نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان قَراوُل

رمان قَراوُل پارت ۱۸

4.5
(62)

استکان هارا درون تشت آبکش می کنم … از دیشب که خان سرزده آمده بود حال دی آشوب مساعد نیست … خدا می داند آن پیرمرد مغرور چه مزخرفاتی گفته
– آشووووب … آشوووب … دی بیو (مادر بیا)
صدا زدن هایش به گوشم می رسد … آخرین استکان را هم روی پارچه ای که پهن کرده بودم می گذارم تا خشک شود
دست هایم را می شویم و خشک می کنم … بلند صحبت می کنم تا بشنود
– جانم دِی … اومدُم!
شالم را روی سر می اندازم و از مطبخ بیرون می زنم
– دِی؟ … کجایی؟
صدایی نمی آید … متعجب حیاط را با چشم می گردم
– واه … صدا زد رفت؟
بیخیال تشت آب را از درون مطبخ بر میدارم تا آبش را آن طرفِ حوض زیر درختِ کُنار بریزم
به سختی تشت سنگین را تا آن طرف حوض حمل میکنم … پشت حوض می رسم و تشت آب با صدای بدی از میان دستانم سقوط می کند!
محکم با دو دست روی سرم می کوبم … چه می بینم خدایا؟ … جسم ظرف و پیرِ دی آشوب پشت حوض روی زمین افتاده
تمام تنم به رعشه می افتد
– یا حسین … یا حسین دی چطو شده؟
با دو زانو کنارش می افتم … خداوندا … خدایا دی آشوبم!
صورت چروکیده ی بامزه اش را با گریه ای که هر لحظه بلند تر می شود نوازش می کنم
– دِی دِییییی … دِی چشماتِ باز کو
جیغ هایم گمانم تا آن طرف ده می رسند
– کمککککک … یکی کمککککک کنهههه
– دی مو قربون چشمات بروم بازشون کو … دی با مو ایطو نکو … کمکککک
_________________

بینی ام را بالا می کشم
– خاله ماهرخ کاش می ذاشتین موهم بمونُم پیشش … تا یه هفته دیگه که مو از نگرانی تو ای ده می میرُم
کمک که خواستم میرزا حسن و همسرش ماهرخ که همسایه دیوار به دیوارمان بودند شنیدند و خدا خیرشان دهد دی آشوب را به هاسپیتال شهر بردند
خاله ماهرخ لبخند مهربانی می زند
– عزیزُم اونجا شهره … تو هاسپیتالم که گفتن نمی تونی بمونی … کجا می خواستی بمونی آخه … نگران نباش دختر دِی آشوب قوی تر از ای حرفایه قولت میدُم حتی به یه هفته نکشیده مرخصش می کنن
آه خفیفی از گلویم خارج می شود
– خدا کنه!
از جا بلند می شود و قصد رفتن می کند
– مو دیگه میرُم چشم آبی … هرچی خواستی رودروایسی نکن … خو قشنگُم؟
سری به علامت مثبت تکان می دهم
– چشم … خیلی ممنونُم خاله ماهرخ … نمی دونُم اگه شما و میرزا حسن نبودین چه می کردُم … خیلی خیلی ممنونُم
زن مهربانِ همسایه پیشانی ام را می بوسد
– ای چه حرفیه دختر دی آشوب به گردن ما خیلی حق داره … مراقب خودت باش گُلُم!
می رود و من می مانم و شب و خانه ی خالیِ بدونِ دی آشوب
کاش لااقل مرضیه به خانه ی برادرش نرفته بود و شب می آمد کنارم … بعد از ۲۰ سال، تنهایی در خانه می مانم و خب هرکه باشد می ترسد
سر خودم را با ظرف ها در مطبخ گرم می کنم بلکه غمِ سکته کردن دی آشوب را فراموش کنم … دکتر گفته فشار روحی شدید و ناگهانی به او وارد شده … هرچه هست زیر سر آن خانِ عوضی است
صدای درب می آید که با فکر مغشوش سمتش می روم … احتمالا ماهرخ باشد چیزی را فراموش کرده شاید
– جانُم خ…
با دیدن شاهرخ حرفم که هیچ کمرم هم بریده می شود … سریع درب را هل می دهم تا بسته شود
پایش را لا به لای چارچوب می گذارد و قلبم از ترس در حال منفجر شدن است
– آشوب … کارت ندارم برو کنار … ننه ات نیست می خوام ببینمت!
با تمامِ زورِ ناچیزم درب را بیشتر به پایش فشار می دهم
حالا که دی آشوب نبود آمده بود سروقتم … کاش می مردم اما بدون او برنمی گشتم به ده!
– پاتو بردار وگرنه جیغ می کشم!
هل کوچکی به درب می دهد که هیکل نحیفم به عقب پرتاب می شود و او وارد می شود
– بکش … بکش ببینم کی جرعت داره بیاد چیزی بگه
حرفش کاملا حق بود … کسی جرعت نمی کرد به خانزاده چیزی بگوید که … او حق داشت هر کاری بکند!
قدم به قدم با استرس عقب می روم و او قدم به قدم با لبخندی که اصلا برایم زیبا نبود جلو می آید
– نگاش کن … انگار هیولا دیده … می ترسی خوشکل تر میشی آشوب!
نزدیک و نزدیک تر می شود و پشتِ منِ بیچاره به دیوار برخورد می کند … دیگر راه گریزی نیست
اگر دی آشوب بود پوستش را می کند … می خواهم از نبودش و ناتوانی خودم زیر گریه بزنم
– عاعا … موش افتاد تو تله!
بدنم لرزش غیر قابل انکاری می گیرد و قطعا این عوضی می بیند که پوزخند می زند
نزدیک و نزدیکتر می شود … فاصله کم و کمتر می شود
– اَه آشوب انقدر ترسو نباش کاریت ندارم میگم … فقط می خوام راضیت کنم زنم شی
دستش را نزدیک می آورد … سر می چرخانم که چشمم زومِ گلدان سفالی کنارِ دستم می شود
همین که نزدیک تر می شود پنجه دور گردنِ باریک گلدان حلقه می کنم و بدون هیچ فکری آن را محکم روی سرش می کوبم
گلدان هزار تکه می شود و گِل ،سر و روی شاهرخ را بر میدارد
از ترس آواهای نامفهومی از دهانم خارج می شود … وای من چه کار کردم؟
شاهرخ با صورت درهم رفته و نگاهِ ترسناکی روی زمین می افتد
با ترس و لرز همان گوشه ی دیوار کز کرده ام … حتی می ترسم نزدیک جسمِ روی زمین افتاده اش بشوم … بیهوش شد؟
با احتیاط روی زمین خم می شوم و دستم روی دهانم است تا صدای گریه ام بلند نشود
چشمانش بسه است … بیهوش شده!
– وای خدا چیکار کردم من؟ … چه خاکی به سرم کنم؟ … نمرده باشه؟
به هرکسی می گفتم خانزاده را بیهوش کردم حتما به خان می گفت و آن وقت دیگر هیچ کس نمی توانست از خشم خان نجاتم دهد
– خدایا … خدایا خودت کمکم کن من اینو چیکارش کنم؟ … نباید میزدم تو سرش گفت کاریم نداره!
هرگز نمی خواهم خاله صغری و فرامرز را به دردسر بی اندازم … آن هم دردسری به این بزرگی!
ذهنم می چرخد و می چرخد و درست در یک نقطه نور امید بر قلبم می تابد … مردِ شهری!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 62

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahel Mehrad

پریشان در پریشان در پریشان ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه
29 روز قبل

به به البرززز جون باز اومددد

مائده بالانی
29 روز قبل

قشنگ بود خسته نباشی 🌹

تارا فرهادی
29 روز قبل

من پاااارت میخوام 😭😭
جایییییی حسااااس بوداا ساحل🥺🥲
خسته نباشی نویسنده عزیزم❤️😍

خواننده رمان
خواننده رمان
29 روز قبل

البرز نه که از شاهرخ خوشش میاد پرتش نکنه تو دریا خوبه ممنون ساحل گلی قشنگ بود

Setareh.sh
Setareh.sh
29 روز قبل

این آشوب خانم بی زبون یه کار عاقلانه تو عمرش کرده باشه گلدون سفالی کوفتن تو سرشاهرخ و کمک گرفتن از البرزژونه 😂😍💋.
ممنون ساحلی 🙏❤️دستت طلا خانم دگدرآینده😂

دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x