رمان قَراوُل پارت ۳۵
جیغ و داد می کند … بدنش روی ماسه ها کشیده می شود و دورش می کنند … صدای جیغ هایش می آید … من حتی نمی توانستم مانند او جیغ بزنم و از خودم دفاع کنم
– به چه نگاه می کنین؟ … برگردین کارِتونِ بکنین
باید خوشحال باشم که خان از من دفاع کرده؟ … می ترسم من ولی … خان مردی نبود که برای یک دختر بی دست و پا خودش را به زحمت بیاندازد
– بلند شو!
دستور می دهد … جذبه ی خان بودنش اجازه ی مخالفت نمی دهد … دست روی ماسه ها می فشارم تا بلند شوم
سرم پایین است … دست های پر از ماسه های چسبناکم هم در هم گره خورده اند
– بببخششید خان
آب رفته بود … به جوی هم بر نمی گشت … آهوی پیشانی سفید شده بودم دیگر
– راه بیفت … می خوام بات حرف بزنُم
تن و بدنم می لرزد … قدم هایم نامتعادل اند … نگاه ها را حس می کنم … پچ پچ هارا هم
– میگو(میگه)با مرد شهریه ریخته رو هم
– قاپ خانزاده رو زده بود … دیگه چه می خوا ای دختر؟ … حتما بعدشم می خوا مخ محمدرضا شاهِ بزنه
قلبم تکه تکه می شود … خدا شاهد است که من از شاهرخ متنفرم … او همیشه مزاحمم می شود … او هر بار تهدیدم می کند … اصلا او است که به دنبال من راه افتاده نه من … البرز هم … البرز … ای الهی در خلیج فارس غرقت کنم آشوب احمق!
کنار سیاوش و پشت سر خان می روم … خان است … اگر بگوید بمیر باید بمیریم … اگر آنهایی که پچ پچ می کردند از خودم می پرسیدند به آنها می گفتم که هیچ علاقه ای به دزدیدن قاپ چنین شاهی که ظلم در کشورش بیداد می کند ندارم
خان می ایستد … درست روبهروی دریای مواج … همین جایی که مخصوص خَوانین است کسی حق ندارد اینجا گذر کند … یک منظره ی معرکه
– کوکب درباره ی چه صحبت می کرد؟
رو به دریا ایستاده و دست هایش روی عصاست … قلبم تند می کوبد … مضطرب ترم … حتی از سنگ ریزه های ساحل که می ترسند هرلحظه دریا آنهارا با خودش ببرد
– ننمی دونم
– نمی دونی؟ … پس دلیل رفتار کوکب چه بود؟
در نهایتِ استیصالم … این مرد ترسناک است … حتی سیاوش هم با این قد و بالا از او می ترسد و با چشمان دودو زن نگاهم می کند
– از … از مو(من)بدش میا … نمی فهمُم …
با صدای فریادش اشکم در می آید … بغض لعنتی ام می شکند … دخترک ضعیف درونم سر به فلک می کشد
– با مو بازی نکن بچهههه … بگو او زن چه ازت می دونه؟
گریه می کنم … هق هق … چرا اینگونه می کرد با من؟ … دست هایم سعی در نگاه داشتن اشک هایم دارند اما نمی توانند که …
– خان … لطف …
سیاوش هم دلش به حالم سوخته است … می خواهد کمی خان را آرام کند اما صدای او هم خفه می شود
– گریه نکو … گریه نداره … سیت(ازت)می پرسُم چه ازت می دونه کوکب … کافیه فقط جوابُمِ بدی
مرواریدها از صورتم سُر می خورند … نمی دانم چه کنم … بحثِ خان است … اگر بگویم چه شده ممکن است البرز هم به خطر بیافتد … خان و شاهرخ دست از سر من بر نمی دارند!
– مو(من) … مو … می خواستُم راهِ نشونِ یکی بدُم … کوکب دید … بد برداشت کرد
– کی؟!
پر از سوءظن می پرسد … انگار که بترسد از حرفم … انگار که دعا می کند،آن چیزی نباشد که او فکر می کند
– او مرد … کی بود آشوب؟
میان دوراهی ام … از طرفی او محرمم بود و از هیچ چیزی هم نمی ترسید … از طرف دیگر من می ترسم خان آسیبی به او برساند
صدای نحسش روانم را خراش می دهد … مطمئنم چشمان آبی ام پر از رگه های قرمز شده اند
– حرف بزن!
– مرد شهری … آقا البرز
سکوت حکم فرما می شود … سکوتی که فقط گریه ی پر از بی کسیِ من صدایش است
حتی صدای نفس کشیدنِ خان هم نمی آید
مقهور به پارت ۳ رسید.
https://t.me/romanmaghhoor
فکر کنم خان حساب کار دستش اومد ممنون ساحل قشنگم😘
فدای شما❤️