نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان در پرتویِ ظلمت

رمان پرتویِ ظلمت پارت ۲۰

4.3
(9)

شریفی در عملی کاملاً مهربانانه برای همه قهوه درست کرده بود.

گاهی میان حواس پرتی هایش محبت هایی هم می کرد؛ به غیر از افشین به همه داد.

تایم ناهار، طبق معمول حسام برای همه یک نوع غذا سفارش داد.
قبلاً بر سر اینکه ناهار شرکت چه باشد به توافق رسیده بودند.

بهزاد تماسش را قطع کرد و درحال نشستن روی صندلی مقابل سهراب گفت:

– هیئت مدیره زنگ زد که یک ساعت دیگه قراره بیاد بازدید برای بررسی کیفیت کارگاه
به سعید زنگ زدم با خانومش میاد

حسام به ته قهوه اش خیره شده و متفکرانه لب زد:

– حس میکنم اون وِزه یه چیزی گفته!
چیزای خوبی نمی بینم همش توهم رفته

سهراب بی توجه به فالگیری های حسام، از بهزاد پرسید:

– نگفت برای کدوم پروژه دارن میان؟

بهزاد سرش را به نفی تکان داد و حسام اینبار با چشم هایی درشت شده، خیره به ته لیوان گفت:

– نکنه فهمیده باشن شبا تو محوطه شرکت دورهم میشینیم؟
نگا ته لیوان یک دایره کوچیک تو یک دایره بزرگه کوچیکه ماییم بزرگه…

حسین خسته از چرت و پرت های برادرش، نالید:

– حسام میشه لال شی؟
مثلا دهنتو ببندی!
چطوری انقدر چرت و پرت میگی؟

حسام جدی جواب داد:

– باورکن راست میگم بیا خودت ببین

لیوان را برد تا نشان حسین بدهد.

به تنهایی می توانست یک مجموعه را روانی کند!

سهراب با یادآوری اینکه برای پروژه فتاح بازدیدی نداشتند، ته دلش را روشن کرد که برای همان پروژه خواهند آمد.

منتظر آمدن غذاها بودند که خانوم روشن با همسرش رسید.
دستشان پر از ظرف های غذا بود.

از ظاهرسازی بدش می آمد ولی مجبور بود در هر بازدید، همه همکارانش را حاضر و مشغول نشان دهد.

دستکش هایش را درآورد و شروع به خوردن کرد.

ناخودآگاه ذهنش به خانه رفت.
مادرش و ستاره برای ناهار چه خواهند کرد؟

چیزی در یخچال نبود!

قاشق را که تا جلوی دهان آورده بود، برگرداند و موبایلش را برداشت.

وارد سالن دوم شد و شماره ستاره را گرفت.

بعد از دوبار زنگ زدن، ستاره جواب داد:

– بله بله میبینی جواب نمیدم هی زنگ میزنی!

سهراب پیشانی اش را خاراند و گفت:

– ستاره آروم حرف بزن مامان نفهمه من پشت خطم خب؟

ستاره بی حوصله، با صدای بلند طوری که مادرش بفهمد پاسخ داد:
– ببخشید پریسا جان فکر کردم برادرمه جانم کاری داشتی؟

حالا جا زدن پریسا به جای او چندان حرکت شایسته ای نبود ولی خب فعلاً این مسئلهٔ چندان مهمی نیست!

آرام پرسید:

– مامان که در یخچالو باز نکرده؟کرده؟
ببین هیچی تو خونه نداریم زنگ میزنم پژمان بیاره فقط یک جوری مامانو سرگرم کن نفهمه خب؟

ستاره خنده ای کرد و زمزمه وار گفت:

– بدبخت فلک زده مامان سه ساعته داره آشپزخونه رو میشوره توقع داشتی در یخچالو باز نکنه؟
گوجه ها تو جا میوه ای کپک زده بود!

سهراب خیلی محترمانه تماس را قطع کرد و لب گزید.

چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی؟
صدای پیام گوشی اش بلند شد.
از طرف ستاره بود.
《نگران نباش ملیحه خانوم برامون ناهار آورد شب اومدی این لیستی که فرستادم رو بخر و اینکه شب زود بیای》
نفسی آسوده کشید و به روح تمام‌اموات خانوم جمشیدی صلواتی فرستاد.

یک جا این روابط نزدیک همسایگی بدرد خورد.

به سالن اول برگشت و خوردن را ادامه دهد.

حین خوردن با سعید تمرین می کردند که مثل همیشه هنگام مصاحبه افتضاح به بار نیاورند.

حسام که کنار سعید نشسته بود، سرش را کمی خم کرد و از سهراب پرسید:

– برم محمدو صدا کنم؟

سهراب قاشق را از دهانش بیرون کشید و نگاهی به دور تا دورش انداخت.

محمد نیامده بود.

بسته غذایی را به حسام داد تا برای محمد ببرد.

از بچگی برایش قهر و آشتی دیگران اهمیتی نداشت؛کلاً دخالتی در اختلافات بقیه نمی کرد حتی وقتی ستاره نامزد آرش شده بود و هر دو روز یکبار کودتا می کردند، او هیچ دخالتی در آشتی دادنشان نمی کرد.

به نظر آدم درون گرایی بود.
البته نه از آن درون گراهایی که به اشخاص خجالتی هم چسبانده می شود؛
درون گرایی با خجالتی تفاوت داشت!

او محتاط عمل می کرد و بیشتر از حرف زدن، بر کارش تمرکز می کرد؛ بیشتر از بگو بخند کردن های الکی، در سایت های مختلف چرخ می زد تا فناوری های جدید پزشکی را بشناسد.

ولی خب هرازگاهی نطقش بیش از حد باز میشد.

یکی وقتی با ستاره شبانه در هال نیمه تاریک می نشستند و یکی وقتی محمد خانه آنها بود.

هیچ وقت یادش نمی رود شبی که با محمد از دوازده شروع به حرف زدن کردند و شنیدن صدای اذان باعث شد حرف هایشان تمام شود.

خانم رنجبر با کودکش وارد سالن شد و سلام بلندی کرد.
شریفی و سعادت اولین کسانی بودند که برای گرفتن اهورا حمله کردند.

بهزاد با لبخندی ناشی از ذوق خانوم سعادت برای اهورا، گفت:

– کاش یکیش لااقل دختر بود ما پسرا یکبار حمله می کردیم!

سومین بچه خانوم رنجبر و همینطور پسرش بود.

حسین با خنده مزه پراند:

– وابستگی بچه به بابا به عقل و درایت خودت بستگی داره مؤمن!

سهراب آرام رو به او لب زد:

– با تجربه اید!

حسام که کنارش برادرش ایستاده بود، در جواب سهراب گفت:
– من که گفتم داداشم میره گلزار شهدا شما باور نکردین!
سپس رو به حسین کرد و طعنه زد:
– برای عمو بگو صبح های جمعه چطوری دعای ندبه و کمیل رو باهم میخونی!
تعریف کن دیگه!

حسین همانطور که روی میز نشسته بود و پاهایش را تکان می داد، نوچی کرد و بی ربط لب زد:

– یادم افتاد دیشب مامان گفت برای امروز ظهر وقت دندون پزشکی داره…
حسام میان حرفش پرید:
– بابا هست تو اعمال مستحبی رو توضیح بده!
اهورا که به گریه افتاد، شریفی و سعادت او را در میز گرد آقایون گذاشتند و رفتند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

Show More

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
19 ساعت قبل

دارم به این فکر میکنم که نرگس چطور این همه شخصیت رو یک جا مدیریت می‌کنی.
البته این نقطه قوتته و جای تبریک داره.
این قهر محمد هم دیگه کم‌کم داره میشه مسله
نکنه به مانلی،مربوطه؟ چرا دیگه خبری از مانلی نیست.

نویسنده ✍️
8 ساعت قبل

یعنی حسام با این هوشش چطوری فارغ‌التحصیل چنین رشته‌ای شد؟😂
بهتره هر چه زودتر تعلیقات(مشکلات و دردسر) وارد داستان شن عزیزم تا ببینیم قراره شخصیت‌ها با چه رویدادهایی مقابله کنن
خداقوت😍

Setareh Sh
3 ساعت قبل

دستت طلا نرگسی 😍❤️.
این ستاره فتوکپی خودمه یعنی😍❤️.
هم غرغراش و هم زبون درازش مث خودمه😂🤣🤦.

Back to top button
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x