نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان قَراوُل

رمان قَراوُل پارت ۱۲

4.5
(39)

راوی:

در بین درختان نخل می گردد و می گردد
کف زمین را با پا دقیق لمس می کند،شاید جای زیر زمینی ای در این نخلستان وجود داشته باشد
صدای پایش را حتی مورچه های روی خاک هم نمی شنوند … او کار بلد است اما مثل اینکه دانشمندِ ضد شاه باهوش تر از این حرف هاست
صدا می آید که گوش هایش تیز می شوند … صدای نفس زدن
لبخند پیروزمندی لب هایش را می پوشاند … سمت‌ صدا با مسکوت ترین حالت ممکن حرکت می کند
بالاخره می رسد و از پشت نخل تنومند سمت صدارا می نگرد … هنوز خوشحالی نکرده با دیدن صحنه لبخندش تبدیل به زهرخند می شود
اسلحه را پشت‌ کمرش می گذارد و از پشت درخت بیرون می آید و دست به کمر صدا می زند
– شاهرخ … چه گ.هی داری می خوری دقیقا؟
دختری که شاهرخ به درخت چسبانده بود و می بوسید و لمسش می کرد با شنیدن صدای مردانه ی او جیغ بنفشی می کشد
شاهرخ چنان هول می کند و عقب می کشد که نزدیک است پخش زمین شود
البرز دست به کمر نگاهش می کند … در این نخلستان دخترِ کدام بیچاره ای بود که این پسرکِ کودن به درخت چسبانده؟
– این ده تو و اون بابای مفت خورتو نداشت الان تهرون بود … چه غلطی می کنی تو نخلستون مرتیکه؟
شاهرخ می خواهد مانند همیشه ارباب گونه دستور خفه شدن و دخالت نکردن بدهد اما ابهت مرد از یک سو و از سوی دیگر گوشزد کردن های پدرش مبنی بر چشم گفتن به این مردکِ شهری،دست و پایش را بسته بود
دختر با خجالت شالِ جنوبی گل دوزی شده اش را مرتب می کند و نقابش روی زمین افتاده
شاهرخ کمی بینی اش را می خاراند
– ساعت بیکاریه آقا البرز … اهل دل باشی … منظورمو می فهمی
البرز مسخره نگاهش می کند … این پسرک حتی از پدرِ پیرش هم احمق تر بود
– بیا برو تا نزدم از مردونگی ننداختمت دیگه ساعت بیکاریت بشینی دعا ثنا کنی … بیا برو بدو … مُردنی!
شاهرخ نفس حرصی می کشد و اگر هیکلش را داشت قطعا بی توجه به حرف خان کتک کاری بزرگی راه می انداخت
به راه می افتد و بی توجه به دختر بیچاره از کنار البرز می گذرد
البرز اشاره ای به دختر که مانند چوب خشک شده می کند
– توام بیا برو دیگه نمی خواد حالا شرم کنی بیا برو
دختر سریع خم می شود و نقابش را بر می دارد ‌… سر به زیر و با خجالت پشت شاهرخ می رود و البرز هم پشتش
– لب میگیره برا من ضعیفه!
خودش هم خنده اش می گیرد … مانند پدران سخت گیری شده که مچ فرزندشان را هنگام خطا کردن می گیرند
– لبم بلد نیستین بگیرین آخه!
پشتشان به راه می افتد و شاهرخ با توپ پر به سمت خانه ی شان می رود و کوچک ترین توجهی به دخترک ندارد
البرز دلش به حال خودش می سوزد … این دخترک وسط جنگل می بوسید آنگاه آن گربه ی مورد علاقه اش مدام محرم و نامحرم و خدا و پیغمبر راه می انداخت
هنوز از جنگل خارج نشده اند که دختر بر می گرد و با صدایی ریز و خجالتی دهان می گشاید
– میشه … میشه به کسی چیزی نگید؟ … پدرم خیلی حساسه منو می کشه … اگر بفهمه سرمو می بره!
البرز سر کج می کند و چهره اش را می نگرد
– اون یارو بیخیال زد و در رفت تو اینجا‌ باید التماس کنی … نترس چیزی نمیگم … دفعه دیگه دم پرِ این پسره ی تعطیل نپر … گردن نمیگیره بعد بابات سرتو می بره کوچولو!
دختر با خوشحالی سری تکان می دهد
– باشه باشه … ممنونم!
می رود و البرز با دقت نگاهی دیگر به اعماق نخلستان می اندازد … زیر لب دندان قروچه می کند
– رسولِ مارمولک … کجای این یه ذره دهات چپیدی که پیدات نمی کنم من؟
هیچ خبری نیست … از جنگل بیرون می زند … اگر نیاز باشد خانه به خانه می گردد اما آن رسول لعنتی را تحویل شاه می دهد
مثل اینکه پیدا کردنش کار آسانی نیست … مثل همین حالا که تنها چیزی که نصیبش شد لب گرفتنِ نابلدِ پسرِ خان و دخترِ کم سن و سال روستایی بود
این پسرک دیگر دارد اعصابش را بهم میریزد … کارهای احمقانه ای می کند که البرز را دیوانه می کنند … حرمسرا می زند … در جنگل دختر خفت می کند و هزار کار احمقانه ی دیگر
سمت خانه اش به راه می افتد و به این فکر می کند کجا را نگشته است
حواسش نیست که ناگهان جسم ظریفی محکم به سینه اش برخورد می کند … یک جسمِ خوشبوی کوچک
حتی ذره ای هیکل تنومندش تکان نمی خورد اما دست دور کمر دختری که به سینه اش برخورد کرده می پیچد
چقدر … چقدر کمرش باریک است … می تواند سه دور دستش را دورش بچرخاند
به سرعت سر خم می کند که با دیدن دخترِ درون بغلش لب هایش کشیده می شوند
– گربه!
با دیدن او حلقه ی دستش محکم می شود و اجازه ی خروج نمی دهد
آشوب قلبش تند تند می تپد و خودش را تکان می دهد تا کمرش رها شود
– ولم کن تروخدا … ولم کن لطفا باید برم
اکنون وقت بحث کردن سر اینکه چرا بغلش کرده ندارد … شاهرخ دیده بودش و باید فرار می کرد ‌… آنقدر ترسیده و عجول می دوید که نفهمید چگونه درون سینه ی این لعنتیِ گنده بک فرود آمد
– چته چیشده؟
-هیچی ولم کن … تروخدا الان می رسه
البرز حتی ذره ای دستش را شل نمی کند
– کدوم خری می رسه؟ … آروم باش چرا انقدر ترسیدی؟
آشوب گمان می کند اگر بگوید رهایش می کند
-خانزاده … نمی خوام منو ببینه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 39

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تارا فرهادی
7 ساعت قبل

واااای ساحل بخدا میکشمتتتتت
جای حساسسس تموم کردی 😭😭😭
من پارت میخوااام😭❤️

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ساعت قبل

شاهرخ از دور البرز رو ببینه خودش فرار میکنه ولی آشوب رو بغل البرز ببینه بد میشه دیگه.دستت درد نکنه ساحل خانم ولی پارتش خیلی کوتاه بود گلم

وانیا
6 ساعت قبل

بزنه شاهرخو شتک پتک کنه من کیف کنم 😂😂

Batool
Batool
5 ساعت قبل

آییییی چقدر قشنگه چقدددر خفن وجذاب این البرز کراش منه ای جانم حالا گربه کوچکمون هیییچ نگران نباش تو بغل امنی هستی 🤣🤣🤣🤣🤣🤣

Batool
Batool
پاسخ به  Sahel Mehrad
4 ساعت قبل

😂😂😂😂چیکار کنیم دیگه زیادی خفنه🤣🤣

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
3 ساعت قبل

رمان زمان پهلویه؟
شاهرخ همین پسره تو عکسه؟و همینطور دختر نقابی؟😂
واییییییییییی باهم ازدواج میکننن🤣🤣🤣

نازنین
نازنین
3 ساعت قبل

وای خدا این البرز چه باحاله وسط این اوضاع گیر داده که بلد نیستن لب بگیرن خوب مچ گیری می‌کنه 😂😂😂مرسی ساحل جونم بی صبرانه منتظرم ببینم البرز خان با گربه چیکار میکنه

دکمه بازگشت به بالا
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x