رمان مائده…عروس خونبس پارت ۱
سلام قشنگای من
امیدوارم حال همتون خوب باشه💖🥰
من سحر مهدوی هستم🙋🏻♀️
نویسنده این رمان
این داستان کاملا واقعیت داره، و من فقط یکم تغییر ایجاد کردم
رمان مثل خون در رگ های من هم پارت گذاری میشه، خیالتون راحت😉
ممنون میشم ازتون که حمایتم کنین، حتما نظراتتون رو برام کامنت کنین🙂❤️
پاهایش را در چشمه گذاشت و نفس عمیق کشید… هوا گرم بود و یخ بودن اب، حس خنکی بهش دست میداد
حیف که نمیتوانست زیاد بیرون بماند…بلند شد و کفشش را پوشید و به راه افتاد…در راه چشمش به محمد افتاد که زل زده بود بهش!
روسری اش را جلوتر کشید و سعی کرد بیخیال باشد
همین طور داشت رد میشد که محمد جلویش سبز شد!
_مائده وایسا
سرجایش ایستاد و به محمد نگاه کرد
_چقدر روسری سبز بهت میاد خانومم
با خجالت سرش را پایین انداخت، قند در دلش اب میشد وقتی محمد ازش تعریف میکرد!
_کی بشه دستت رو بگیریم بریم سره خونه زندگیمون!
_بهت گفتم محمد
فکر فرار رو از سرت بیرون کن، من هیچ جا نمیام
اگه خیلی دوسم داری بیا خاستگاریم
_مگه من دوست دارم فرار کنیم!؟ تقصیر منه بابات راضی نمیشه؟
رویش را برگرداند و به راه افتاد
همانطور که میرفت گفت
_من نمیدونم… من فرار نمیکنم
چطور میتونست با ابروی پدرش بازی کند!؟
راه خانه را در پیش گرفت، کمی که راه رفت به پشت سرش نگاه کرد، استرس تمام وجودش را گرفت…محمد همینطور دنبالش می امد
اگر مادر او را میدید که پیشِ محمد است گردنش میبرید!
_محمد … چرا دنبالم میای؟
لبخند کجی زد
_ دوست دارم
_ترو به خدا
نیا شر میشه برام
_بزار شر بشه، مرگ یک با شیون یک بار!
پوزخند نشست برلبانش!
هنوز درد سیلی که پدرش روی صورتش نشاند حس میکرد…
او را با محمد دیده بود و یک سیلی نثارش کرد…
محمد چی میفهمید از استرس؟! او که همیشه دنبال ریسک کردن بود هیچ چیز برایش اهمیت نداشت!
_ترو جان مائده نیا دنبالم
جلوتر رفت، حالا جلوی مائده ایستاده بود
_قسمم نده بانو
_مجبورم…تو که به حرفم گوش نمیکنی!
نفسش را خسته بیرون داد
_خیله خب…برو
لبخند روی لبهایش جا گرفت
_دستت درد نکنه
خداحافظ
گفت و دوید…میدانست که الان اگر خانه برود باید کلی جواب پس دهد…
به در خانه رسید، در زد
مهدیه در را باز کرد
اخ در چهره داشت
_کجایی تو دختر؟ گفتی میرم لب چشمه و زود برمیگردم…این بود زود برگشتنت؟؟؟
_ببخشید ابجی
چشم غره ای رفت
_ببخشید رو برو به مامان بگو
از پله ها بالا رفت و در خانه را باز کرد که چهره عصبی مادرش نمایان شد!
در دلش برای خود فاتحه ای خواند
_کجا بودی ورپریده؟
_لب چشمه
_چقدر دیر کردی؟ الهی ذلیل بشی تو دختر
_ببخشید مامان
_کوفت مامان
فکر کردی نمیدونم اون پسره ی لات بیابون جلوت سبز شد؟؟؟؟
با چشمان گشاد شده مادر را نگاه کرد….اخ اگه به گوش پدرش میرسید حتما یک بلایی سر محمد می اورد!
باید انکار میکرد…
_نه، کی گفته اقا محمد رو دیدم!
_عههه الان شد اقا محمد؟!
_تو ساکت باش مهدیه
برو تو اتاقت نبینمت مائده، امشب بابات اومد میگم تکلیفت رو روشن کنه
سرش را پایین انداخت و به اتاق رفت و در را بست…همان جا روی زمین دراز کشید، سرش را به دیوار تکیه داد…
دختری ۱۵ ساله…با چشم هایی عسلی و موهای بلند بور…..
از موهای بلند خوشش نمی امد، ولی مادرش اجازه نمیداد کوتاهش کند، میگفت دختر باید موهایش بلند باشد!
خواهرش مهدیه که نامزد کرده بود ۱۸سالش بود…شوهرش سربازی بود و قرار بر این بود که هروقت امد جشن عروسی را برگزار کنند
۱۳سالش که بود محمد را دید و از همان موقعه، دلش را به محمد داد…
روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست
تمام ترسش از این بود پدرش بیاید خانه و مادرش ماجرا رو بگوید
سعی کرد زیاد فکر نکند که چی در انتظارش است، ولی استرس نمیگذاشت ارام شود!
اینقدر با خودش حرف زد تا خوابش برد…
با صدای بلند پدرش از جای پرید!
دستانش از ترس میلرزید…
یهو در اتاقش باز شد و چهره خشمگین پدرش نمایان شد
_من باید چیکار کنم؟؟؟ باید چیکار کنم دست از سره این پسره برداری؟ها؟؟ چرا ادم نمیشی
از یقه ی لباسش گرفت و با ان یکی دستش صورت دخترک را سیلی میزد
تا میتوانست زد…زد…زد…زد
انقدر زد که دیگر نفسش بالا نمی امد
خون از دماغ و لبش سرازیر بود، روی زمین افتاد
نای بلند شدن نداشت
چشمانش کم کم داشت بسته میشد
مهدیه امد بالای سرش
با دست زد به صورتش خودش…
_یا امام حسین…مائده، مائده…خواهرجون…مائده چشماتو باز کن
در همان حالت رهایش کرد و به سمت مادرش دوید
_مامان تروخدا…داره میمیره
تروخدا طبیب خبر کنید الان از دست میره
_نترس، اون هفتا جون داره!
میترسید برود پیش پدرش و ازش کمک بخواهد…میدانست اگر خودش برود و بگوید، کتک میخورد
ولی دلش پیشه خواهرش بود! مائده را چه کار میکرد؟؟؟
به سمت اشپزخونه رفت و پارچه ای برداشت با یک لیوان اب؛ رفت اتاق خواهرش
مائده روی زمین دراز کشیده بود و خون تمام فرش و لباس هایش را کثیف کرده بود
دلش به حال خواهرکش سوخت
چه گناهی کرده بود مگر؟ عاشق شده بود…
محمد پسر بدی نبود
ولی پدر و مادرش راضی به این وصلت نمیشدند!
نفس پردردش را بیرون داد و به سمت خواهرش رفت
او را بلند کرد و روی تخت گذاشت
فرش را از روی زمین جمع کرد و کنار اتاق گذاشت
روی تخت نشست و با پارچه، خون ها را پاک کرد
مائده را در بغل خودش جا داد و لیوان را به لبش چسباند…کمی اب در دهانش ریخت…
چند قطره هم روی صورتش ریخت
کم کم چشمانش را باز کرد…
خودش را در بغل خواهر دید، با دردی که داشت لبخند روی لب هایش جا گرفت
به مهدیه خیره شد که چشمانش پر از اشک بود
_چرا…گر..یه…میکنی ابجی؟!
_دارم برای تو گریه میکنم، مهدیه بمیره تورو اینجوری نبینه!
_خدانکنه…ابجی، من مگه… بجز تو و محمد…کیو دارم!؟
محمد…محمد…
چرا مائده ول کن محمد نبود!؟او که هنوز سنی نداشت، محال بود به محمد برسد
عشقِ دیگه…سن سال نمیشناسد…
یعنی هنوز هم مائده، عاشق محمد بود؟
دلش هزار تیکه شد…چون میدانست هیچ وقت قرار نیست به محمد برسد، پدر و مادرش را میشناخت، میدانست به هیچ عنوان راضی به این وصلت نمیشدند…
به خودش امد
دید مائده در بغلش خواب بود…پیشانی اش را بوسید
در دل دعا کرد که هرچه صلاح است برای خواهرکش اتفاق بی افتد…خوشبختی مائده، ارزویش بود!
خب حالا که مشتاق هستین براتون میگم
ببین قشنگا
این سرگذشت زن عمو و عموی منه…
کاملا واقعی هست و من فقط یه سری از قسمت هارو تغییر دادم🙂
اون موقعه، پدر بزرگ و مادر بزرگِ بابای من زنده بودن و باعث این اتفاق شد، که متاسفانه خیلی اتفاق های بدی واسه مائده می افته…حالا خودتون میبینید🙂💔
💔🥺
الان خوشبختن؟؟
اره…گذره زمان تقریبا همه چیو از قبل بهتر کرد🙂
😥😥💔💔
حتما بهش خیلی سخت گذشته😔😔😞😞
بیشتر از سختی…😔💔
چه سخت…
منی که رمان با این موضوع میخونم و تا چند روز تو فکرشم …فکر کن کسی که این اتفاق واسش میفته چه سختی ای میکشه😔😔😔
اره دقیقا🥲💔
ببخشید سحر جون اسم زنموت مائدس😄😊
اره…
اسم هارو تغییر ندادم
سلام سحرییی❤️🤣
رمان جدیدت مبارکه😊💗
خوشم اومد ازش و بی صبرانه منتظر پارت دوم رمانت هستم عزیز🌸
سحرییییی فدات شه😂😂
یه جوری گفت سحرییی یا ماه رمضون افتادم🤣🙄
سحریییی🤣🤣🤣
ببین سحر من و تو از همون اول بهم پیوند خوردیم . من سحر به دنیا اومدم🤣🤣
دروغ نگووو
منم سحر به دنیا اومدم🥲ساعت ۴ صبح
خانوادم میخواستن اول اسمم رو بگیرن سَلین،ولی چون سحر به دنیا اومدم، شدم سحر🙄🤣
چه جالب . منم ساعت ۵ صبح به دنیا اومدم🤣.
😂😂😂🥲
یه عالمه رمان خوندم که توشون به هر نحوی به دخترا ظلم کردن و بازم با خوندن یکی دیگه دلم میگیره 💔 🥺
بی صبرانه منتظر ادامه اشم 😍
قربونت عزیزم…
کلا دختر بودن خیلی سخته تو این دنیا🙃
هییی🙂
اتفاقا قبل از اینکه بیام تو سایت یه ایده برای رمان به ذهنم رسید که سختی ها زندگی یه دختره است اما از اونجایی تو ادامه آتش موندم فعلا بیخیالش شدم😁🤦♀️
😂😂😂😂
هروقت اتش رو تموم کردی بزار
اگه بتونم تمومش کنم😂🤦♀️
فعلا تو نقطه ایم که نمیدونم چیکارش کنم 🤦♀️ 🤦♀️
اعصابم ریخته بهم سرش… تا یه جاییش رو نوشتم بعد از اون هر چقدر مینویسم نمیشه اونی که میخوام🤦♀️
اشکال نداره برای همه پیش میاد
کمی به خودت استراحت بده و رمان بیشتر بخون حل میشه
اشتباهم اینجا بود که یه رمان فوق العاده خوندم بعد قفل کردم😂🤦♀️
چرا اتفاقا بهت کمک میکنه حالا اسم اون رمان چی بود ؟؟
نهلان
یه تیکه اش راجب متروپل بود انقدررر گریههه کردمم براشون که🥺🥺
”😥😥
بگم داستان زندگی کیه؟؟
آرههههههه😁
من بشدت آدم کنجکاویم😁😂🤦♀️
منم😂
اره بگوووووو😁
آرههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
عه سحر تویی رمان جدیدت عالیه🙃
و البته غمگین… فقط اینکه این داستان قدیمیه یا برای زمان حاله ؟
اره منم😂
قدیمه برای الان نیست
چه رمان قشنگیی
مخصوصا اینکه شخصیت اصلی داستان هم اسم منه 😂💕
قربونت عزیزم😂
عه عزیزم رمان جدیدت و گذاشتی؟
وای نمیدونی چقدر خوشحال شدم💜 موفق باشی سحر جان.
در ضمن بی صبرانه منتظر پارت جدیدت هستم.
ممنونم عزیزم🥺❤
نویسنده کلا به دختری با چشم های طلایی و مو های بور علاقه داریا🤣
پارت جدید مثل خون در رگ های من رو نمیزاری؟
این رمانت هم قشنگه لطفا تند تند پارت بزار🙏❤
اخه این دفعه واقعا موهاش بوره و چشماش عسلیه🥺🥺حیف زن عموم نمیزاره وگرنه براتون عکسشو میزاشتم ببینین چقدر خوشگلههه🥹
شوخی کردم 😄
سحر جون رمان جدیدت هم عالیه موفق باشی عزیزم🥰😘
مرسی عزیزم، تو نمیخوای رمانتو بزاری؟ ده بار چک کردم امروز
امروز نتم قطع بود ولی قول قول قول میدم فردا حتما بزارم😘
سلام عزیزم ،عالی مثل رمانای دیگتون ،زنده باشید،لطفا”پارت بعد وزحمت بکشیدزودتربزارید .
خیلی ممنونم…چشم حتما میزارم