رمان قَراوُل پارت ۵
راوی:
پیپ گران قیمتش را میان لب هایش قرار می دهد … یک دود خوش بو بیرون می دمد … بوی شکلات مانند
در خونسردی رقیب ندارد … معتقد است در سیاست باید با پنبه سر برید!
– عرضه نداری پیداش کنی … می مونم تا وقتی که زنده یا مردشو تحویل شاه بدم … تو دهتو دو دستی بچسب اونم ازت نقاپن پیرمرد
خان سرش را پایین انداخته و نگاهش به نوک کفش های براقش است
– شنیدی یا گوشات سنگینه؟
خان سر بلند می کند و چشم های تیره اش را تلخ می نگرد … سی سال و اندی خان یک ده است که حال یک جوانکِ از قضا حکومتی تحقیرش کند؟
– متوجه شدم … اگه توی ده پنهان شده بود تا الان شاهرخ پیداش می کرد ول…
با فریاد بلندش خان کلامش بریده می شود
– اون پسر عیاش احمقت پیِ حرمسراشه نگشته دنبالش … اونم فرصت پیدا کرده علیه حکومت ۳ تا مقاله ی دیگه چاپ کنه … الان وقت دفاع از خودت نیست
تاکید می کند
– نه خودت … نه اون پسر عیاشت!
خان به سرعت جواب می دهد
– شاهرخ فقط یه نفرو توی ده می خواد … عیاش نیست پسر من
برای اینکه بتواند شاهرخ را بعدا جای خودش بنشاند نیاز است که از او دفاع کند … اما یادش رفته جلوی چه کسی دارد دفاع می کند
مرد شهری از جا بلند می شود … دود پیپش را غلیظ بیرون می دهد و راه بیرون را در پیش می گیرد
– بهتره یه خونه برای من بگیری خان … من تا اون بی وجودو نگیرم از این ده کوره ت نمیرم!
درب چوبی خانه کوبیده می شود و شانه های پیر و فرتوت خان بالا می پرد
گمان نمی کرد آنقدر اوضاع مملکت خراب باشد که این لعنتی را به ده فرستاده باشند … دستگیر کردن یک دانشمند ضد شاه اینقدر مهم شده که او را فرستادند؟
آمدنش به عروسی میرزا حسن هم یک تظاهر پوشالی بیش نبوده!
__________________
آشوب:
– زهرمار چرا جیغ میکشی هیس!
مرضیه از شدت تعجب دست هایش را روی دهانش چفت می کند تا جیغش را خفه کند
با همان صدای خفه می گوید
– وای خدا بوسیدت؟ … چجوری بوسیدت؟
با کف دست به پیشانی ام می کوبم … کاش برای این رسوایِ عالم تعریف نمی کردم اما طاقت نیاوردم متاسفانه
– چمیدونم چجوری بوسید دیگه
مرضیه با هیجان خودش را به من می چسباند
– وای آشو وااای … چه حسی داشتی؟
چپ چپ نگاهش می کنم … آخرش من را هم مانند خودش خل و چل می کرد
با چوب نازک درون دستم روی ماسه ها شکل های نامنظمی رسم می کنم
– یعنی چی چه حسی داشتی یه ثانیه هم نشد … تا به خودم اومدم رفته بود وگرنه یه سیلی میزدم زیر گوشش
آذر ماه بود و هوای روستای ساحلیِ ما از همه جای ایران بهتر!
– یعنی چی سیلی میزدیش … طرف یه انگلیسی رو به خاطرت ترسونده … تا خونه رو دستاش بردت … بعد حالا اون وسط یه ماچی هم کرده
با حرص نامش را صدا می زنم
– مرضّی!
می خندد و من دلم می خواهد در دریا غرقش کنم
– به به آشوبِ شاهرخ … ملکه ی ده
همین را کم داشتم … باز این احمقِ پیله
مرضیه سریع بلند می شود و احترام می گذارد بالاخره پسر خان بود دیگر
– سلام ارباب
چشمانم از لفظ اربابی که به این بی عرضه می دهد بسته می شود … مرضیه ی ساده و ترسو
– سلام مرضیه سلام … برو با آشوب حرف خصوصی می خوام بزنم
حرف خصوصی؟ … با من؟
همین الان باید اینجا را ترک کنم،همین الان
دست روی ماسه ها جک می کنم که کف دستم پر از ماسه های چسبناک می شود
مرضیه منتظر نگاهم می کند و می داند من هیچ دوست ندارم با شاهرخ تنها شوم
– منم باهاش میرم … ببخشید من با شما حرف خصوصی ندارم پسر خان!
می خواهم بروم که گیلِ (گوشه ی) شال جنوبیِ منجق دوزی شده ام را میگیرد … خوب می داند اگر دستم را بگیرد چه قشقرقی به پا می کنم و آبرویش را می برم پس اجتناب می کند
رو به مرضیه می توپد
– برو دیگه … وایساده منو نگاه می کنه
مرضیه ناچار نگاهم می کند که چشمانم را به معنی برو باز و بسته می کنم
گیلِ شالم را از دستش محکم می کشم و سمتش بر میگردم
– بفرمایید حرفتون
با آن چشمان هیزش سرتاپایم را می نگرد که سر به زیر می اندازم … دی آشوب اگر می دید نگاهش را ده را به آتش می کشید
– می خوامت آشوب به چه زبونی بگم می خوامت؟ … می خوام زنم شی … زن خودم … همه چیزمو به پات میریزم تو فقط قبول کن
لب هایم را روی هم می فشارم … حتی یک درصد از خوی جسور بودن دی آشوب را به ارث نبرده ام!
– به من نگاه کن … کل ده فهمیدن خرابِ نوه ی دی آشوب شدم خودت نمی فهمی … نذار مجبورت کنم آشوب خودت با زبون خوش زنم شو!
بدنم به لرزه می افتد … مجبور؟ … می تواند … او پسرخان است هرکاری بخواهد می تواند بکند
لکنت گرفته ملکه ی ده
– ممن … ببایید ببررم!
ناگهان شالم را به طرف خود می کشد که سریع آن را می چسبم نکند بیفتد و نگاه نحسش به موهایم بیفتد
– شنفتی حرفمو یا دوباره تکرار کنم؟ … بسه دیگه هرچی دویدم دنبالت … یا قبول می کنی یا مجبورت می کنم زنم شی
انقدر ترسیده ام که حتی زبانم به زور می چرخد
– وللم ککن لطفا!
حرصی شالم را رها می کند که نمی دانم با چه سرعتی فرار می کنم
قطره های اشک بی مهابا از چشمم فرو می ریزند … می خواهد مجبورم کند؟ … مجبور به ازدواج؟ … این نامردی است!
می دوم به سوی خانه و درون ماسه ها پاهایم گه گاهی سر می خورند که خودم را جمع و جور می کنم
می دوم و فقط گریه می کنم … اگر پدرم زنده بود کسی جرعت نمی کرد این گونه مزاحمم شود … اگر او بود هیچ مردی نمی توانست بدون خواست خودم شالم را بکشد
دم درب خانه دی آشوب با شیلنگ در حال شست و شوی جلوی درب است
چشمانم او را می بینند و به سویش پرواز می کنم … او را که دیده ام حالا گریه ام صدا دار شده
با دیدن حال من شیلنگ از دستش می افتد و با بهت نگاهم میکند
من خودم را در آغوشش می اندازم و بلند بلند گریه می کنم
ترسیده و بهت زده حتی دستانش را هم دورم نمی پیچد
– چه شده؟ … آشوبُم دِی چه شده؟(آشوبم مادر چی شده؟)
عالی بود ساحل جون🥰❤️
فقط کاش زودتر پارت بدی
منتظر دیدار دوباره ی البرز و آشوب هستم😅
مرسی عزیزم❤
شب به شب پارت میذارم امشب ادمین دیر تایید کرد برا همین دیر شد شرمنده
سلام ساحل جون😍❤️این پارت محشر بود خسته نباشی😍🌹❤️
دلم به حال آشوب میسوزه چرا هرمی عاشقش میشه آنقدر خودخواهه .اون از البرز اینم از شاهرخ 🥺😐🙁🤔
سلام عزیزم مچکرمممم❤
البرز بیچاره که خودخواه نیست😂
اونم به وقت خودش خودخواه میشه مخصوصا اگه پای شاهرخ به عنوان رقیب عشقی اش وسط بیاد نمیدونی اون موقع چه خونخواری بشه پسرمون 🤣😂🥺😎
😂👌🏿
خوبه که البرز از همین اول کار از شاهرخ خوشش نمیاد حالا بفهمه خاطر خواه آشوبم هست سر از تنش جدا میکنه ممنون ساحل جان لطفا زودتر پارت بفرست وقتی دیر تایید میشه
چون دوتا رمانه واقعا طول می کشه نوشتنشون برا همینتا شب وقت می بره و شب تکمیل میشن منم شب ارسال می کنم ❤
وای ساحل جون متوجه نشدم این رمانم براته خیلی قشنگه عزیزم عالیه احسنت برتو دختر یعنی قلمی داری یا محشر کبرا 😍😍😍😍😍
آره دیگه اینم جدید آوردم خدمتتون😂❤
قلبمی که❤
امیدوارم لذت ببری بتول جان❤❤
اتفاقی دیشب یه پارتشو روخوندم حرف نداشت خسته نباشی داستان جالبیه ایشالا تاآخر پرقدرت ادامه بدی ….من اینقدر اینجا رمان شروع کردم به خوندن وسطش دیگه پارت نذاشتن دیگه میترسم رمان جدید بخونم ایشالا تو ناامیدمون نکنی
مچکرم خوشحالم از اینکه لذت بردی❤
حتما ادامه میدم تا پارت آخرت خیالت راحت باشه
اگر هم قرار باشه جای دیگه پارت گذاری کنم همینجا اعلام می کنم خودم تجربه ی خوندن رمان نیمه تموم دارم و این کارو باهاتون نمی کنم واقعا😂❤