نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان در پرتویِ ظلمت

رمان پرتویِ ظلمت پارت ۳

4.5
(19)

روی صندلی اش نشست و گزارشات را با سیستم از نظر می گذراند.
سکوت طولانی محمد را که دید، بدون نگاه کردن گفت:
– شنیدم یک بنده خدایی قراره ماشین بخره
محمد تنها به گفتن《مبارکه》 بسنده کرد و از اتاق خارج شد.
بلافاصله بعد از خروج محمد،خانوم شریفی با سر و روی بهم ریخته وارد شد.

تا خواست چیزی بگوید، خانوم شریفی روی صندلی مقابل میزش نشست و شروع کرد:
– ببخشید آقای ستوده ولی من نمیتونم با آقای ایمانی کار کنم!
با تعجب پرسید:
– چرا؟
خانوم شریفی- دائماً از کار من ایراد می گیرن بفرمایین اینم نتیجه گیردادناشون!
به سوختگی های برُدی که روی میز گذاشت نگاهی کرد و گفت:
– خانوم شریفی شما مسئول کنترل کیفیت مجموعه هستین…
هنوز نذاشت حرفش را تمام کند، توپید:
– آقای ستوده من میدونم جایگاهم تو مجموعه چیه ولی بهتره جایگاه دوستتون رو بهش یادآوری کنید!

بُرد را برداشت و رفت‌.
دکتر فقط موفقیت مجموعه را می دید و هیچ خبری از زلزله های دقیقه ای میان همکاران نداشت.
روپوشش را تن کرد و به سالن پایین رفت.
پشت دستگاه نشست و هدفون را روی گوش هایش گذاشت.
خطاب به محمد گفت:
– دستگاه رو روشن کن!
محمد آرام پرسید:
– سیگنال برقراره؟
جواب داد:
– برقراره
محمد- آماده؟
– آماده
فشار دستگاه ثانیه به ثانیه بیشتر می شد.
محمد یکی یکی اعداد را زیاد می کرد و نترکیدن دستگاه نشان از تحمل ظرفیت بالای آن می داد.
حین کار، محمد برگه هارا از روی میز به سمت او هل می دهد.
نیم‌نگاهی به کاغذ ها می کند و می گوید:
– خاموش کن بسه!
هدفون را از روی گوشهایش بر می دارد و نگاهی به برگه های پیش رویش می اندازد.
محمد آرام گفت:
– خانوم شریفی به حرف من هیچ توجهی نمیکنه اما انگار نظر تو خیلی براش مهمه!
تعداد خطاهای این دختر غیرقابل شمارش بود.
هیچ کس را هم قبول نداشت!
قصد داشت چندباری به رویش بتوپد اما دختر بودنش مانع شده بود.
برگه هارا برداشت و قبل از رفتن، مجوز تست دستگاه روی ماشین را امضا کرد.
شریفی با دیدن او که داشت به سمتش می رفت، از جا بلند شد.
روی صندلی چرخ دار خانوم شریفی نشست و پرسید:
– شما مسئول کنترل کیفیت هستین؟
سوالش ناگهانی بود ولی باید یک چیزهایی را هر روز یادآوری می کرد.
شریفی حیرت زده و با من من جواب داد:

– بَ…بله!
صریح و بدون اندکی لطافت بیان کرد:
– خانوم شریفی اینجا یک مجموعه دانش بنیانه و شما مسئول کنترل کیفیت قطعات هستی باید هر هفته و هر روز من به شما بگم که کار ما گروهیه و باید جنبه نقد و تشویق داشته باشید
رویه ای که شما پیش گرفتید نه به نفع من هست نه به نفع این مجموعه
بخواید به همین منوال ادامه بدید همین الان برای تصفیه بیاید دفتر من!

خواست برود که شریفی بازویش را محکم گرفت و توجیه کرد:
– آقای دکتر باورکنین من کارم خوبه فقط دوستتون دائماً تو کار من دخالت می کنه!
سهراب تشر زد:
– دوست من فقط دیروز به شما تذکر داده!
چنان دروغ های شاخ داری از خودش می ساخت، که قصد کرد همانجا مهر اخراج را بر پرونده اش بکوبد!
بازویش را از دستان ظریف او خارج می کند و در مقابل اراجیف او داد زد:
– بارها خودم خواستم بگم ولی هربار چشم پوشی کردم!
ولی انگار متوجه نمیشید!
خانوم شریفی اینجا محل کاره نه محل مخ زنی!
فریادش توجه همه را معطوف او و دخترک لرزان پیش رویش کرد.
این بغض ساختگی و اشک های تمساح را خوب می شناخت!
با ولوم پایین تری اضافه کرد:
– تشریف بیارید دفتر…با همه وسایلتون!
به طبقه بالا می رود و همین که به اتاقش می رسد، روپوش را سمت میز پرت می کند و خودش را روی مبل می اندازد.
اثرات مسکنی که خورده بود، کم کم داشت از بین رفت.
هنوز از غوغای چند دقیقه پیش چیزی نگذشته بود که دکتر مقدم زنگ زد.
سلام خسته ای داد و دکتر کوتاه گفت:
– بهتره تو شرایط الان هیچ کسی از مجموعه خارج نشه خودت که بهتر میدونی!
با صدایی خش دار جواب داد:
– هرکاری که اون میکنه ما باید بعدش درستش کنیم عملاً یک نیروی اضافیه!
دکتر- امروز بفرستش اینجا خودم باهاش صحبت میکنم
هیچ کسی تا زمان تحویل پروژه نه باید اضافه بشه و نه باید کم بشه متوجهی؟
زمزمه وار (باشه)ای گفت و تماس را قطع کرد.
تا چند ساعت بعد از آن ماجرا، هیچکس با او حرف نمی زد!
قطعات سفارشی رسید و طبق الگوهای رسم شده، هر دو نفر روی بخشی از پروژه مشغول به کار شدند.
سختی کارشان فقط ریز بودن قطعات و حساسیت بیش از حدشان بود وگرنه آنها سخت تر از این قطعه را ساخته بودند!
نگاهی به ساعتش انداخت و دستی به پیشانی کشید.
غرق کار که می شد، درد را فراموش می کرد!
با آخی که محمد گفت، دست از کار کشید و پرسید:
– چیشد؟
محمد دستمالی دور انگشت اشاره اش پیچید و همانطور که می رفت گفت:
– دستم سوخت!
افشین که رو به رویش آن طرف میز ایستاده بود، آهسته لب زد:
– به خاطر اخراج خانوم شریفی اینجوری شدن
خواست به دنبالش برود اما پیش چشم بقیه نمی توانست کاری بکند.
پس عینکش را زد و کار را ادامه داد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sahel Mehrad
19 ساعت قبل

شریفی اول رو بود بعد دست و پا دراورد سنگ پا😐

لیلا ✍️
لیلا مرادی
15 ساعت قبل

یعنی وقتی اینجوری با خانوم شریفی برخورد کردن هر کی جاش بود دو تا سیلی درشت حواله‌اش می‌کرد😂
بسیار منظم و جون‌دار می‌نویسی عزیزم
البته بگم که کلی حرص خوردم

Batool
Batool
15 ساعت قبل

خاک تو سر شریفی 🤣🤣آبرویی که براش نمود حالا مجبوری اینجوری شاخ دار دروغ بگی ولی بیچاره خیلی کنف شد
از جدیت وصلابت سهراب تو کار خیلی خوشم اومد
احسنت نرگسی خیلی پر قدرت برگشتی عالیه دختر قلمت مانا 😘🥰

نازنین
نازنین
14 ساعت قبل

عالی👍

فاطمه
14 ساعت قبل

شریفی🚫
سنگ پا✅️

مائده بالانی
13 ساعت قبل

خسته نباشی خانم گل

Setareh Sh
Setareh.sh
3 ساعت قبل

بیچاره داداشم سهراب چه منشی پررویی داره😕🥺 اصن سنگ پای قزوینه این ضعیفه سگ شریفی 🙁🙁😬😬😑😑😡😡

Sahel Mehrad
پاسخ به  Setareh.sh
1 ساعت قبل

ضعیفه ی سگ😂🤣🤦🏿‍♀️

آخرین ویرایش 1 ساعت قبل توسط Sahel Mehrad
دکمه بازگشت به بالا
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x