نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان ویرانه های یک شهر

رمان ویرانه های یک شهر پارت 1

4
(4)

به نام کسی که وقتی جانی برای فریاد زدن در تنت نمانده، صدای سکوتت را میشنود.
ویرانه های یک شهر
آغاز از: هشتم آذر ماه ۱۴۰۳
فصل اول: سرنوشت
آرش
خیلی ها به سرنوشت اعتقاد دارند. هر اتفاقی که برایشان بیفتد، می اندازند گردن سرنوشت. آنقدر که میتوان یک کتاب ده هزار صفحه ای از سرنوشتشان نوشت.
خیلی ها هم معتقدند چیزی به نام سرنوشت وجود ندارد . هر اتفاقی که بیفتد، نتیجه ی کارهایی است که خودت انجام دادی یا حتی کارهایی که از انجام دادنشان فرار کردی.
ولی آیا در نهایت میتوان سرانجامی برای انسان تعیین کرد؟
این پایانی که بعضی به سرنوشت و بعضی به اعمال خود آدم نسبتش میدهند، اصلا کجا اتفاق می افتد؟
تقریبا تمام آدم ها فکر میکنند این پایان، مرگ است.
ولی احتمالا اینطور نیست.
بعضی اوقات لازم است برای اینکه تاثیری در جهان بگذاری، بمیری.
اینجاست که حتی اگر سرنوشت، وجود هم داشته باشد، کاری از دستش ساخته نیست و در نهایت تو هستی که انتخاب میکنی.
درست مثل من.
حالا که به این مجسمه نزدیک میشوم، به تمام زندگی ام فکر میکنم. به لحظه لحظه اش. تمام آن لحظاتی که بی اهمیت میشماریم؛ ولی در نهایت همان لحظات، پله پله مسیرمان را میسازند.
اینکه بدانی لحظات آخر زندگی ات را میگذرانی، حس غریبی دارد. معمولا مرگ را فقط به عنوان یک حقیقت قبول داریم. مغزمان هیچ وقت نمیتواند تصویر واضحی از آن را بسازد، همیشه طوری وانمود میکند که انگار قرار است تا ابد نفس بکشیم. وقتی به هر دلیلی میدانی که داری آخرین نفس هایت را میکشی، انگار تازه زندگی ات آغاز میشود. تازه بینا میشوی، شنوا میشوی، لمس میکنی. تازه رنگ ها را میبینی، زندگی را میبینی، صدای پرندگان را میشنوی، آب خنک چشمه را لمس میکنی، روی شن های ساحل میدوی، در زمستان آدم برفی میسازی و بغلش میکنی. زندگی ات زمانی آغاز میشود که باور کنی قرار است روزی بمیری.
قدم برمیدارم به سمت مجسمه و تمام قدم هایی که در این بیست و یک سال برداشتم را، مرور میکنم.
به مجسمه میرسم. به خط پایان، یا شاید هم نقطه ی آغاز.
سرم را بالا میگیرم و نگاهش میکنم. مجسمه ی بزرگی از یک شمشیر است، شمشیر نجات.
خاکستری و بی روح است و من قرار است روحم را در جسم سنگی اش جای دهم.
به پوچی دنیا فکر میکنم. آنقدر پوچ که با تسخیر روح یک نفر نابود شد و با آزاد شدن روح من، نجات پیدا میکند. همینقدر ساده و بی ارزش.
ما را گریزی از مرگ نیست، از زندگی هم نیست. مهم، چگونه رفتن زندگی و چگونه آمدن مرگ است.
به نظرم، زندگی ام در عمر بیست و یک ساله ی خود، خوب طی شده. شادی ها، غم ها، مرگ ها، سختی ها، آسانی ها؛تمام این چیز ها که زندگی را تکمیل میکنند، در زندگی من بودند. در زندگی همه هستند. و به نظرم من خوب ازشان استفاده کردم.
و حالا نوبت آغاز زندگی دیگری است.
آن را با نجات جهان و فدا کردن روحم، آغاز میکنم.
دستم را به مجسمه فشار میدهم و…
سه سال قبل: آغاز ماجرا
اسفندیار
سرزمین ابرِستان
صدای فریاد پدرم.
باز هم صدای فریادش.
و بارها و بارها صدای فریادش.
آنقدر صدای فریادش را شنیده ام، که دیگر از نظرم بلند نیست.
اصلا حرف هایش را نمیشنوم.
بدون هیچ عکس العملی، به منظره ی بیرون خیره شده ام.
او، نشسته است روی تخت پادشاهی اش و من مقابلش ایستاده ام.
اما سرم را تا جای ممکن به سمت چپ چرخانده ام و به جای نگاه کردن به صورت پدرم که احتمالا از خشم قرمز شده، به سیاهی بیرون نگاه میکنم.
تقریبا تمام دیوار سمت چپ، پنجره است ولی منظره ی چندان جالبی برای نمایش ندارد.
فقط ابر های خاکستری رنگ.
این سرزمین، همیشه پر از ابر و مه است.
پدرم فریاد میکشد:«تمام این کارها به خاطر توعه. تو علیه من تحریکشون میکنی.»
به جای فکر کردن به اتفاقی که تقصیر من است و اصلا نمیدانم چیست، به این فکر میکنم که کاش ابرها حداقل به جای خاکستری، سفید بودند.
صدای خش خش کاغذی می آید. ظاهرا سعی دارد کاغذی را با اوج خشونت، نشانم دهد.
ابرها اگر رنگارنگ هم بودند، خیلی خوب میشد!
ظاهرا، پادشاه از سر و کله زدن با پسر بی خاصیتش خسته شده و میخواهد خشمش را خالی کند. دست های بزرگش را روی شانه هایم حس میکنم و بالاخره نگاهش میکنم.
صورتش خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکردم، قرمز شده!
کاغذ را تقریبا به صورتم میچسباند.
نقاشی مضحکی از اوست و نقاش، هر ناسزایی که بلد بوده، زیرش نوشته است.
حقیقتا، از دیدن نقاشی خنده ام میگیرد.
پدرم خشمگین تر میشود و توان کنترل کردن خودش را ندارد. به عقب هلم میدهد و تلاش هایم برای حفظ تعادلم، بی نتیجه میماند. همانطور که روی زمین افتاده ام، حرف های همیشگی اش را تکرار میکند. همه را میدانم. میدانم که چقدر از داشتن چنین فرزندی متاسف است، میدانم آرزوی مرگم را دارد و اگر همینطور ادامه دهم، شاید خودش مرا بکشد، میدانم دارم قدرتش را نابود میکنم.
حرف هایش برایم عادی اند.
خیلی عادی.
انگار که دارد یک حقیقت خیلی معمولی را بیان میکند.
ولی بی تفاوتی، یک نقاب است. کنارش که میزنی، کودکی زخمی را میبینی که میتوان در اشک هایش، غرق شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

ستاره آزاد

ساکتم؛ چون خسته شدم انقد احساسمو داد زدم و شنیده نشدم🙂
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x