نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان در پرتویِ ظلمت

رمان پرتویِ ظلمت پارت ۱۶

5
(15)

حسین که رفت، او با محمد مجنون ماند‌.

مغزش در همین چند دقیقه که به بیمارستان رفت، تاب خورده بود.

باید ده بار صدایش می کردی تا جواب بدهد!
بار آخر سهراب محکم به شانه اش کوبید و غرید:

– عقب مونده باتوام!

محمد شانه اش را گرفت و جواب داد:

– جِز بزنی مردیکه شونم شکست!

سهراب برگه هارا جلویش انداخت و گفت:

– میخوام گزارشای این چند ماه پروژه فتاح رو ببرم واسه دکتر بشین نقاشیاتو پاک کن از روش

محمد با شوقی ناشی از دیدن اشکال مسخره اش لب زد:

– قشنگن که!

گزارش نوشتنش هم مسخره بود.
یک گوشه کله خر،اسب و گوسفند کشیده بود و گوشه دیگر صفحه کاریکاتور او و باقی بچه های مجموعه.
از همه قشنگ تر خانوم شریفی بود.
موهای پریشان در هوا و ناخن های دومتری با هیکلی مثل خلال دندان.

به طبقه بالا رفت تا کیف و کتش را بردارد.

تا در را باز کرد، موبایلش زنگ خورد.

جواب داد و خسته سلام کرد.
ثریا خانوم با شنیدن صدای پسرش گفت:

– به حاج مجتبی خدا بیامرز زنگ می زدم از زیر خاک سرحال تر از تو جوابمو می داد
مادر کوه کندی یا قله فتح کردی؟

روی صندلی اش نشست و در جواب کنایه های مادرش پاسخ داد:

– نه قله فتح کردم نه کوه کندم فقط الان خسته ام بفرمایید

مادرش نفس عمیقی کشید و با نگاهی به ستاره که خوابیده بود، آهسته لب زد:

– ما داریم میام تهران دوساعت دیگه می رسیم

مهماندار خم شد و دم گوشش تذکر داد:

– لطفاً گوشیتون رو خاموش کنید

چهار کلمه اول جمله ثریا خانوم کافی بود تا برق دویست ولت به سهراب وصل کند.

خانه را صحرای محشر کرده بود!
دیشب فقط آشپزخانه را تمیز کردند.

ثریا خانوم ادامه داد:

– بیای دنبالمون وسیله زیاد همراهمونه

گوشه کاغذ سفید روی میز را کند و خفیف گفت:

– هر موقع رسیدین یک زنگ بزنین میام

ثریا- باشه خداحافظ

تماس را قطع کرد و مغموم خیره دیوار شد.
کار‌ را که نمی توانست رها کند، خانه هم که نمیشد برود، کسی را هم نمی توانست به خانه اش بفرستد.
در حال حاضر مثال بارز همان حیوانی بود که در گل گیر کرده!

باقی گزارشات را پرینت گرفت و با اخمی ناشی از کلافگی اش آنها لای پرونده گذاشت.

محمد وارد اتاق شد و به حدی در را با شتاب باز کرد، که بعد از ورودش در محکم بسته شد.
برگه هارا روی میز انداخت و داد زد:

– از فردا یا من اینجا کار میکنم یا این دختره!
نفهم هرچی بهش میگم داری اشتباه میزنی موهاشو واسه من تاب میده میگه من از تو دستور نمی گیرم!

دقیقه ای نگذشت که شریفی با توپ پر داخل شد.
موهای طلایی اش بهم ریخته روی مقنعه اش پخش شده بودند.

سهراب گزارشات را مرتب می کرد و محمد با خانوم شریفی حرف می زد.
حرف که نه، تیکه و متلک بار هم می کردند!
بهتر بود دخالت نکند تا دو نفری کامل عقده هایشان را خالی کنند.

روی پرونده اسم پروژه را نوشت و گفت:

– من دارم میرم دفتر دکتر مقدم ادامه دعواتون رو ببرید بیرون

شریفی با چشم غره ای به محمد، از اتاق بیرون رفت.

روپوش مجموعه را درآورد و کتش را پوشید.

اعتنایی به حضور محمد در اتاق نکرد و با برداشتن پرونده، از شرکت خارج شد.

به محض رسیدن به دفتر، با دکتر تماس گرفت.

با شنیدن صدا خواست حرفی بزند که صدای آشنایی به گوشش خورد.
صدای مانلی بود!
اما چرا با گریه حرف می زد؟

صدای دکتر را شنید که گفت:

– دخترم باورکن جواب مناقصه اصلاً دست من نیست سرمایه گذار خودش گفت من میخوام روی این شرکت سرمایه گذاری کنم

مانلی با صدای جیغش جواب داد:

– حاج آقا اون منو نمی شناسه شما که منو می شناختین
شما اگر یک کلمه راجب منو و شرکتم می گفتین نظرش عوض می شد

دکتر جوابی نداد و مانلی با صدای ضعیف تری ادامه داد:

– حاج آقا لطفاً بهشون بگید…من امروز شرکت ستوده بودم هنوز کاری جلو نبردن…

مقدم بلند توپید:

– خانوم حقیقی شما یا واقعاً نمی فهمید یا دارید بنده رو مسخره می کنید!
هزار بار گفتم من هیچ نقشی تو نظر سرمایه گذارها ندارم ندارم ندارم!

هرچه دکتر مقدم می گفت، مانلی حرف خودش را می زد.

تماس را قطع کرد و پیاده شد.

از پله ها بالا رفت و بدون توجه به منشی که دنبالش می دوید تا داخل اتاق نرود، به سمت دفتر دکتر رفت.

در را باز کرد و روی به دکتر گفت:

– سلام آقای دکتر

خواست به مانلی هم سلام بکند، اما مطمئن بود سلامش جوابی نخواهد داشت.

روی صندلی نزدیک به میز دکتر نشست و آرام شروع به حرف زدن کرد:

– پروژه شرکت فتاح رو امروز تموم کردیم…

دکتر وسط حرفش پرید و جواب داد:

– آدرس تالار رو میگم براتون بفرستن برای پس فرداست!

پرونده ماشین را به دکتر داد و برای پروژه جدید شرکت گفت:

– یک لیست از قطعات مورد نیاز هم نوشتم که فرصت ساختش رو نداریم و…
دکتر قبل اینکه او بخواهد چیز دیگری بگوید، لب زد:

– با آقای مهرپرور همون اول تموم کرده بودیم نگران هزینه کار نباشید اگر چیز دیگه ای مونده بگید!

سهراب دسته کیف را در مشتش فشرد.

رسماً داشت او را از دفتر بیرون می کرد!

از اتاق که خارج شد، منشی تند توپید:

– آقای دکتر من اینجا هویج نیستم کار شما باعث اخراج من میشه!

نگاه کوتاهی به منشی انداخت و رفت.

تا در ماشین نشست؛ موبایلش زنگ خورد.
جواب داد و دکتر با صدای بلندی گفت:

– ستوده شرکت تو چه خبره؟
بگو اگر قراره همه چیزو همینطور با بچه بازی جلو ببرید من کارو بدم شرکت حقیقی!
من باید هر روز با همکارای تو سروکله بزنم؟
امروز ایمانی دیروز شریفی روزقبلشم حسام!

کیفش را روی صندلی شاگرد پرت کرد و جواب داد:

– من در جریان نبودم

دکتر عصبانی توپید:

– ازین به بعد در جریان باش!

کمی که آرام شد اضافه کرد:

– هرکاری می کنید فقط این دختره رو رو سفید نکنید وگرنه سر من با مهرپرور رو باهم میخوره!
سهراب
همکاراتو جمع کن!

دکتر مجال حرف زدن نداد و قطع کرد.

در اسرع وقت باید بنری برای سر در شرکت سفارش می داد با عنوان(مهدکودک ستوده)تا مردم را نسبت به بچه هایشان امیدوار کند!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
3 روز قبل

خسته نباشی نرگس جون
هنوز نیم فاصله ها رو بعضی جا رعایت نکردی
یک کوچولو بعضی کلمه ها لحن محاوره ای دارن
مثل گزارشای [ گزارش های]
بقیع اش هم فردا میگم گلم

Sahel Mehrad
2 روز قبل

این شریفی رو مخو از ممد بکن خواهشا 😐🔪

🥰🥰Batool
🥰🥰Batool
2 روز قبل

یعنی در قلم ظنز همه تن حریفی تو دختر آفرین برتو آخخخخ از این شریفی من واقعا نمی‌فهمم چه مرگش ابهت هرچه دختری رو له کرد 😂😂😂ای سهراب بیچاره ولله به صبر وشکیباییش برا تحمل این همه مشکل ودردسر باید جایزه ی اوسکار داد بیچاره دلم سوخت براش مظلوم 🥺🥲
این مانلی احمقم خیلی خودشیفتس🤨
میگم نرگسی این دکتر مقدم چجوری از همه ی اتفاقات شرکت سهراب خبر داره اونم واو به واو

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x