رمان پرتویِ ظلمت پارت ۱۰
با آسانسور به پارکینگ رفت.
محمد ماشین را روشن کرده بود و با ضبط کلنجار می رفت.
ماشین را با احتیاط از جای خارج کرد و ریموت را زد.
نیمی از ماشین در پارکینگ بود و دو طرف خیابان را نگاه می کرد.
بلاخره ماشین را وارد کوچه کرد و ریموت را زد تا در بسته شود.
محمد آرام لب زد:
– قبل اینکه برسی شرکت سر خیابون یک کافه سیار هست ساندویچم داره!
این هم اُجرت کار کردنش بود!
راهنما زد و حینی که ماشین را داخل خیابان می کرد، جواب داد:
– کیف پولم خونه جا موند…
محمد- عه مامانت بهم زنگ زده!
الان بیداره بهش زنگ بزنم؟
ترکیه الان شبِ یا روز؟
سهراب زیر لب غر زد:
– اِی کارد به اون خندقت بخوره!
محمد خنده ای کرد و بلاخره آهنگش مورد علاقه اش کشف شد.
یک ریمیکس شاد بی صدا، که شکم های خالی از آذوقه شان را به رقص آورده بود.
کنار خیابان نگه داشت و از کافه سیار دوتا نوشابه و ساندویچ خرید.
ساندویچ هایشان به اندازه پولی که گرفتند، پر نبود!
خواست برود و اعتراض کند که محمد دستش را گرفت و گفت:
– نکن مؤمن!
چهل سالته خجالت بکش!
در را محکم بست و غرید:
– سی و دو!
محمد خونسرد جواب داد:
– خب حالا…فقط هشت سال کشیدم روش!
عصبی شدن داره؟
بحث کردن با او بی فایده بود.
تا رسیدن به شرکت ساندویچ هارا به زور نوشابه قورت دادند.
همین که وارد محوطه شدند، هیوندای سفیدی نظرشان را جلب کرد.
تندی از محمد پرسید:
– گفتی ماشینتو بیارن شرکت؟
محمد نگاه از ماشین گرفت و گفت:
– نه بابا!
من هنوز ماشین رو تحویل ندادم که بخوام تحویل بگیرم!
پس این ماشین که بود؟
پارک کرد و پیاده شدند.
پله هارا تند تند بالا رفتند و خانوم شریفی با پرونده از سالن بالا آمد.
تا آنها را دید نفسی آزاد کرد و نالید:
– وای آقای دکتر خوب شد اومدین…این دختره افاده ای مغزمونو خورد!
محمد پیش از او پرسید:
– دختره کیه؟
شریفی رویش را سمت محمد کرد و با اکراه لب زد:
– خانوم مانِلی حقیقی!
ذاتاً با آقای دکتر قرار ملاقات داشتن!
دخترک با چه دروغ شاخ داری وارد شرکت شده بود!
سهراب تند توپید:
– شما هم حتماً راهش دادین؟
چندبار گفتم جز خودتون کسی وارد نشه!
شریفی خواست چیزی بگوید که محمد با عجله گفت:
– برو بگو بیاد بالا نذار تو مجموعه خیلی بچرخه!
شریفی چشمی گفت و رفت تا مانلی را با ادبیات خاص خودش به بالا هدایت کند.
می دانست قطعاً در همین مدت کوتاهی که مانلی وارد شرکت شده، شریفی به هفت روش نامحسوس تخریبش کرده!
سهراب پشت میزش نشست و محمد روی مبل مقابل نشست.
سرشان را الکی با نقشه ها گرم کردند؛ انگار اصلاً منتظر کسی نیستند!
سهراب صدای تق تق کفش را که شنید، رو به محمد پچ زد:
– سوسانو داره میاد!
محمد تک خنده ای کرد و با دست فکش را فشرد تا هر و کرش بالا نرود.
مانلی تقه ای به در زد و وارد شد.
بالاجبار سهراب ایستاد و بدون آن که تعارفی برای نشستن کند، پرسید:
– با من کاری داشتید؟
مهمانشان آنقدر پرو بود که روی مبل رو به روی محمد نشست و بعد از انداختن پای باریکش روی پای دیگر، گفت:
– توقع برخورد گرم نداشتم اما انتظار یک ذره احترام از پسر حاج مجتبی ستوده داشتم!
بلاخره از همچون پدری…
– حرفتو بزن!
اینبار سهراب بود که اعلام جنگ کرد!
مانلی خیره به تابلوهای روی دیوار لب زد:
– شنیده بودم خیلی شرکت موفقی داری اما تا حالا نیومده بودم از نزدیک ببینم!
محمد، سینی قهوه را جلویش گذاشت و مقابل رقیب چشم آبی شان نشست.
کی قهوه درست کرد؟
سهراب نفس هایش را عصبی به ریه می کشید، دم و بازدمش حال مانلی را جا می آورد.
قهوه اش را برداشت و بی توجه به حضور سهراب، از محمد پرسید:
– حقوقتون با این تحریمی که هستیم تغییری کرده یا نه؟
من که حقوق بچه هارو بالا بردم واقعاً در حقشون ظلم میشه
آمده بود تا با پول هایش آدم بخرد؟
کاسه صبر سهراب لبریز شد.
مشتی به میزش کوبید و بلند شد؛ داد زد:
– برو بیرون!
اومدی با وعده دادن بچه هارو بخری!
چی فکر کردی پیش خودت؟ها؟
پولی که تو و همکارات دارین راحت می خورین از جیب مردمی کنده میشه که چشم امیدشون به این شرکته!
که بلکه دری به تخته بخوره یک چیزی تولید بشه که دردی دوا کنه!
محکم تر ادامه داد:
– یک درصد اگر فکر کردی این بچه هارو با پول میشه خرید…حرفی نیست!
بخرشون!
نگاهی به همکارانش که دم در جمع شده بودند، کرد و گفت:
– ایشون حقوق بیشتر از من میدن هرکس تمایل داره بیاد جلو!
سه بار جمله اش را تکرار کرد و هیچکس نه حرفی زد و نه جلو آمد.
رو به خانوم شریفی که انگشت اشاره در چتری اش انداخته بود و پیچ می داد، پرسید:
– شما چی خانوم شریفی؟
شریفی قاطع (نه) گفت و سهراب مغرورانه رو به مانلی لب زد:
– من با این دختر هر روز بحث دارم ولی می بینی که حاضر نیست برای دو قرون بیشتر ازین شرکت بره بیرون!
*
مانلی ناخن های بلندش را در گوشت دست فرو کرد و از بین همه رد شد.
نیاز داشت از آن محیط خفه کننده خود را به محوطه شرکت برساند.
عصبی شماره معتمدی را گرفت و حینی که در ماشین را باز می کرد، غرید:
– مرتیکه آشغال کدوم گوری ای؟
معتمدی خنده ای کرد و جواب داد:
– می بینم گربه شدی!
مانلی – آره منتهی وحشی!
معتمدی آدرس باغ را گفت و قطع کرد.
دختر ساده لوحی بود!
الان نمیدونم دلم برای مانلی بسوزه یا نه!
همچین سهراب بی بخار نیستا
نههه حیف دل که به حال اون عفریته بسوزه وایستین خودم میگم واسه کی بسوزه😂
حاح😎
میبینم که فرهاد جون وارد داستان شد نرگسی 😍❤️.
این دختریکه مانلی چه بی شرم و حیا و دریده است 😡😠🔪.
دختره ی بی حیا اذیت داش سهراب من میکنه خشتکش رو میکشم سرش 😡😠🔪🔥.
دیگه قسمت بود وگرنه تا فصل بعدی نمیذاشتم ببینیش🤣🤣🤣
بزار از ترکیه بیای مانلی رو تقدیمت میکنم🤣