رمان ماه نشین | پارت ۱
به نام خدا
«ماه نشین»
#پارت1
.خیره به خیابان خلوت که گهگاه تک و توکی ماشین از آن گذر میکرد نگاه میکنم ، ریتمی از یک موسیقی بی کلام در ذهنم تکرار میشد ، آرام و غمگین کننده …
هم زمان با تکرار ریتم در ذهنم زیر لبی زمزمه اش میکنم .
ماه امشب کامل بود ؛ او را میدیدم ، حوالی ماه نشسته بود . لبخند میزنم و پاهایم تکان تکان میدهم ، جوراب هایم خلقم را تنگ کرده اند ، بی ملاحظه خم میشوم و جوراب ها را از پاهایم بیرون می آورم .
سرم گیج میخورد ، با صدایش از پشت سرم هوشیار دستم را به لبه ی پشت بام میگیرم و به ماشین های زیر پایم میخندم .
«داری چیکار میکنی ؟»
صدایش مضطرب است ، هیچ وقت اینهمه تشویش داشت؟
جوراب ها را رها میکنم و به گم شدنشان میان تاریکی خیره میشوم
سرم را بالا میکشم و دوباره به ماه نگاه می اندازم
صدای قدم هایش که می آید اخم میکنم نگاه گوشه چشمی ام را به او میدهم
«بیا پایین از اونجا »
دستور میدهد !
بی حوصله دو دستم را کنار پاهایم روی لبه ی دیوار قرار میدهم و انگشت های سرخ شده از سرمایم را تکان میدهم و لبخند میزنم
و تنها زمزمه میکنم «جلو نیا …»
گمانم ریزدانه های «حس» میان صدایم مرده بودند
صدای قدم هایش قطع میشود «بیا پایین ، اونجا جای نشستن نیست »
خنده ی مستانه ای میزنم «زیاد نمیشینم»
داد میزند «بیا پایین ، بیا پایین لعنتی ، هوا سرده یخ کردی ، بیا اینجا صحبت میکنیم »
به لبخند دوستداشتنی اش نگاه میکنم ، ماه نشینی به او می آمد «میدونی ؟ ماهو خیلی دوست داشت ، اصلا بعضی موقع ها اینقدر محو ماهو نگاه میکرداا ، خیال میکردم …»
صدای قدم هایش رشته ی کلام را از دستم در می آورد ، با اخم میگویم«جلو نیا »
دوباره می ایستد و اینبار صدایش مملو از خواهش و التماس است «بیا اینجا حرف بزنیم ، اونجا خطرناکه »
بی حواس اخم میکنم و خیره به ماه میگویم «چی میگفتم ؟ … هان ماه … نگاش کن ، اوناهاش ، ماه نشین شده ، میبینی ماه نشینی چه بهش میاد ، خوبه ، اون ماهو خیلی دوست داشت ، اما .. اما »
بغض ناخن های تیزش را درون تار و پود حنجره ام فرد میبرد «اما ، منم خیلی دوستش داشتم »
قطره اشکی بر گونه ام میغلتد و میخندم «من فقط اونو خیلی دوست داشتم »
قهقهه میزنم و خم میشوم
صدای نعره اش باعث تیر کشیدن گوش هایم میشود
«آذررر ..»
راست که مینشینم دوباره قدم تند میکند سمت لبه پشت بام
با بغض لبخند بر لب نگاه میگردانم سمت چشمانش
«نیا جلو »
با عجز می ایستد ، چشمانش خیس و براق اند ، درست میدیدم؟ او گریه میکرد
«بیا پایین از اونجا عزیزم ، بیا قربونت ، بیا آذر ، نکن همه کسم»
«دلم براش تنگ شده اما …»
اون حیران جمله ی منو من حیرت زده ی اشکی که بر گونه ی استخوانی و سرما زده اش میغلتد و میان ته ریش مردانه اش گم میشود
دستی میان موهایش میکشد، چند ثانیه به آسمان خیره میشود و قبل تر ها وقتی خیلی کلافه و خسته بود این کار را میکرد
از من و زندگی نحسی ام خسته بود ؟
دست به سمتم دراز میکند
«بیا اینجا صحبت میکنیم ، بیا اینقدر تن و بدن منو نلرزون »
نگاهی به دستش میکنم «منو دوستم داری ؟»
اشک بعدی من و او هم زمان میچکد وقتی آنطور با التماس میگوید «دارم »
لبخند میزنم و اشک بعدیم پی قبلی ها سر میخورد ، سر کج میکنم روی شانه«خیلی؟»
داد میزند «خیلی ، آره خیلی ، بیا پایین لعنتی ، بیا پایین آذر »
سر بر میگردانم و ماه را تماشا میکنم
زیر لب قسمتی از ریتم آهنگ را زمزمه میکنم …
«خوب نیست که خیلی دوستم داری ، من هرکس و که خیلی دوست داشتم رفت »
با دست بر سرش میکوبد و کمی از کمر تا میشود و زیر لبی خدا خدایش به گوشم میرسد
جلو می آید «کجا بری تا من هستم ، بیا پیشم دورت بگردم ، بیا دستتو بده بهم »
بلند میشوم و روی لبه می ایستم
«فکر کنم اونجا دلم برات تنگ بشه »
فکر کنم امشب تار های صوتی اش آخرین زورشان را میزدند ، «نکن ، آذر نکن ، بیا پایین »
باز هم صدای قدم هایش و اینبار بدون ممانعت
به ماه لبخند میزنم و پشت به او فریاد میزنم «منم خیلی »
دستانم را باز کرده و خودم را رها میکنم
صدای (نه)ی نعره وار او میان سکوت ژرف و سبک هوا گم می شود.
***
خیلی قشنگ بود💛👌 آدم یه جوری میشه با خوندن این متنها🤢🤒
وااای چه شروع خفنی بود
عالی بودی عزیزم
چه شروع زیبایی داشت😍
الن چشد؟
موندم گریه کنم اه😭اخییییی خیلی دوسش داشت😭