رمان قَراوُل پارت ۳۲
– خوش اومدی پسر!
فرامرز هم گویا شیفته اش شده بود
تا درب خانه همراهی ام می کرد مبادا کسی مزاحمم شود … آخر سر هم خودش مزاحمِ عالم میشد
خداحافظی کوتاهی با فرامرز می کنم … برای خودش برید و دوخت و تنمان کرد … حال من با این نسبت جدیدی که با مرد پیدا کرده ام چه کنم؟
راه خانه اش نزدیک است … اما طبق معمول من را برای رسیدن به خانه همراهی می کند
دی آشوب نبود و من هیچ دوست نداشتم در نبودش خانهیمان را دزد ببرد … همین که طاهره در آن خانه کنارم باشد برای نترسیدن کافی است!
طاهره تلو تلو می خورد و گویی خودش را می کشد … همیشه همینقدر خواب آلود است
– نیفته شر شه بگیرش!
خنده ام می گیرد … برایش این حالت عجیب بود
– چیزیش نمیشه … همیشه همینطوره
نگاه مسخره ای به طاهره که چشمانش نیمه باز است می اندازد … من میانشان راه می روم
– هوش و حواسش سرجاشه؟
– نه خیلی … الان شبیه کسیه که تو خواب راه میره
رو می چرخاند و بینی اش را بالا می کشد
– میفهمه چی میگیم؟
چه می خواست بگوید که این برایش مهم بود؟
– گمون نکنم
طاهره حقیقتا سیستم بدنی عجیبی داشت … خاله صغری می گفت شب او را با طناب به خودت ببند مبادا بلند شود و برود
– منو ببین … گربه … الان زنمی مثلا؟
به یک باره ضربان قلبم از هفتاد به هزار می رسد … کاش هوش و حواس طاهره سرجایش بود لااقل
جوابی نمی دهم … در واقع ترجیح می دهم جواب ندهم تا اینکه با لکنت زبان خودم را نابود کنم
– وظایف زن و شوهری رو که بلدی؟
چشمانم از حدقه در می آیند … وظایف؟ … برای این محرمیت الکی؟
صدای خنده اش بلند می شود … با نوک انگشت اشاره ضربه ی آرامی به آویزهای نقابم می زند که صدا می دهند
– شوخی کردم … نگرخ!
اخم هایم در هم می رود … دستم می انداخت و خودش می خندید
– از خنده مردم!
تای ابرویش را بالا می اندازد و از نیم رخ نگاهم می کند
– از وقتی گرفتمت بلبل زبون شدی
من بعد از چندین روز شناختن،دیگر از او نمی ترسم … کمی مرموز هست … اما مردانه رفتار می کند
می خواهم جوابش بدهم که طاهره ناگهانی سقوط بدی می کند … گمانم پایش به سنگی چیزی گیر کرده بود
جیغ آرامی از دهانم بیرون می رود و طاهره از خواب پریده و گیج و منگ نگاه می کند … خوابش برده بود!
صدای قهقهه ی مردانه اش از کنارم شنیده می شود … اولین بار است خنده ی عمقیش را دیده ام؟ … ردیف دندان های سفید مرتب اش و دهانی که به دو طرف کشیده شده است
– این دهات آخر سر خُلم می کنه
دامن عبایم را بالا می زنم و کنار طاهره روی دو زانو می نشینم … روی صورتش دقیق می شوم و او همچنان می خندد
– طاهره … خوبی؟
مقصر افتادنش من بودم … باید دستش را می گرفتم … من که حالت های اورا می شناسم
باز حواسم رفت پی این لعنتی که عجیب خوش خنده شده امشب و طاهره ی بیچاره زمین خورد
هاج و واج نگاهم می کند
– آشوب؟ … وای باز خوابُم برد؟
مرد حتی برای دیدن وضعیت طاهره خم هم نمی شود … قبلا ها … همان اولین آشناییمان … افتاده بودم و او روی دستانش مرا به خانهیمان برد … طاهره را هم می تواند بغل کند!
ابروهایم به یکدیگر نزدیک و نزدیک تر می شوند … خدا می داند تا به حال چند دختر دیگر را بغل کرده بود!
– زنده است؟
صدای پر از خنده اش بغل گوشم می آید … به آرامی … جوری که فقط من بشنوم
بفرما … اسباب تفریحش را هم مهیا کردیم
وایی هم خنده دار بود هم عاشقانه.
به البرز نمیاد بگیر باشه حسم میگه آشوب رو ترک میکنه
پارت قشنگی بود ولی حیف کوتاه بود
البرز کلا همه چی براش خیلی راحته
از شما قشنگتر نبود❤️
سعی می کنم بلندتر بنویسم 🥲
نمیدونم البرز این محرمیت رو جدی گرفته یا نه😂😂
ممنون ساحل جان
البرز در حال حاضر فقط رسولو جدی میگیره😂
خواهش می کنم قلب❤️
یه حسی بهم میگه این البرز سرو گوشش می جنبه همچینم سربراه و جنتلمن نیست این موجود موذی 😐🙁😬🥺.
به نظرم البرز مرد دوروییه و نقشه هوایی برای آشوب توی سرش کشیده😬😐🥺🤦.
البرز بدبخت😐
یه اتفاقای دیگه ای افتاده البرز بیچاره نقشه نداره🤣
البرز مارموز
مارموز البرز
😂
حق میگی آقا😂👌🏿
وااای چند پارت عقب مونده بودم الان خوندم دیدم چه اتفاقایی افتاده
این گذشته چی هست که دردسر میشه براشون فقط خدا میدونه و نویسنده جون
ولی این فرامرز هم عجب پیشنهادی داد…
دمت گرررررم ساحل جون
واست محرمشون کردم😌
اسپویل نمی کنم راجب گذشته فقط تا همینجا که براشون دردسر میشه بدونید 💀
قلبی که❤️