رمان قَراوُل پارت ۱۶
شاهرخ همیشه همان پسرکِ پرخاشگر و خودخواه خان زاده است که باید همه ی اسباب بازی های مورد علاقه اش را داشته باشد
– من آشوبو می خوام … می خواااامش … دوسش دارم … جوابمو نمیده … فرار می کنه … نمیذاره بهش دست بزنم … فقط به خاطر تو نمی تونم با زور مجبورش کنم … اون زن چی داره که به خاطرش حاضر نیستی ازم حمایت کنی؟
از جا بلند می شود و با عصبانیت خارج می شود … درب را به هم کوبد و خان فسرده به درب بسته شده می نگرد
چشم روی هم می نهد که گذشته از جلوی چشمانش می گذرد … تمام گذشته ای که او را تبدیل به مظفر خان کرد!
از جا بر می خیزد … کفش های شهری اش را پا میکند و خارج می شود
سیاوشی که در حال جمع کردن حیاط بود را صدا می زند
– سیاوش … بیو میریم جایی!
راهی می شوند و سیاوش جرعت می دهد به خودش
– کجا میریم خان؟
خان جلوتر از او راه می ورد … دستانش را پشت کمرش به هم گره زده و طبق معمول با سری بالا دقیقا همانند یک خانِ اصیل گام بر میدارد
– خونه ی دی آشوب! … هرچه شنفتی … هرچه دیدی … هرچه شد … بین خومون(خودمون) باید بمونه سیاوش!
سیاوش سری تکان می دهد … در خانه ی یک پیرزن قطعا رخداد بزرگی رخ نخواهد داد که بخواهد برای البرز بازگو کند
نمی داند چه اتفاقی افتاده اما هرچه هست … عجیب خان را بهم ریخته است
خان با همان ابهت خان بودنش می ایستد و سیاوش درب را می کوبد
خبری نیست … دوباره و سه باره می کوبد که صدای نازکی می آید و صدای لخ لخ دمپایی هایی که نزدیک می شوند
– بله بلهههه … اومدُم مگه سر آورد…
درب را باز می کند و با دیدن خان سخنش بریده می شود
– بببخشید خان … فکر نمی کردُم…
خان کلامش را می برد و داخل می شود … او مظفر خان است … به هر خانه ای که بخواهد می تواند وارد شود … به اجازه دادن یا ندادن صاحب خانه ربطی ندارد
آشوب با استرس و مردمک های دو دو زن نگاهش می کند
– بیرون بمون … با دِیت(مادرت) کار دارُم!
آشوب پر از تشویش سر تکان می دهد و خان بی اجازه درب را باز می کند و داخل می شود
محو می شود در زنی که لباسی را کوک می زند
– آشوب … کی بود دِی؟
صدایی می شنود … صدایی غیر از آشوب … صدایی که سوزن را در پوستش فرو می کند و خون سرخش بیرون میریزد
– صدیقه!
صدای آخِ ریزی از گلوی دی آشوب خارج می شود و خان نگرانی اش لبریز می شود و نزدیک می شود
– چکار خوت(خودت)کردی؟
دی آشوب به سریع ترین حالتی که از یک زن ۶۷ ساله بر می آید بر می خیزد
– نزدیکُم نشو … چه می خوای اینجا؟
خان دلگیر جلوتر می رود و سرزنش وارد صدایش می زند
– صدیقه!
دی آشوب مشوش است … استرس گرفته … حضور خان برایش حکم قرص اضطراب را دارد
– سی مو نگو صدیقهههه (به من نگو صدیقه) … مو دی آشوبُممم … نزدیکُم نشو … چه می خوای اینجا؟
خان همانجا می ایستد … دلگیر است … این زن ذره ای ظلمش را از سر خانِ ده بر نمی دارد
– هنوزم همونی … همو دخترِ ۴۵ سالِ پیشی … بی رحمی صدیقه!
دی آشوب انگشتی که خونش می رود را سفت می گیرد
– از خونم برو بیرون … نمی تونی چون خانی بی اجازه وارد خونه ی هر کسی بشی … ای خونه دخترِ مجرد داره
خنده ی بی جانی می کند خان
– مونُم(منم) هنوز همو پسرِ بی ادبُم … اجازه نمی گیرُم!
– او گذشته هیچی نداره که شخمش می زنی … از خونم برو بیرون
خان با حال نامساعد چشم می بندد … مگر می شود چهل و اندی سال یک زن را فراموش نکرد؟ … حتی زمانی که کمرش خم می شود؟ … حتی زمانی که پوستش چروکیده می شود؟ … حتی زمانی که زیبایی اش دستخوش گذر عمر می شود؟
مجنون هم دارد کم می آورد در مقابل خانِ ده!
– مو هنوز دارُم تو او گذشته می سوزُم صدیقه … هر روز می سوزُم و بیشتر خاکستر میشُم … ۴۵ سال گذشت و مو هنوز تو او شبی که دست مصیبِ گرفتی گیر کردُم! … هنوز رگ گردنُم ورم می کنه … بچه هات خارِ تو چشممه
دی آشوب دست به دیوار میگیرد بلکه سقوط نکند … این کسی که با وقاحت تمام حرف از رگ گردن می زند همان پسرکی نبود که خان شدن را به عشقِ صدیقه ترجیح داد؟
همان پسرکی نبود که زن دیگری را به حجله برد؟ … همان پسرکی نبود که به بی رحمانه ترین شکل ممکن از او خواست زن دومش شود؟ … ۴۵ سال گذشته و او هنوز همانقدر وقیح است!
– حالُمِ بهم می زنی مظفر! … همی الان از خونم برو بیرون و اِلّا قید آبرومِ می زنُم و داد و هوار راه می ندازُم
خان لبخندی روی لبش می نشیند
– مو قربون مظفر گفتنت! … می دونی چند ساله سیم(بهم) نگفتی مظفر؟
دی آشوب مستاصل صدایش را بالا می برد
– ایقد چرت و پرت نگو … ایقد مونه(منو) اذیت نکو … چه می خوای از جونُم؟
خبببببب تخمه بیارید که ماجرای مظفر و صدیقه رو داریممم😂😂😂
البرز و آشوبvsخان و دی آشوب😂
انگار داستان عشق و عاشقی دی آشوب با خان داره جذابتر از البرز و شاهرخ با آشوب میشه قشنگ بود ساحل جان ممنون🌹
کاورو باید تبدیل به خان و دی آشوب کنم😭
باید بیاریشون پشت سر آشوب و البرز😂
دیگه کاور جا نداره 😂
یه بار دیگه کاور عوض کنم بچه ها پست خودمو ادمینو با هم می کنن🤦🏿♀️
ای جانم پس دوتا ماجرای عاشقانه اینجا داریم 😅😅حدسم زدم یه همچنین ماجرایی بین دی آشوب وخان گذشته بی طاقت منتظر ادامه ی داستان خان ودی ام مرررسی ساحل جونم😍😍
همه البرز و آشوبو یادشون رفت🤦🏿♀️
فداااا❤
دوشب که خبری از البرزم نیست دیگه ما هم درگیر مظفر جون شدیم 🤣🤣🤣
حالا این وسط من دلم می خواد شاهرخو از تو رمان سر به نیست کنم نقشش رفته رو مخم😂😂😂
آیییی گل گفتی باور کن ثواب میکنی😂😂😂
بسپارش به البرز خودش میدونه باهاش چکار کنه😂
دیگه خیلی خرابش می کنه بیچاره رو😂😂
به به 🌸به به 🌸ساحل خانم❤️😍
انگار قراره اینجا خان رو با دی آشوب شیپ کنی 😂🤭
فک کنم شیپ دی آشوب و مظفرخان خفن تر از مثلث عشقی شاهرخ و آشوب و البرز باشه 😍🌹❤️
دستت طلا ساحلی 😍 خسته نباشی دختر🌹
دیگه شیپی از سنشون گذشته 😂
سلامتی باشی قلب❤
وای مگه میشه توی یک صحنه هم غم داشته باشه و هم طنز
این هنر زبردستها هستاااااا
اینکه فلشبک توی رمانت میاری عالیه، انگار یه زندگی واقعی رو به تصویر میکشی و سرنوشت دلخراش صدیقه و خان آدم رو به فکر فرو میبره
دلم براشون سوخت و واقعاً قدرت عشقه که خان رو هم به زانو درمیاره
تو خارقالعادهای دختر و داستانت چفت و بست محکمی دارع
اختیار داری لیلا خانم دست پرورده ایم😭❤
یه ذره قلمم بهتر شده خودم حس می کنم
ساحل پارت فرستادی امروز عزیزم؟
آره تایید نشده🤦🏿♀️