گوشم می رسد
– میگیرم جرش میدم آخر اینو!
– ولش کن شر درست می کنه
با حرص نیشکونی از ران پایم می گیرد که صورتم درهم می رود
– از بس جوابشو نمیدی اینقدر پررو شده … جوابشو بده شر درست کرد تهش دِی آشوب(مادربزرگ آشوب) جرش میده
جای نیشکونش را آهسته نوازش می کنم
– دردم گرفت بیشعور … دِی آشوب خودش به اندازه ی کافی مریض احوال هست نمی خوام بدترش کنم با کارام
مرضیه گمانم پاهایش درد گرفته که کاملا چهارزانو روی خاک و خل ها می نشیند
– به من ربطی نداره امشب باید بیای عروسی … شاهرخ که نمی تونه وسط یه جماعت آدم بیاد سراغت … وای آشوب ازم نخواه نبرمت عروسی که کله گنده های شهری میان
بیخیال کثیف شدن لباس هایم می شوم و من هم چهارزانو می نشینم کنارش
– مرضی چرا باید یه مرد شهری بیاد من و تورو بگیره چرت نگو خواهر من … بعدشم خودت می دونی من کاری به ازدواج و اینا ندارم می خوام برم شهر دانشگاه
صدای نحس کوکب عربده کشان به گوش می رسد
– آشوووب … های آشووووب … بیو برو ببین دِیت چه میگو سیت
از جا بلند می شوم تا قبل از اینکه کوکب رسوای عالمم کند
– مرضی ببخشید دِیم رو باید ببرم بهداشت وقت سوزنشه
سریع می گوید
– عروسی میای دیگه؟
کلافه ام می کند و ناچار قبول میکنم
– آره میام کشتی منو!
– یسسسسسسس
با نوک پا به کمرش می کوبم
– درد و بلا … توام از این انگلیسیای عوضی یاد گرفتی … خدافظ
و بازهم صدای روی اعصاب کوکب
– آشوووووب … دوتا چشم رنگی داری همه رو معطل خودت می کنییی
سریع سمت دروازه می دوم تا قبل اینکه آبرویم را ببرد این زنیکه ی دیوانه!
_________________

نقاب تزئینی ام را روی صورتم تنظیم می کنم … عبای قهوه ای رنگ روی تنم زیبا نشسته،خصوصا آن کمربند طلایی ظریف که باریکی کمرم را زیبا و زیبا تر نشان می دهد
سنگ های زینتی براق لباس چشم می زنند
درآمد قالی بافی آنقدر ها بود که بتوانم بهترین لباس هارا برای خودم و مادربزرگ بخرم
از کنار آینه ی کوچک کنار می روم که چشمم به مادربزرگ می افتد … ما می گفتیم دِی آشوب به او
حال و احوالش خوب نیست اما باز هم اسپند دودکنان دورم می چرخد و لبخند بزرگی لب های ماتیک خورده ام را می پوشاند
– ای دِی آشوب قربون آشوبش بره … چشم بد دور بو ازت قشنگترینُم … پرنسس ده کیه؟
می خندم و پیشانی اش را می بوسم
– دِی آشوبه؟
نیشکونی از پهلویم می گیرد
– خجالت بکش ای چیا دیه از سن مو گذشته سلیطه … پرنسس ده دخترمونه … آشوب مونه!
سخت در آغوشش می گیرم و بلند می خندم … بلند و بلند تر
با خانه ی میرزا حسن همسایه ایم و راه طولانی بین خانه ها نیست
من متخصص پوشیدن کفش های زینتی و پاشنه بلند بودم … درواقع قد کوتاهم مجبورم می کرد که عادت کنم
پا در خانه می گذاریم و صدای ساز جنوبی همه جا فرا گرفته
نگران به دی آشوب نگاه می کنم
– دِی اگه سرت درد میگیره تا برگردیم خونه!
– نه زندگیم نمی خوا … بریم عروسی صبح نیان بگن نیومدن
تعریف نیست … در واقع همه می دانند … همان که دی آشوب می گوید: آشوب پرنسس ده است
همه می دانند … حتی کوکب!
میرزا حسن از آن پولدارهای روستا بود و قطعا عروسی تک دخترش باید شاهانه باشد
زیر بغل دی آشوب را میگیرم و کمک میکنم تا روی صندلی بنشیند و خودم هم کنارش جای میگیرم
پا روی پا می اندازم و مچ پای سفید و کفش های پاشنه بلند از زیر دامن لباس خود نمایی میکنند
زنانه و مردانه نیست عروسی چون عروسی هایمان لباس مبتذل و یا بدن نما نداشت … عروسی هایی سنتی و زیبا داریم
چشم می چرخانم و بالاخره مرضیه را آن طرف حیاط می بینم
– دی مو بِروم پیش مرضیه حواست به خوت هست؟
روسری گلدارش را مرتب می کند
– ها برو خیالت راحت بو عزیزُم
از جا بلند می شوم و صدای تک تک کفش هایم جذاب به نظر می رسد
از بین جماعت رد می شوم و ناگهان بوی تلخی به مشامم می رسد
یک بوی جدید … یک بوی گران قیمت … یک بوی مردانه ی خیلی لعنتی … تا به حال حس نکرده بودم
بر میگردم تا صاحب بو را ببینم … جز یک مردک کت و شلواری چاق کسی نیست
این بو مال اوست؟ … عجب بویی است
بیخیال رد می شوم و به طرف دیگر حیاط می روم
دست روی شانه ی مرضیه که حواسش نیست می گذارم که سریع بر میگردد سمتم
– آشووو … اومدییی
– یه (ب) اینقدر سخت نیست که برش میداری دیوونه
ساعد دستم را می گیرد و کنارش می ایستم
– بیخیال اینا … اون میزو نگاه … مال شهریاست
نگاهم به میز مورد نظرش کشیده می شود … همانی است که آن بوی مردانه را آنجا حس کردم
صدای خنده ام بلند می شود
– خب … می بینی که تیرت به سنگ خورد … فقط چهارتا مرد چاق کچل دورشن

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 54

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Setareh.sh
Setareh.sh
1 ماه قبل

خیلی خوشگله .مرسی ساحل جون😍❤️🎀

خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

همین اول کار معلومه چقدر زیبا و دلچسبه یعنی البرز یکی از چاقای سر اون میزه
ممنون ساحل جان موفق باشی

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  Sahel Mehrad
1 ماه قبل

چون مهمونای شهری همه این ریختی بودن دلم واسه آشوب سوخت که نکنه شوهر آیندش از همینا باشه

Setareh.sh
Setareh.sh
1 ماه قبل

ساحل جون😍.پس استیل البرز من کو؟کی میادش تو داستان ؟منتظرشم ❤️🤤

Setareh.sh
Setareh.sh
پاسخ به  Sahel Mehrad
1 ماه قبل

ممنون ساحل جون 😍 حسم میگه البرز کراش تر از سرداره 😍🤤🍫

بانو
بانو
1 ماه قبل

سلام عزیزم پارت اول رمانت بسیار گیرا و خوب بود 👌❤️. تا حالا تو مدوان رمان نخوندم این اولین رمانی هست که میخوام بخونم جذب اسم قشنگ رمانت شدم ..پرقدرت ادامه بده🌹🌹🌹

دکمه بازگشت به بالا
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x