رمان مرسانا: پارت پنجاه و پنج
سرش و مطمئن تکان داد و گفت:
درسته من هم با نظر شما موافقم و..
یکمرتبه صدای جیغ و سوت و دست جمع دختر و پسران نشسته روی چمن توجهم رو جلب کرد؛ اما با دیدن همان صحنه اشک در چشمم حلقه بست، علیرضا با دیدن صورت گریانم متعجب به عقب نگاهی انداخت و با تنگ کردن مردمک دو چشمش نگاهی به آنها و بعد به من انداخت، رد نگاهم روگرفت و به دختر پشت درخت رسید، کلافه ایستاد و با دست به اونها اشاره کرد و گفت:
با دیدن اونها یاد چیزی افتادی که اینجور ناراحتت کرده؟ اون دختر برات آشناست نه؟
لب بازکردم؛ اما بغض در گلو اجازه حرفزدن روبه من نداد، بهطرف جلو خم شدم و دودستم رو مقابل صورتم گرفتم و شروع به گریه کردم، با دستپاچگی به سمتم کمی خم شد.
چی شده؟ چیزی شما رو ناراحت کرده؟ لطفاً به من بگو! شاید من مشکل رو حل بتونم کنم.
سرم را به دو طرف تکان دادم:
نه چیزی نیست اشکم رو پاک میکنم و میگم:
می دونی وصف حالوروز الان من رو چطور تعریف میکنند؟
با کمی مکث گفت:
نه چطور؟
با کف دست صورت خیس از اشکم را پاک کردم نفس حبس شدهام را آه مانند بیرون دادم
آقای دکتر اصلًا می دونید چطور آدم … رو منتظر نگه میدارند؟
با ناراحتی سرش رو تکان داد:
نمی دونم چه جوری؟
با دیدن قیافه کنجکاوش وچشمهای منتظرش یکمرتبه تو اوج نارا حتی حس شیطنتم گل کرد، حرف رو عوض میکنم دلم میخواهد کمی امتحانش کنم، دکتر هنوز منتظر نگاهم میکرد، بعد از یک دقیقه که دید حرفی نمیزنم پرسید:
منتظرم نمی خوای حرف بزنی؟
بازم سکوت میکنم
عصبی و کلافه بلند شد، به اطراف نگاهی انداخت و دستش را پشت گردنش کشید و درحالیکه سرش کج بود، گفت:
خانم امینی چرا جوابم رو نمیدی؟
بدون اینکه جوابش رو بدم بلند شدم و راه افتادم پشت سرم راه افتاد و تندتندشروع به حرف زدن کرد:
5 دقیقه است من رو … یکمرتبه سکوت می کند و جلوام ایستاد ومانع حرکتم شد.
منظورت چی بود؟
لبخندی می زنم و میگم :
باور کنم هنوز منتظری!
با حرفم بلند می خندد ودر همان حال گفت:
حالا این احمق تحصیلکرده رو قبول می کنی؟
سکوت رو ترجیح می دم باید تلاشش رو برای جلب نظرم محک بزنم
خانم امینی جواب نمی دی من منتظر جواب تونم باور کنید خسته …
سرم رو پایین می اندازم که یهو یع لبخند کم رنگی بر لبم نشست.
زنی با اخم از کنارمان رد شد وبا طعنه گفت:
بیچاره پدر مادراینا،
همانطور که به راهش ادامه می دادبهعقب برگشت وبا اخم چند بارسر تا پا وراندازم کرد وبا لب و لوچ پایین آمده ادامه داد:
یعنی محرماند نچ فکر نکنم.
یکمرتبه علیرضا با خنده داد زد:
خانم خدا خیرت بده دنبال شاهد بودیم، مییآید؟ بعد نگاهی به من کرد اینجا مناسب نیست بیا ناهارم دعوت شما خوبه؟
زنه با اخم ایستاد و گفت:
منظورت چیه یعنی هنوز زنت نیست؟ خب حیف این دختر نیست چشم سبزو ابرو کمون با اینقد رعنایی و بادست اشارهای به قد و قامتم کرد، جواب بله بده به تو بیکار وعلاف قیافتم که عین شامپانزه ببین دخترم ردش کن این شوهر برا تو نمی شه دوباره نگاهی با تاسف به علی انداخت و رفت.
علی با تعجب نگاهی به من و بعد با اشاره به زن ناباورانه خنده ای کرد:
چی این الان با من بود ؟ من قیافم اینجوریه بعد شما برا من حیفی!
سرم را به تأیید تکان دادم و گفتم:
اره برا همین هم تردید دارم حالا من دعوت شما رو چطور قبول کنم
این حرفت رو نشنیده میگیرم بفرمایید.دیر شد
وقتی وارد رستوران شدیم به اطراف نگاهی انداخت و گفت:
اونها همه اونجا نشستن
به جایی که اشاره کرد نگاهی انداختم همه بودن نازی به همراه شوهرش، شیرین هم با دادش و شوهرش از دیدنشون هم تعجب کردم هم خوشحال، بطرفشون رفتم که نازی و شیرین در آغوشم گرفتن، روی صندلی نشستم و با آقایون هم سلام و احوالپرسی کردم و روی صندلی نشستم.
نازی در گوشم پچ زد:
جواب مثبت رو دادی؟
با تعجب نگاهش کردم که بلافاصله با صدای بلند گفت:
آقایون از وقت ناهار گذشته ما مهمان کی هستیم.
علیرضا با لبخندگفت:
من و خانم امینی شرط بستیم هر کی کاری کرد که اون یکی شکست بخورهِ باید پول غذا رو بده
همه منتظر نگاهم کردن نازی با خنده گفت :
خودت الان برو سنگین پول غذا رو حساب کن! همه به حرفش خندیدند
شیرین با ذوق گفت :
شروع کنید اسم مسابقه کی عاشق تره همه ساکت شدند
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
امروز آقای دهکردی به من پیشنهاد دادن که خب من واقعاً هنوز نتونستم با ایشون حرف بزنم بعد نگاهم درجمعی چرخاندم که کنجکاو به من نگاه میکردند به پشت سروشون اشاره وبا لبخند گفتم:
دخترعموی خوشگلی دارم که الان داره بطرف میز ما میاد،خیلی باهوش رتبه اول کشوری زیبا ودر یک کلام خانوم باحجب حیا این قدر به از صفت دختر عموم برای جمع گفتم که آقایون به پشت سر نگاه کردندو
آگفتند:
کجاست الان هس…
شیرین و نازی بلند خندیدند همه تازه با صدای خنده دخترا متوجه سوتی که دادن شدن که نازی با صدای بلند گفت:
ماشاءالله دل که نیست فرودگاه دو بانده است
علیرضا با اعتراض گفت:
قبول نیست این فقط از سر کنجکاوی بود نه چیز دیگه گفته باشم ببینید خانم امینی من به این راحتی
باخت رو قبول نمیکنم بعد زد به برادرش وبا هم بلند شدند حالا نوبت ما آقایون هست و رفتند.
نیم ساعت بعد هر دو آمدن وهماهنگ گفتند:
غذا رو سفارش دادیم
نازی با عصبانیت گفت:
حالا چرا هر دو ست شبیه هم پوشیدید، امیررضا مگه من نگفتم تشخیص شما سختِ پس بگو امروز چرا شلوار یع رنگ پوشیدین.
خانم امینی باید تشخیص بده نه تو، اگه این بار باختن علاوه بر پول غذا باید جلوی جمع جواب بله رو هم بِدَن.
نازی و شیرین باهم گفتند:
می تونی؟
آقا رمان منم تایید کنیدددد
خسته نباشی نسرین بانو
رمانت مثل همیشه عالی بود
وقت کنم میام امتیاز میدم زیاد
ممنونم عزیزم ❤️
مثل همیشه خوب و عالی.
دیر پارت میدی نسرین جون❤️
گرفتاری و بیماری ول کن نیست،❤️
انشاالله بهتر بشی عزیزم
آفریننن عزیز دلم🥰😘
ممنونم نیوشا جان ❤️
بالاخره رو لب مرسانا هم خنده اومد ممنون نسرین بانو
🙏❤️
رمانت مثل همیشه قشنگ بوددد
عالی بود عزیزم عالی بود
ممنونم عزیزم از اینکه خوندی ونظر دادی
خیلی خوب بود مرسانا مثل همیشه با متانت رفتار می کنه