نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان در پرتویِ ظلمت

رمان پرتویِ ظلمت پارت ۱۸

4.7
(19)

وسایل را بالا بردند و تا در خانه پریسا از شرایط زندگی در ترکیه پرسید تا ظاهر آدم هایش!

خواست همان اول با لحنی که کاملاً پریسا را توجیه کند بگوید او به دنبال پسر مردم نبوده، ولی به خاطر رابطه همسایگی دهانش بسته بود!
قولنج انگشتانش را شکست و سرد پاسخ داد:

– شرمنده دقت نکردم ببینم خوشگلن یا زشتن!

پریسا با خنده آهانی گفت و خفه شد.

همین که وارد خانه شد،سهراب رو به او کرد و گفت:

– من باید برم شرکت خداحافظ

بهتر بود تا مادرش با فجایع دیگر منزل دیدار نکرده، خانه را ترک کند.

از خیابان های شلوغ و پر ترافیک تهران، خودش را به شرکت رساند.

صدای خنده های حسام تا محوطه شرکت می آمد!
ناخودآگاه از صدای خنده ها لبخندی روی لب او نشست.

وارد سالن که شد، افشین روی صندلی از خنده سرخ شده بود،حسام کمی خنده اش قطع میشد و باز با نگاهی به محمد دوباره شروع به خندیدن می کرد.
خانوم شریفی که از شدت خنده داشت اشک می ریخت!

متعجب پرسید:

– اینجا چه خبره؟

محمد زودتر از همه جواب داد:

– هیچی نشده اینا دیوونه شدن!

حسین سعی کرد با تشر زدن ساکتشان کند ولی میان خنده ها اصلا صدا به صدا نمی رسید.
حسام خنده اش را تمام کرد و گفت:

– داداش برای محمد چند جلسه گفتار درمانی بگیر خیلی وضعش خرابه!

افشین با خنده از محمد پرسید:

– محمدجان پاهات سالمه؟
خوب صدوهشتاد میزنی ها!

محمد عینکش را از صورتش برداشت و با پرت کردن ابزار دستش روی میز،به سمت بالا دوید.

خنده ها به آنی تمام شد.

شریفی آهسته لب زد:

– فکر کنم ناراحت شد!

سهراب برای اینکه خنده هایشان کوفت نشود، مزه پراند:

– دو دقیقه رفتم بیرون معاون منو دیوونه کردین؟
از حقوق همتون کسر میکنم دفعه بعد به معاون من نخندین!

حسام مجدد خنده اش بلند شد.

افشین و حسین به دنبال محمد رفتند و سهراب هم برای تعویض لباس راهی اتاقش شد.

صدای منت کشی های حسین و خنده های افشین تا اتاقش می آمد.
احتمالاً محمد از چیز دیگری دلش پر بود وگرنه شوخی های بدتر از این هم کرده بودند!

روپوش سفیدش را تن کرد و رو به روی آینه ایستاد.

بیخوابی داشت کم کم اثرش را می‌گذاشت؛نشانه اش هم گودی زیر چشم هایش و زرد شدن پوستش بود.
به اتاق محمد رفت و با ورودش افشین و حسین دست از سر رنگ شده محمد برداشتند.

سهراب مشکوک از محمد پرسید:

– از شوخی بچه ها ناراحت شدی؟
نگو ناراحت شدی که باورمون نمیشه!

محمد همانطور که با اخم داشت متن تایپ در لپتاپ می کرد، جواب داد:

– خنده ام یک حدی داره بیش از حدش میشه تمسخر!

حسین متعجب لب زد:

– باورکن اون داداش بی عقل من همیشه دهنش عین اسب بازه یعنی تو بهش بگی حسام اونجا مورچه داره این می خنده!

افشین لودگی کرد:

– یجوری اومدی بالا ما گفتیم بیایم اشکاتو پاک کنیم سیل راه نندازی!

محمد بدون نگاه کردن سرد پاسخ داد:

– خیلی ممنون من نخواستم بیاید دنبالم برید سرکارتون!

با نگاه های افشین و حسین،بهتر دید خودش وارد عمل شود.

گلویش را صاف کرد و گفت:

– این همه تو به بچه ها خندیدی حالا یک بار اونا به تو خندیدن اشکالی داره؟
مگه وقتی افشین از پله افتاد تو بهش نخندیدی؟
من کتمو برعکس پوشیده بودم نخندیدی؟
حسام از استرس تو مصاحبه به جای سانتریفیوژ گفت ساتن فیوز تو از خنده غش نکرده بودی؟
یا همین حسین وقتی ریش و سیبیلشو رنگ کرده بود تو نخندیدی؟

صدای محمد درآمد و هوی بلندی کشید.

سهراب باقی حرفش را اضافه کرد:

– پس وقتی تو وقت و بی وقت به بچه ها خندیدی ناراحت نشو وقتی اونا بهت می خندن!

محمد بی حوصله سری به تائید تکان داد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

Show More

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
🥰🥰Batool
🥰🥰Batool
1 روز قبل

سهراب بیچاره چه مادر فولاد زری داره با این حساب احتمالا امشب بالای بوم می‌خوابه 🤣🤣🤣وای وقتی آشفته بازار خونه رو ببینه این این کارکنان سهراب چه سوتی هایی رو که ندادن 😂😂😂 سان فیوز خدانکشتت مردم🤣🤣🤣🤣
ممممممنونم نرگسی عالی بوددد

مائده بالانی
1 روز قبل

شاید دلیل ناراحت شدن محمد چیز دیگه ای باشه. بعید می‌دونم بخاطر این خنده ها بوده باشه.
حالا با توجه به این که اصلا نمیدونیم موضوع چی بوده. ببینیم پارت بعد چخبره نرگس جون

نویسنده ✍️
پاسخ به  مائده بالانی
1 روز قبل

رمانت رو خوندم
دوست دارم یه کبریت بردارم سروش و دار و دسته‌اش رو آتش بزنم
این دختر خانواده نداره؟ چرا این‌قدر بی‌دست و پاست🤬

مائده بالانی
پاسخ به  نویسنده ✍️
1 روز قبل

باور کن تنها سروش مقصر نیست
از طرفی هم خانواده جانان خبر ندارن که چه اتفاقی افتاده و اگه بفهمن به ضرر سروش تموم میشه

آخرین ویرایش 1 روز قبل توسط مائده بالانی
نویسنده ✍️
1 روز قبل

محمد چه یهو رفت توی خودش
اینجا شرکت نیست که، دیوونه‌‌خونه‌ست😂 پارت کوتاه بود
چند روز پارت نذار یه قسمت پر و پیمون بنویس ببینیم چی میشه
منتظر شروع تعلیقات داستان هستم☺

Setareh Sh
1 روز قبل

بله بله پریسای چندش 🤢🤮.
چه غلطا 😡چه جسارتا 😡
واسه داداشم تورپهن کرده که بامن خوب شده دختره ی دریده ی بی حیای پسر تورکن 😡🔪.
از همین الان خشتک پریسا رو روی سرش پاپیون شده بدونید😂😡🔪.
می‌خوام خواهر شوهر بدجنس بشوم و سر پریسای چندش خارشوعل بازی دربیاورم ها 😎💪.

آخرین ویرایش 1 روز قبل توسط Setareh Sh
Back to top button
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x