رمان پرتویِ ظلمت پارت ۹
بر خلاف او، ستاره ابروهایش پیوندی بود.
روی تخت خوابید و جوری دراز کشید، که محمد جا نشود.
تختش را به خاطر اینکه راحت باشد، دو نفره خریده بود.
تا چشمانش را بست، محمد در گوشش پچ زد:
– پسرم پاشو وقت نمازه!
پاشو الله کن خدا ببینه بلند شو!
خواست تظاهر کند که خواب است اما، محمد سمج تر از چیزی بود که نشان می داد.
شده تا نماز ظهر صدایش می کرد تا بلند شود!
زیر چشمی دید که محمد جانمازش را دقیقاً کنار تخت پهن کرد و بلند گفت:
– الله اکبر!
بسم الله الرحمن الرحیم
و همینطور بلند بلند حمد و سوره خواند.
به رکعت دوم که رسید، سهراب از جا بلند شد و لب زد:
– بیدار شدم آروم تر بخون!
محمد ولوم صدایش برای قنوت خواندن بالاتر برد!
سهراب که به آشپزخانه رفت؛ میدان فراخی روی تخت برای خوابیدن محمد فراهم شد.
راحت می توانست تا وقتی سهراب نماز می خواند و بالا می آید، بخوابد.
اما نفهمید که رفیقش از خستگی، بعد از نماز همان جلوی تلویزیون روی مبل خوابش برد.
شب هایی که خسته از شرکت می رسیدند، شیرین ترین خواب ها در انتظارشان بود.
خوابی که تک تک سلول های خسته را آماده می کرد، برای فردایی سخت تر از روز قبل!
نور از پرده های سفید خانه، مستقیم صورت سهراب را هدف قرار داده بود.
با اخمی ناشی از برخورد آفتاب به چشمانش، از جا بلند شد.
همین که ایستاد، با سر به زمین خورد!
پوست موز زیر پایش چه می کرد؟
آشغال را روی میز انداخت و بلند شد.
داخل سرویس که مابین اتاق مادرش و ستاره بود، شد.
از وقتی پدرش به رحمت خدا رفته بود، ستاره اتاقش را پایین آورد تا مادرش تنها نباشد.
بعد از رفتن ستاره از طبقه بالا، هر دو اتاق را از خودش کرد.
یکی را اتاق گیم کرده بود و دیگری را برای خواب و درس خواندن!
از سرویس بیرون آمد و محمد را صدا زد.
در کمال ناباوری، محمد آماده و اتو کشیده پایین آمد.
محمد بی توجه به نگاه مات و مبهوت سهراب، پرسید:
– صبحانه حاضر نکردی نه؟
مثل خاله یکم مهمون نواز باش!
سهراب فک افتاده اش را جمع کرد و گفت:
– کیسه کیسه آشغالی که دیشب دم در گذاشتم نتیجه مهمون نوازیم بود!
سر صبح حوصله حرف زدن نداشت و بدون آنکه منتظر جوابی از محمد بماند، وارد آشپزخانه شد.
تازه یادش افتاد که در یخچال عنکبوت ها خانه کردند.
محمد در آستانهٔ آشپزخانه ایستاد و طعنه زد:
– از یخچالت میشه به عنوان سردکن استفاده کرد!
مخصوصاً الان که تابستونم هست!
اگر جوابش را از آن جملات تلخ و سنگینش می داد، بلافاصله بعد از چند دقیقه اخبار منزل توسط محمد بن صادق ایمانی به ترکیه می رسید.
مادرش را هم می شناخت!
در چنین شرایطی محمد را اسطوره صداقت می کرد و او میشد روباه مکار!
مجبور بود سکوت کند.
حینی که از پله ها بالا می رفت، خطاب به محمد گفت:
– سوئیچو بردار برو تو ماشین من میام
محمد که رفت، او هم خودش را به اتاقش رساند و چشمش به کت و شلوار اتو کرده خودش افتاد.
پس مال او را هم اتو کرده بود!
تا زمانی که لباس پوشید و از خانه بیرون رفت، فقط صلوات فرستاد.
محمد بی توقع محبت نمی کرد!
قطعاً در ازای اتو کردن و همکاری در تمیز کردن خانه، چیزی می خواست.
بچه ها نمیخوام با حال خرابم جوابتونو بدم بیحال حرف میزنم بی حال جواب میدم اصن نمیدونم فعلا شرایط حرف زدن ندارم تو یه حال خوبی میام کامنت جواب بدم 🙃
ای محمد ملعون از قدیم گفتن سلام گرگ بی طمع نست حکایت محمد پس نگو یه چیز میخواد😂😂😂😂ولی عجب کد آقای هستش ها مخبر خوبیه مظلوم این داستان فقط سهر بیچارهس مرسی نرگسسییی پارت عالی بود
الان بچه مظلوم منو به گرگ تشبیه کردی؟🤣🤣🤣🤣🤣🤣
بهتون ثابت میکنم سهراب چه جانوریست؟🤣💔☕
نگا نگا فرصت طلبوووو😂😂
حاح حاح از یه ممد هرچی بگی برمیاد🤣
من چرا دارم این دوتا رو با هم شیپ میکنم 😂👈🏻👉🏻
من لال من دیگه حرف نمیزنم من خفه شدم🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
خدا نکنه 😂😂😂
برومنس دارن انگار
نهههههه عه وا🤣🤣🤣
ببینین شما از سرنوشت دیدین؟
هاشم و سهراب؟
اینا اینطوری ان از بچگی باهم بزرگ شدن محمد به مامان سهراب میگه خاله😂
بچه های منو وارد حاشیه نکنید برومنس و شیپ و…نیستن🤣🤣🤣🤣
آرههه اتفاقا من اون دوتا رو با هم شیپ میکردم ناجوررر 😂😂😂
من دیگه حرفی ندارم سهراب خودت از خودت دفاع کن😂
وای وای فرهاد من کوش😍❤️💋؟ممد بیادبنزین می ریزم روش😡😠🔪.
فرهاد من کی میادش تو رمان نرگسی 🥺😍؟
به سهراب به خاطر اینکه برادرمه کاری ندارم بره خداشم شکر کنه☺️🌸🩷🪷.
فرهاد شما تو لیست انتظاره…
دینگ دینگ دینگ🤣🤣🤣
شما هنوز خودتم تو رمان نیومدی وجود خارجی نداری فعلا دستت به سرخب نمیرسه حاااحححح منتظرباااااشششش🤣