رمان قَراوُل پارت ۹
با صدا زدن دی آشوب سریع از فکر و خیال خارج می شوم و از مطبخ بیرون می روم
– جانُم دِی!
دی آشوب با آه و ناله ی ناشی از کمر دردش بلند می شود
– بیو فرش صنمِ تحویل بده ببره با خودش عزیزُم
– ری(روی)چشمُم
سمت اتاقِ فرش بافی ام می روم
یک فرش سه در چهار می خواهد آنقدر آمد و رفت و خبرچینی کرد تا اول همه فرشش را مهیا کردم بلکه دیگر گذرش به ما نیفتد
میان فرش های زیبایی که برای هرکدام روزها و ساعت ها وقت گذاشته ام می گردم و بالاخره فرش صنم را پیدا می کنم
خداراشکر فرش را که بگیرد دیگر این طرف ها پیدایش نمی شود
یک آن از ذهنم می گذرد اگر صنم مرا روی دستانِ او می دید چه میشد؟ … قطعا باید از روستا می رفتم
فرشش را به سختی بلند می کنم … سنگین بود
از اتاق خارج می شوم و بلند صدایش می زنم
– بفرما خاله صنم ای فرشت … ایشالا به خوشی استفاده کنی
صنم سریع دمپایی های انگشتی اش را روی پا می اندازد و سمت اتاقی که من در چارچوبِ چوبی اش ایستاده ام می آید
با ذوق نگاهش می کند دستی به نقش و نگارش می کشد
– خیلی قشنگه آشوب … اصلا اندازه ی چشمات قشنگه دختر … دستت درد نکنه ایشالا فرش عروسیت خودم پهن کنم
می رود و می رود و می رود آخرش بر می گردد سر عروسی و شوهر کردنِ من … چگونه به اینها بفهمانم که من نمی خواهم ازدواج کنم، من می خواهم به دانشگاه بروم و درس بخوانم!
دی آشوب هم با دمپایی هایش لخ لخ کنان می رسد و دست به کمرش گرفته
نگران نگاهش می کنم
– مبارکت صنم … فقط آشوب، دِی تو اینه کمک صنم ببر خونه اش … مردش نیست ماجدُم رفته شهر میوه بیاره تو کمکش ببر تا خونه اش گُلُم
خانه ی صنم؟ … یا خدا … برای رفتن به خانه ی صنم باید از کنار خانه ی اصغر ماهیگیر رد شویم آنجا هم که دیگر مال او نیست مال آن مرد شهری است
وای که اگر صنم بفهمد ما یکدیگر را می شناسیم … وای وای وای … کل ده را باخبر می کند و آبرویم می رود
لبخند هولکی می زنم
– اشکال نداره خب بمونه ماجد اومد میگیم ببره خونه خاله صنم
صدای نحس صنم نمی گذارد به قولی بپیچانم
– نه آشوب خونه خالیه … امشو مهمون دارُم باید حتما فرش باشه زشته
دی آشوب با چشمانش دستور می دهد حتما باید کمکش کنی
خدایا خودت رحم کن او در خانه اش باشد و ما را نبیند
– خیلی خب تا مو نقابِمو بپوشُم بیام
با کف دستان عرق کرده نقابم را روی چشم قرار می دهم و فقط دعا دعا می کنم او مارا نبیند
صنم نصف بیشتر وزن فرش را … در واقع همهاش را روی دوشم انداخته و خودش فقط رفع تکلیف گوشه ای از آن را گرفته
هر چه به خانه ی اصغر ماهیگیر نزدیک تر می شویم استرسم بیشتر و بیشتر می شود
– خاله صنم از اینجا ببعد فکر کُنُم خودت بتونی ببری دیگه مو نیام!
صنم سریع ننه من غریبم بازی هایش را شروع می کند و من ناچار به همراهی اش ادامه می دهم
– آشوب به جانِ یدالله کمرُم نمی کشه وگرنه خودُم می بردُمِش
با استرس می خواهم از جلوی آن خانه ی شوم رد شوم که رسیدن من به درب خانه همانا و بیرون آمدن او همانا
بهتر از این نمیشد دیگر … خدایا خودت فقط کمک کن
سر بلند می کنم به سرعت و می خواهم رد شوم که صنمِ خدازده ناگهانی می افتد
نمی دانم صنم را بگیرم … فرش زیبایم را بگیرم … خودم که بی تعادل شده ام را بگیرم … چه کنم؟
آخ صنم خدا در کمرت بزند … باید جلوی خانه ی این لعنتی می افتادی؟
صدایش نزدیک به گوش می رسد
– چیشد؟
سریع بر می گردم و چشمانم را خواهشمند در چشمانش می دوزم … نگاهی که داد می زند نگو من را میشناسی
حالا اگه صنم یه دختر جوون بود فکر میکردم عمدا خودشو در خونه البرز انداخته زمین 😂😂
دقیقاااا🤣
دستت نکنه عالی بود😍
فقط کاش پارت هارو طولانی تر کنی ممنون میشم 😊❤️
فدا❤
سعیمو می کنم ولی واقعا وقت نمی کنم دوتا رمان هم زمان دارم می نویسم
اوه مای گاد😂
عجب داستانی شدا خداییش 😂
دوباره البرز خان با گربه چشم آبیش روبه رو میشه فقط امیدوارم البرز ضایع بازی درنیاره که صنم ربط بین البرز و آشوبو بفهمه 🥺😬که اگه صنم بفهمه کل ایرانو خبر میکنه 😂🤣😅
صنم بفهمه کل جهان فهمیدن 😂😂
این آشوب هم مثل من از شانس فقط اسمشو به گوش شنیده هیچی نبرده 😂😂من چرا احساس میکنم این صنم خانوم عمدا خودشو انداخت که از شر همون یه گوشه فرش خلاص بشه. آخه تجربه اینو اثبات میکنه 😅😅وای فقط البرز ببینم چیکار میکنه این دیونه یعنی به معنای واقعی آشوب خدا به دادت برسه دختر امشب با صنمی جون مخبر 😂😂😂😂
شخصیتش ساکته آشوب بنده خدا😂
اینم می تونه باشه میشه گفت خودش خودشو انداخت صنم😂😂😂
خیلی قشنگ بود ساحل جون، ذهنت خلاق تر و ممنونم مهربونم بابت خلق اثر ذهنت ایشالله چاپ کتابت گلم
فدااا❤
مرسی عزیزم ایشالا خدا از دهنت بشنوه ❤❤
ساحل با اینکه میدونم چه ساعتی رمان میذاری روزی ده دفعه سایتو چک میکنم میگم شاید زودتر بزاره🤣🤣😂
بخدا این انرژی دادنا نبود تا الان هزار بار نوشتنشونو ول می کردم ❤